داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۴

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان جینی: 

همه ی ما در یکی از کوپه های قطار نشستیم. رون و هرماینی رو به روی من و هری نشسته بودند. به برادرم نگاه کردم. توی ذهنم صحنه ی کوچکی را که با هرماینی داشت تکرار کردم. پوزخند چهره ام را فرا گرفت. اگر این یک بغل ساده بود، زیاد به آن فکر نمی کردم. آخر رون فقط هرماینی را در آغوش نگرفت. رون او را از روی زمین بلند کرد و به اطراف چرخاند. از کِی تا حالا رون دختران را بلند و می کند و در اطراف می چرخاند؟ من پانزده سال بود که خواهرش بودم و حتی یک بار هم انگشتش به من نخورده بود. هرماینی اولین دختری بود که رون به او توجه کرده بود. مگر اینکه مادام روزمرتا، صاحب کافه ی سه جارو رو حساب نمی کردیم. رون همیشه او را دوست داشته است. به نظر می رسید که رون و هرماینی در حال گفت و گوی عمیق درباره ی گیاه شناسی بودند. در حالی که هری با علاقه از پنجره با بیرون نگاه می کرد و گهگاه عینک گِردش را تنظیم می کرد. با حسرت به هری نگاه کردم. اگر می دانست که چقدر دوستش دارم. غرق در افکار خودم بودم که یک دفعه سرفه های بلندی باعث می شود تمرکزم را از دست بدهم. رون بود که درحال خفه شدن بود. هرماینی با نگرانی پرسید: خوبی؟》رون دوباره سرفه کرد و در حین سرفه ها گفت: یه... غورباقه ی... شکلاتی... خونین.》او بیشتر سرفه می کند. خنده ام گرفت. رون نگاهی بد به من انداخت و هنوز داشت خفه می شد. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم. پرسیدم: چطوری غورباقه ی شکلاتی تو گلوت گیر کرد؟ اون تقریبا اندازه ی یه گالیونه.》خندیدم. هری به مو قرمز در حال خفه شدن خندید. رون نفس عمیقی کشید. یک غورباقه ی شکلاتی از دهانش بیرون پرید. هرماینی در حالی که دستمالی را از جیبش در می آورد و به رون می داد غورباقه ی شکلاتی را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. مسخره کردم: دفعه ی بعد سعی کن اون رو بجوی. دندون برای همین کاره.》پارس کرد: اوه! ببند.》بیشتر خندیدم. هرماینی به ما نگاه کرد و دستمال را در دوباره در جیبش گذاشت. دوباره به سکورت فرو رفتیم. با لبخند به مستقیم برادرم نگاه کردم: خب، اون چی بود؟》رون ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: چی چی بود؟》با پوزخند پرسیدم: از کی تا حالا دخترا رو بلند می کنی و به اطراف پرتشون می کنی؟》گوش های رون قرمز روشن شدند و گونه های هرماینی سرخ شدند. ماموریت انجام شد. رون با پرخاش پاسخ می دهد: من اون رو به اطراف پرت نکردم. اون یه چرخش زیبا بود.》بعد فکر نکرده اضافه کرد: تازه، من همیشه دخترا رو می چرخونم.》هرماینی با تعجب پرسید: تو؟》گفتم: اممم، آره. کی این اتفاق افتاد؟ اصلا یادم نمی یاد‌.》رون به هرماینی نگاه کرد و دوباره به من نگاه کرد و هر دو به او خیره شدیم. قبل از اینکه پاسخ بدهد آب دهانش را قورت داد. رون گفت: توی بازی گذشته، تو اون موقع توی تیم نبودی.》به من نگاه کرد. ادامه داد: ما یه بازی مقابل اسلایترین داشتیم و پیروز شدیم. کتی بل به سمت من اومد. می دونین، از هیجان اونو بلند کردم و چرخوندم... 》هرماینی گفت: اوه!》رون به پنجره خیره شد و پشیمانی روی چهره اش نوشته شده بود‌. دوباره به سکوت فرو رفتیم. رون پوزخند زنان گفت: در مورد من بسه. جینی، دین چطوره؟》چشمانم را ریز می کنم. می دانستم قرار بود به کجا بکشد. هری که اکنون به نظر می رسید خیلی به زندگی من علاقه مند شده بود، به من نگاه می کند. لعنتی! دلم می خواهد رون را بُکُشم. من به هری نگفته بودم که با دین قرار می گذاشتم. مهم نبود که بداند. با آرامش پرسیدم: منظورت چیه؟》رون گفت: انقدر بی گناه رفتار نکن. هممون می دونیم که تو با دین توماس قرار می ذاری.》هری گفت: جینی! چرا به من نگفتی؟》از خیره شدن به هری خودداری کردم. گفتم: چون مسئله مهمی نبود.》هرماینی فریاد زد: همه چیزو به من بگو.》از کِی تا حالا هرماینی انقدر به روابط علاقه مند شده است؟ التماس کردم: هرماینی لطفا! نمی شه صبر کنی تا به هاگوارتز برسیم؟》با هیجان سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. درست در همان لحظه، قلعه ی آشنا را می بینیم که نمایان می شود. هرماینی قبل از اینکه کوپه را ترک کند، گفت: من باید لباسام رو عوض کنم. هری، جینی، شما هم بهتره همین کار رو بکنین.》و رفت. من هم بلند شدم و دنبالش رفتم. رون گفت: پس چه خبر هری؟》هری ناگهان اعلام کرد: من به هوا نیاز دارم.》

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.