داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۲۷

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هرماینی:

من و رون یک کوپه ی خالی در نزدیکی کابین قطار پیدا کرده بودیم. هری و رون به دلایلی مجبور به ترک شده بودند‌. قبل از اینکه با رون سوار قطار شویم، رون اعلام کرده بود که نیاز به استفاده از توالت دارد و از هری خواسته بود با او برود. چون ممکن بود لاوندر تصمیم گرفته باشد یک بار دیگر برای آخرین بار رون را ببوسد و بهتر بود هری آنجا باشد. در آن مدتی که هری و رون رفته بودند، جینی از فرصت استفاده کرده بود و درباره ی رابطه ی پنهانی خودش و هری به من گفته بود. از شنیدنش خوشحال شده بودم. برای من واضح بود که هری عاشق جینی بود و جینی بارها گفته بود که چقدر هری را دوست دارد. تنها مشکل این بود که او جینی خواهر کوچک تر رون بود و رون همیشه بیش از حد از او محافظت می کرد. هری پسری که تا به حال با جینی قرار گذاشته بود از ترس رون فرار کرده بود یا جلوی رون دور و بر جینی نمی پلکید. به جز دین که آنقدر پرو بود که برایش مهم نبود. به او گفته بودم باید به رون بگوید چون دیر یا زود هنه چیز جدی می شد و بردارش باید می دانست. وای خدا! چرا گرمم نمی شد؟ رون به من نگاه کرد. از لرزیدن من خندید و پرسید: هنوز سردته؟》گفتم: آره.》رون ژاکت زیرش را هم در آورد. گفتم: نه! نمی خوام.》رون اصرار کرد: اما میون. تو بیشتر از من بهش نیاز داری.》لعنت به او. وقتی من را این گونه صدا می کرد قلبم به تپش می افتاد. اعتراض کردم: اگه فقط اون لباس آستین بلند تنت باشه سرما می خوری احمق.》رون فقط سر تکان داد و لبخند زد. ژاکتش را دور شانه هایم انداخت. خری و جینی بلند شدند و از کوپه خارج شدند. پوزخندی زد و به من گفت: من حالم خوبه.》با محبت به او نگاه گردم. رون خمیازه کشید و من به او خندیدم. پرسیدم: خسته ای؟》او در حالی که دوباره خمیازه می کشید توضیح داد: به طرز وحشتناک. لاوندر دیشب مدام به خوابگاه پسرا پاترونوس و نامه می فرستاد. می خواست مطمئن بشه...》دوباره خمیازه کشید و ادامه داد: می خواست مطمئن بشه فراموشش نمی کنم.》وقتی ما به بارو می رسیدیم، رون باید هوشیار می شد. چون... خب خانم ویزلی را که می شناسید. آهی کشیدم. رون به من خیره شد. ژاکت رون را از روی شانه هایم برداشتم و روی پاهایم انداختم. رون گیج شده بود. گفتم: رونالد، بیا روی پای من بخواب.》رون با سردرگمی ابروهایش را بالا انداخت. رون کاری نکرد. دوباره با دست هایم به پاهایم اشاره کردم و لبخند زدم‌. رون بالاخره متوجه منظور من شد و پرسید: مطمئنی؟》سرم را تکان دادم. رون بیشتر تعجب کرد. گفتم: رون، اینا فقط پا هستن. یه جوری رفتار نکن که مثلا تا حالا روشون ننشستی.》رون از خودش دفاع کرد: اون یه تصادف بود و خودتم می دونی‌.》گفتم: قسم می خورم که هر دو دقیقه یه بار خمیازه می کشی. دو ساعت دیگه می رسیم و می دونی که مامانت می خواد تو رو مجبور به انجام کاهای سنگین کریسمس کنه. می خوای همه ی اون کار ها روی در حالی که داری چرت می زنی انجام بدی؟》رون تسلیم شد و به من نزدیک تر شد. رون آدام سرش را روی پاهایم گذاشت. در همان لحظه هری و جینی وارد کوپه شدند. هری سرفه های ناخوشایندی سر داد و با پوزخندی مسخره گفت: ما... چیزی رو قطع کردیم؟》رون فریاد کشید: نه!》 و سرش را از روی ماهایم برداشت. به رون نگاه کردم و دیدم که چقدر قرمز شده بود. توضیح دادم: فقط خسته ست.》به هری و جینی نگاه کردم. لب های جفتشان متورم شده بودند. پوزخندی زدن و حالا نوبت سرخ شدن آن ها بود. رون گفت: به هر حال، شما دوتا با همین؟ خوبه! مدت زیادی طور کشید.》چشمان هری از ترس گشاد شدند. به آرامی گفتم: رون، دراز بکش.》رون سرش را توی بغلم گذاشت. موهایش را نوازش کردم و او لبخند زد. بوی نعنا می داد. بویی که عاشقش شده بودم. چشمان رون بسته شدند. خروپف ملایمی از او بیرون آمد. خیلی سریع به خواب رفته بود. رون دروغ نگفته بود که چقدر خسته بود. به نوازش سرش ادامه دادم. به هری و جینی نگاه کردم که در آغوش هم به خواب فرو رفته بودند. با خوشحالی آهی کشیدم. به پسر خوشتیپ زنجبیلی که سرش را روی پاهای من گذاشته بود خیره شدم. درحالی که همچنان موهایش را نوازش می کردم، با دست دیگرم به آرامی کک و مک های روی بینی اش را نوازش کردم. قبل از اینکه سرم را به صندلی تکیه دهم و به خوابی عمیق فرو بروم، با خودم زمزمه کردم: دوستت دارم رونالد ویزلی.》

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.