داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۳

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هرماینی:

همه چیز جدیدا عجیب و غریب شده بود. می دانم که هاگوارتز خانه ی آدم های عجیب و غریب بود اما من داشتم به رونالد اشاره می کردم. او اخیرا فرق کرده است. خیلی احساساتی شده بود. همیشه مرا در آغوش می گرفت. هر وقت فرصت پیدا می کرد، من را لمس می کرد. چه مشت زدن دوستانه به شانه ام، چه پشت گوش زدن موهای سرگردان من. نه اینکه ناراحت باشم، اتفاقا از توجهی که به من می کرد خوشم می آمد. پنهان کردن احساساتم به او هر روز سخت تر می شد. با آهی به پیاده روی ام به سمت سالن عمومی گریفیندور ادامه دادم. شاید باید با جینی صحبت می کردم. او همه ی این ها را درک می کرد. به در ورودی رسیدم. کلمه ی عبور را گفتم و از در گذشتم. صدایی هق هقی ملایم توجهم را جلب کرد. به سمت راست نگاه کردم. جینی بود. گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد. گفتم: جینی؟》با شنیدن نامش سرش را بالا گرفت. به سمتش رفتم. پرسیدم: چی شده؟》لبخند ضعیفی زد و گفت: چیزی نیست. یه چیز احمقانه.》گفتم: من احمق نیستم. چی شده جینی؟》جینی تسلیم شد و گفت: من دین باهم دعوا کردیم.》خودم را مجبور کردم به دین فحش ندهم. به نظر می رسید این تمام کاری بود که آن ها در ماه گذشته انجام داده بودند: دعوا کردن. هر بار که دعوا می کردند، با گریه ی جینی به اتمام می رسید. پرسیدم: این بار سر چی؟》جینی قبل از اینکه صحبت کند اشک هایش را پاک کرد. امشب در طول تمرین کوییدیچ، به دلیلی که من توی یه تکنیک خیلی مهم ایراد داشتم، هری از من خواست بعد از تمرین بمونیم و من یکم اون تکنیک رو تمرین کنم. من موندم. بعد دو ساعت بالاخره تونستم اون تکنیک رو یاد بگیرم. بعد از اینکه کارمون تموم شد، یادم اومد قرار بود دین رو برای پیک نیک ملاقات کنم.》صحبت که می کرد، دستش را گرفتم. ادامه داد: وقتی رفتم پیشش، از عصبانیت داشت منفجر می شد. بهش گفتم که داشتم تمرین می کردم و زمان از دستم در رفت. اما اون خیلی عصبانی بود. اون به من گفت که من دارم با هری معاشرت می کنم. خب په انتظاری می تونه داشته باشه؟ من و هری پنج ساله که دوستیم. دین گفت که گاهی اوقات فکر می کنه این رابطه ارزشش رو نداره و باید بین اون و هری یکی رو انتخاب کنم.》جینی بیشتر گریه کرد. گفتم: اگر اون از تو می خواد بین هری و خودش یکی رو انتخاب کنی، می تونه بره گورشو گم کنه.》جینی داد زد: هرماینی!》به او اطمینان دادم: جینی، شوخی می کنم. فقط اینکه از دیدن گریه ی تو بخاطر اون خسته شدم. این رابطه ارزش این همه اشک رو داره؟》جینی پرسشم را نادیده گرفت و گفت: اوضاع با رون چطوره؟》گفتم: خوبه.》جینی خندید و گفت: فکر نمی کنم بوسیده باشین همیدیگه رو...》خندیدم و حرفش رو قطع کردم: نه. البته که نه. گرچه چند بار شرایطش پیش اومد ولی...》آهی کشیدم و ادامه دادم: کاشکی بعضی از موقع ها می تونستم بفهمم به چی فکر می کنه. دلم می خواد بدونم من رو دوست داده یا نه.》جینی گفت: اون تو رو دوست داره.》لبخند زدم و گفتم: شاید. هرچند شک دارم.》
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.