داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۹

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان رون:

لاوندر بروان. راستش را بخواهید، آن آخرین دختری بود که فکر می کردم با او قرار ملاقات بگذارم. تقریبا بود بود که با او قرار می گذاشتم. لاوندر از یک جهت عالی بود. به نظر می رسید دوست دارد همه ی وقتش را با من بگذراند. اشکالی ندارد ها، اما من هم می خوام کارهایی انجام دهم. فکر کنم نمی توانستم درباره ی آن مورد شکایت کنم. من دوست دختر می خواستم و امیدوارم بودم
آن دختر هرماینی باشد. اما همیشه همه چیز آنوطور که شما می خواستید پیش نمی رفت‌. با این حال، آشنایی با لاوندر مزایایی دارد. الان می توانستم بگویم دوست دختر دارم. لاوندر تا حدودی زیبا بود، نه به زیبایی هرماینی اما ناز بود. فکر کنم از بودن با او لذت می بردم. هرماینی. با قدن زدن در راهرو ها به سمت کلاس بعدی ام رفتم. با ابن حال، به نظر می رسید که اولین بوس گه ی من و لاوندر به قیمت پایان دوستی من هرماینی تمام شد. از شبی که من و لاوندر همدیگر را بوسیدیم، او یک کلمه هم با من حرف نزده بود. هر بار که به من برخورد می کرد، عمدا به سمت دیگری می پیچید. هفته ی گذشته در کلاس معجون سازی او به من گفت ساکت باشم و بگذارم کارش را انجام دهم زیرا من همیشه کارها را خراب می کردم. وقتی می رفتم و کنار هری در سالن بزرگ می نشستم، او بلند می شد و می رفت‌. خیلی برایم سخت بود. به راهروی سمت راست پیچیدم و با کسی برخورد کردم. هردویمان روی زمین افتادیم. وقتی متوجه ی موهای پرپشت قهوه ای آن دختر شدم گفتم: متاسفم هرماینی.》او به من نگاه کرد. بلند شد تا برود اما سریع دستش را گرفتم و مانع این کار او شدم. با لحن تلخی گفت: تو باید مراقب جاهایی که می ری باشی رونالد.》آه کشیدم و گفتم: متاسفم. من توی فکر بودم.》هرماینی عذرخواهی من را با سر تکان دادنی کوچک پذیرفت. هرماینی گفت: من باید برم کلاس.》اما ساعدش را هم گرفتم و نگذاشتم که برود. گفتم: صبر کن هرماینی.》او به من نگاه کرد. حوصله اش سر رفته بود و عصبانی شده بود. گفت: چیه؟》وقتی جوابش را ندادم گفت: اگه حرفی برای گفتن نداری اجازه بده برم سر کلاسم.》دوباره آه کشیدم و گفتم: من حرف برای گفتن دارم.》ابروهایش را بالا انداخت و گفت: می شه عجله کنی؟ ممکنه به خاطر تو دیر برسم.》دستش را ول کردم. گفتم: دلم. برات تنگ شده. دلم... دلم برای دوستیمون تنگ شده هرماینی.》چهره اش نرم شد. لبش را گاز گرفت و به پایین نگاه کرد. هرماینی گفت: منم دلم برای دوستیمون تنگ شده.》لحظه ای در سکوت در آنجا ایستادیم. این اولین باری در دو ماه گذشته بود که ما باهم گفت و گو می کردیم. خیلی خوب بود که دوباره صحبت کردیم. قدمی به او نزدیک تر شدم و با تردید دستانش را در دستانم فرو بردم. هرماینی من را دور نکرد. التماس کردم: نمی شه به دوستیمون برگردیم؟ لطفا.》ناگهان اشک چشمانش را پر کرد و همین شکستگی چشمان او برای گریه کردن من هم کافی بود اما جلوی اشک هایم را گرفتم. سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: نمی تونم رون. خیلی دردناکه.》پرسیدم: اما چرا...》
_ ون ون؟》لاوندر به سمتم می آمد و فریاد می کشید. شانه هایم لرزیدند. به پشت سرم نگاه کردم و دیدم که لاوندر برایم دست تکان می داد. دوباره به هرماینی نگاه کردم که اشک روی صورتش روان بود. با آسیب دیده گی ای که من را روانی می کرد گفت: تا زمانی که با لاوندر قرار می ذاری...》حرفش را ادامه نداد. تماشایش کردم که از من دورتر و دورتر می شد. چند دقیقه طول کشید که متوجه شدم او رفته بود و دیگر صدای قدم هایش را نمی شنیدم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.