داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۷

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هرماینی:

وقتی شام تمام شد، برای کمی مطالعه به سمت کتابخانه رفتم. بعد سی دقیقه مطالعه با آرامش کتاب را بستم. آن را سرجایش گذاشتم و به سالن عمومی گریفیندور رفتم. بانوی چاق گفت: کلمه ی عبور؟》 با فکری که در سرم آمد، با خودم خندیدم و گفتم: رون ویزلی.》بانوی چاق مستقیم به من نگاه کرد. گفت: پس کی می خوای به پسر بیچاره بگی که دوستش داری؟ عزیزم، شیش سال گذشت.》با تعجب فریاد زدم : چی؟》او آهی کشید و گفت: شاید من یه نقاشی روی دیوار باشم، ولی کور و کر که نیستم. احساسات شدید تو به اون پسر واضحه.》گفتم: من داغونم. حتی نقاشیای روی دیوارم می دونن من عاشق رون ویزلی ام. جرعت داری به کسی بگو.》بانوی چاق گفت: لازم نیست انقدر تندخو باشی. راز تو پیش من محفوظه.》کلمه ی عبور را گفتم: کرم نواری.》بانوی چاق قبل از باز کردن در، به من چشمک زد. گونه هایم بر افروخته شده بود. وقتی از در رد شدم، هری و رون را دیدم که هر دو روی میز شطرنج، درست رو به روی هم نشسته اند. قسم می خورم که این تنها چیزی بود که آن ها با آن اهمیت می دادند. شطرنج جادویی و کوییدیچ. به جای اینکه آن ها را تصدیق کنم، کتاب معجون سازی ام را برداشتم. صفحه ی سه را باز کردم تا قبل از درس دادن پروفسور اسلاگهورن درس را خوانده باشم. [ نحوه ی درست دم کردن معجون ]. درست زمانی که می خواستم شروع به خواندن اولین صفحه کنم اسمم را می شنوم.
_ میون. تویی؟》
رون درحالی که سعی می کرد من را از پشت کاناپه ببیند پرسید. گفتم: آره.》رون گفت: به نظرت کدوممون برنده می شیم؟ من یا هری؟》بدون فکر کردن گفتم: تو!》هری غر غر کرد: سلام!》خندیدم. چند لحظه سکوت نازل شد. ناگهان... صدای جا به جا شدن مهره ای را شنیدم و رون فریاد زد: شاه ویزلی شکست ناپذیره.》و از جایش پرید. نگاهی به بالا انداختم و زنجبیلی را دیدم که از خوشحالی می رقصد. هری در حالی که داشت به خوابگاه پسران می رفت، زیر لب چیزی را غر غر کرد که متوجه نشدم و من و رون را به حال خود رها کرد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.