داستان روماینی: عشق ظریف : فصل ۱۴

نویسنده: Ronald_Weasley

از زبان هری:

امروز روز بزرگی بود. روز بازی ما با اسلایترین. همه ی مدرسه هیجان زده بودند. همه به جز... رون. او از عملکرد خود عصبی و ناراضی بود. او به سختی در آزمون قبول شد. نه به این دلیل که بازیکن بدی بود. اتفاقا رون بیشتر اوقات یک بازیکن خوب بود. مسئله این بود که او اعتماد به نفس بسیار پایینی داشت و خودش را باور نمی‌ کرد که این موضوع روی عملکرد او در کوییدیچ تاثیر گذار بود. خوشبختانه هرماینی قرار بود برای تماشای مسابقه به زمین کوییدیچ بیاید. اگر هرماینی به آنجا بیاید، حال رون بهتر خواهد شد. من و رون، سر میز گریفیندور کنار هم نشسته بودیم و هرماینی هم رو به رویمان نشسته بود. رون از زمانی که سر میز نشسته بود می لرزید و ناله می کرد. فکر می کرد بازی بخاطر او خراب خواهد شد و او خجالت زده خواهد شد. من نمی توانستم او را سرزنش کنم. این اولین مسابقه ی بزرگ او بود. رون ناله کرد: من اونجا کشته می شم. عضو تیم شدن یه ایده ی مزخرف بود. تو باید مک لاگن رو انتخاب می کردی.》مسابقه قرار بود سه هفته ی دیگر باشد ولی برنامه ها تغییر کرده بود و به جایش امروز مسابقه برگزار می شد. رون از وقتی که این موضوع را فهمیده بود،
مدام به من التماس می کرد که کورمک را جایزگین او کنم. گفتم: رون! اگه فکر می کردم کورمک دروازه بان بهتری بود از اون اول اون رو انتخاب می کردم.》رون فقط بیشتر ناله کرد. هرماینی با مهربانی گفت: سال اول، کی خودش رو روی یک صفحه ی شطرنج غول پیکر قربانی کرد تا من و هری بتونیم به جست و جو ادامه بدیم؟ مک لاگن؟》رون سرش را بالا آورد و لبخندی به او زد. خداروشکر. رون گفت: نه، فکر کنم من بودم.》هرماینی پوزخند زد و گفت: فکر نکنم خراب کردن کوییدیچ از ضرب و شتم توسط مهره های شطرنج بدتر باشه.》ناگهان رون قبل از فرو کردن سرش در بازوانش دوباره ناله کرد و گفت: نه! این بدتره. همه گند زدنم رو می بینن.》آهی کشیدم. ریش مرلین. ناگهان هرماینی فریاد کشید: جهنم خونین! رونالد! این فقط یه بازی کوییدیچ خونینه!》من و رون به او خیره شدیم. غافلگیر شده بودیم. گونه های هرماینی صورتی شدند و نگاهش را از ما برگرداند. با زدن انگشت هایم روی میز سعی کردم فکر کنم چه کاری می توانم انجام دهم تا حال رون بهتر شود. برای اینکه بتواند در برنده شدن ما کمک کند، نیاز به آرامش داشت. حتما کاری بود که بتوانم انجام دهم... آهان! مایع شانس! همانی که چند روز پیش در کلاس معجون سازی به دست آوردم. البته نباید واقعا از آن استفاده کنم. باید تظاهر کنم که واقعا مایع شانس را توی شربتش ریخته ام. آره درسته. همین کار رو می کنم. اما، من به کسی نیاز داشتم که به کاری که کردم اشاره کند. آهان! لونا. لونا با کلاه شیر مانندش به سمت ما آمد. فنجان آب کدو تنبلم را برداشتم و بطری مایع شانس را که درش بسته بود روی لیوان وارونه کردم. لونا با کنجکاوی به من نگاه کرد و فهمیدم که من را دیده بود. لبخند زدم و لیوان آب کدو حلوایی را به سمت رون دراز کردم. گفتم: بخور. حالت بهتر می شه.》لونا کنار هرماینی نشست. لونا گفت: تو وحشتناک به نظر می رسی رون. هری، بخاطر همینه که یه چیزی ریختی تو آب کدو حلواییش؟》بطری را به موقع در جیبم انداختم تا هرماینی ببیند چه کار کرده ام. هرماینی دید و فریاد کشید: هری! دیوونه شدی؟ ممکنه اخراج بشی!》گفتم: من نمی دونم درباره ی چی صحبت می کنی.》هرماینی جیغ جیغ کرد. رون سرش را بالا گرفت و پرسید: چی شده؟》هرماینی توضیح داد: هری توی آب کدو حلواییت مایع شانس ریخته.》مشخص بود که چقدر وحشت کرده بود. رون پرسید: واقعا؟》رون قبل از اینکه لیوان را بردارد و بنوشد لبخندی زد. هرماینی چنگ زد تا لیوان را بگیرد و فریاد کشید: رونالد! جرات نداری اون رو بخوری! بِدِش به من!》رون گفت: به من نگو چیکار کنم.》و لیوان را سر کشید. لبخند پهنی زد و گفت: بنجب هری! ما یه بازی واسه ی بُردن داریم.》با خوشحالی فریاد کشیدم: دقیقا!》هر دو بلند شدیم. از سالن بزرگ بیرون رفتیم و هرماینی مبهوت و لونای رویایی را تنها گذاشتیم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.