انقضای عشقمان : ۷

نویسنده: Albatross

چند روزی گذشت و قرار بود امروز عمو حسین‌علی جواب‌های آزمایشمون رو از آزمایشگاه بگیره. این‌قدر اضطراب گرفته بودم که به شیدا پناه آوردم و سر صبحی به خونه‌شون رفتم. بیچاره شیدا خواب‌آلود پای حرف‌هام نشسته بود و با‌ دهان نیمه‌باز و نشسته هی چرت میزد؛ ولی با جیغ‌‌جیغ کردن‌های من دوباره چشم باز می‌کرد و اجباراً گوش به حرف‌هام می‌سپرد.
ساعت حدودهای یازده بود که از خونه شیدا اینا خواستم برم.
- تو هم بیا دیگه.
- نه عزیزم نمی‌شه، کار دارم. خب تو چرا این‌قدر استرس داری؟ بی‌خیال‌تر از تو که پیدا نمی‌شد. قوم و خویشین و مشکلی هم محض حرف پیدا نمی‌شه. نترس بابا، لیام اول و آخرش بیخ خودته.
- نمی‌دونم چرا از دیشب دل‌شوره دارم؛ ولی خب باشه من میرم.
- خبرم کنی‌ها.
- باشه‌باشه، خداحافظ.
- خداحافظ.
با دو به سمت خونه دوییدم؛ اما ای‌کاش که هیچ‌وقت نمی‌رسیدم!
جیغ زدم.
- عمو داری چی‌کار می‌کنی؟!
خاله و مامان گوشه حیاط گریه می‌کردن و بابا، عصبی پشتش رو به ما کرده و بود و آقاجون خیره‌خیره به لیامی که زیر لگدهای عمو حسین‌علی، غرق خون شده بود، نگاه می‌کرد و لیام... .
بیچاره از دماغ و دهنش خون بیرون می‌ریخت و داد می‌زد و از جیغ من، عمو حسین‌علی مکثی کرد و بابا به سمتم چرخید. ناگهان اخم‌هاش توی هم رفت و چنان بهم تشر زد که چهار دست و پا به طرف اتاقم دوییدم.
- گمشو برو اتاقت!
هیچکس جرئت نداشت نه حرفی بزنه و نه چیزی بگه، من هم که از ترس مثل چی! به سوراخ موشم پناه آوردم.
یعنی چی شده بود که عمو این‌طوری کتکش می‌زد؟ نگرانش بودم و از لب پنجره که به حیاط دید داشت، نظاره‌گرشون بودم.
وقتی دیدم آقاجون صداش رو بالا برد و گفت:
- من دیگه نوه‌ای به اسم لیام ندارم!
و عمو از گوش لیام گرفته و لگدی بهش زد که لیام تلوخوران تو کوچه افتاد، نتونستم بیشتر از این موندن رو تحمل کنم و با گریه به حیاط دوییدم.
- عمو عمو!
بابا خشمناک سمتم چرخید.
- مگه نگفتم اتاقت باش؟
- بابا، بابایی مگه لیام چی‌کار کرده؟ هان؟ چرا... چرا کتکش می‌زنین؟
صدای گریه و ناله‌های لیام، بد قلبم رو مچاله می‌کرد و به کل سوال خودم و بابام رو فراموش کردم.
- بابا باور کن من کاری نکردم (سرفه) به جون... به جون مامان من... کا (سرفه) کاری نکردم!
عمو: خفه‌شو. حالا واسه من راه کج میری؟
لیام توی کوچه زار می‌زد و التماس می‌کرد و عمو دم‌ در مثل میر غضب ایستاده بود. چند همسایه که مادر شیدا و مادر فرود هم بودن، تجمع یافتن و خاله با گریه گفت:
- حسین‌علی! بذار بچه‌ام بیاد تو، بعداً درموردش حرف می‌زنیم.
مادر فرود: عه آقا حسین‌علی! این‌جا چه خبره؟ خوبیت نداره این‌قدر یک بچه رو زد.
عمو فریاد زد.
- این بچه‌ست؟ این؟! این اگه بچه بود که... لا‌اله‌‌الا‌الله!
مامان: حالا شاید جواب اشتباه شده.
بابا با اخم گفت:
- خانوم چی‌چی داری هی طرف‌دار یک همچین پسری می‌کنی؟ مگه ندیدی؟ آزمایش خودش بود. آخه یک پسربچه چرا باید کلامیدیا داشته باشه؟ یک همچین پسری رو باید زنده‌زنده کشت!
( بیماری نظیر ایدز که جنسی است و از راه تقابل جنسی، باکتری‌ها جذب میشن. )
اصلاً منظورشون رو نمی‌فهمیدم. یعنی چی که مریضی؟ اصلاً اون چی‌چی هست؟
آقاجون با نفرت و غیظ که لابه‌‌لای حرف‌هاش غم هم مشهود بود، گفت:
- هیچکس دیگه حق نداره این مایه ننگ رو به خونه‌اش پناه بده، میره پیش همون کسی که... لااله‌الاالله، لااله‌الاالله. بندازش بیرون حسین‌ علی!
خاله با گریه التماس کرد.
- بابا بچه‌ام آخه کجا بره؟ جایی نداره. کجا بره آخه؟
آقاجون: نسترن یا من یا بچه ناخلفت. اگه ببینم رفتی پیشش دیگه به فرزندی قبولت ندارم!
عمو: غیر از اون، من اجازه نمیدم نعمان‌خان.
لیام: بابا!
عمو: زهرمار. برو گمشو تا نکشتمت!
لیام با پشت‌ دست خون جاری شده از دماغش رو پاک کرد و دل‌‌شکسته به من نگاه کرد. همه زن‌های همسایه به طرز عجیبی کناره‌گیری می‌کردن و هیچ نزدیک لیام نمی‌شدن. فرود با غم به لیام نگاه کرد که مادرش ساعد دستش رو گرفت و با نفرت به لیام نگاه کرد. فرود هم با اکراه همراه مادرش رفت و کم‌کم باقی همسایه‌ها هم پخش و پلا شدن؛ ولی پچ‌پچ‌‌هاشون هنوزه به گوش می‌رسید.
با گریه به لیام که بهم زل زده بود، نگاه می‌کردم. چرا آخه این اتفاق افتاده؟ وجه بدترش این بود که نمی‌تونستم براش کاری بکنم!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.