انقضای عشقمان : ۱۲
1
7
0
53
همزمان با اینکه سمت در میرفت، گفتم:
- مامان پس صبر کن من هم بیام.
بابا اخمو رو به من انگشت اشارهاش رو نشونم داد و گفت:
- شما باش، باید برام توضیح بدی خانوم!
لب گزیدم و به رفتن بابا که اون هم حیاط رو ترک کرد، نگاه کردم. قبل اینکه آقاجون حرفی بزنه و توبیخم کنه، زودی به داخل خونه رفتم تا به شیدا زنگ بزنم و خبرش کنم.
شاید حدود یک و نیم ساعت زمان برد تا در به صدا در اومد و من با دو سمت در دوییدم و در رو که باز کردم، لیام رو دیدم که خاله کنارش با گریه که حتماً از سر دلتنگی و شادی بود، زیرلب قربون صدقهاش میرفت و گاهی هم غر به حال آقایون سهلانگار میزد.
در رو تا ته باز کردم و کنار رفتم که داخل شدن و با غوغایی که شد، آقاجون از خونهاش بیرون اومد و با غرور؛ ولی دلتنگی و ندامتی اخفا نگاهش میکرد.
لیام اخم کرده و سرش پایین بود. لبخند گل و گشادی به لب داشتم و هنوز گیج بودم که چی شده که پی به بیگناهی لیام بردن.
آقاجون بود و غرورش! دستش رو دراز کرد که خاله با اون چشمهای سرخ و پف کردهاش لبخند کم رنگی زد و گفت:
- برو پسرم، برو. دست آقاجونت رو ببوس تا این قضیه تموم بشه.
لیام همونطور اخمو و سرافکنده سمت آقاجون رفت.
نه عمو حرفی میزد و نه بابا، حتی آقاجون هم با اون همه غرورش از سر شرم حرفی نزد. واقعاً این چند روز در حق لیام ظلم شده بود.
خوب بود دایی نعیم با زنش مدتی به خونه پدر زنش که اصفهان بود، رفته بود، وگرنه غیرت و تعصبی که اون داشت دیگه واویلا! نیازی به کتککاری عمو حسینعلی دیگه نبود، دایی درسته قورتش میداد!
همه توی سالن نشسته بودیم و خاله کنج دل پسرش نشسته بود و من چهار چشمی حواسم پی لیام بود که هنوز هم عبوس و توی فکر بود.
همه مشغول حرف زدن بودن و انگار نه انگار لیام این چند روزِ خونه نبود و چه بلاها سرش نیومده! شاید میخواستن زودتر از اون جو خفقان آور خلاص بشن.
لیام از جا برخاست که توجه همه جلبش شد. یک لحظه هم اخمهاش باز نمیشد.
- میخوام برم خونه، خستهام.
خاله: برو مادر برو، یک دوش هم بگیر و راحت بخواب.
لیام سر به زیر سرش رو تکونی داد و با اکراه خداحافظیای به جمع کرد. بعد رفتنش سریع از خونه بیرون زدم و به دنبالش دوییدم.
- لیام؟ لیام؟
لیام صبر کرد؛ ولی سمتم برنگشت. به سرعت قدمهام افزودم و نفسزنان رو به روش ایستادم. خیره نگاهاش کردم، نگاهی با کلی از آوای دلتنگی و عشق.
بیحوصله گفت:
- چیه لیدا؟
- از من دلخوری؟
اول دلخور و غم زده نگاهام کرد و سپس پوزخندی زد و گفت:
- نه؛ اما عوضش خیلی چیزها برام روشن شد.
- چی؟
دوباره پوزخندی زد و بدون جواب دادن به سوالم از حیاط بیرون شد.
سمت در چرخیدم و به جای خالیش نگاه کردم. دوباره راضیش میکردم. بد کردم و زمانی که بهم نیاز داشت، دلش رو شکستم؛ اما دوباره بازسازیش میکردم!
خاله و عمو هم چند ساعتی موندن و بعد با خداحافظی از خونه بیرون رفتن.
داخل اتاقم بودم و بالشت زیر سرم رو مرتب میکردم که در با ضرب باز شد.
- بابا!
اخمهاش داخل هم بودن و مامان پشت سرش وارد شد.
بابا: خب میشنویم لیدا خانوم؟
لب گزیدم و سر به زیر شدم که بابا توپید.
- جوابم رو بده لیدا. چرا بیخبر رفتی پیش لیام؟ هان؟!
با بغض گفتم:
- باب... بابا!
بابا: هیس! فقط جواب بده همین. چرا بدون اجازه ما لیام رو دیدی؟ مگه دیدنش رو قدغن نکرده بودم؟
مامان: وا حامد؟ حالا خوبه خواهرزاده بیچارهام بی گناه و پاک بود.
- راستی چی شد؟ به من هم بگین.
بابا چشمغره رفت.
- شما هنوز جوابم رو ندادی خانوم.
- عه بابا؟ از دید مثبتش نگاه کن. اگه من نمیدونستم که شما حالاحالاها باید دنبالش میگشتین. هوم؟
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳