انقضای عشقمان : ۲۷

نویسنده: Albatross

دلم وور‌ وور میشد تا زودتر به خوابگاه برسم و شیدا این‌ها رو بشنوه!
وقتی من رو دم خوابگاه پیاده کرد، قبل پیاده شدن گفتم:
- ممنون که رسوندیم، خدانگه‌دار.
سمت در چرخیدم تا دست‌گیره رو بکشم و پیاده بشم که اسمم رو صدا زد. سوالی بهش نگاهی انداختم. لبخند مهربونی زد و گفت:
- هیچی، خداحافظ.
لبخند کجی زدم و از ماشین پیاده شدم.
- شیدا؟ شیدا؟ (جیغ) هو؟
یکه‌ای خورد و مبهوت گفت:
- جون من راست میگی؟ آریا... آ... آریا از تو خوا... خواستگاری کرد؟!
با لبخند سرتکون دادم که یک‌ دفعه با حرص مشتی به بازوی نحیفم کوبید که جیغم هوا رفت. خوب شد لااقل نگار و سحر نیستن وگرنه ما رو با این سر و صداها می‌خوردن.
- باز رم کرد!
- کپک بزنی الهی. واسه‌ات چهار تا چهار تا می‌بارن، اون‌وقت برای من یک موش کور هم پیدا نمیشه.
با خنده گفتم:
- هی! من چند بار گفتم این فرود رو بچسب تا دیر نشده؟ کو گوش شنوا؟
- بابا من غلط کردم خوب شد؟ اصلاً شیطون میگه برم خواستگاریش و زودتر از تو به خونه بخت برم‌ها!
هر دو بعد این حرفش زیر خنده زدیم که شیدا این‌بار جدی گفت:
- حالا چه جوابی می‌خوای بهش بدی؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- ظاهرش که جلبم کرده، باید ببینم اخلاقش چه‌طوره؟ باهم می‌سازیم یا نه؟
- بعدش دو دوری دو دور؟
با خنده سرم رو به عقب حرکت دادم که یعنی آره و شیدا دوباره گفت:
- ساسانی چی؟ اون رو چی‌ کار می‌کنی؟
- بیخیالش بابا. کی به اون فکر می‌کنه آخه؟
شیدا تک خندی زد.
- بیچاره، اون هم بختش رو مثل من گره کور زدن.
من هم تک خندی زدم و از اون‌جایی که خیلی خسته بودم، تصمیم گرفتم کمی بخوابم و در دنیایی که حالا آریا با پا گذاشتن در اون دنیام رو کمی از سیاهی کنار زده بود، گم بشم؛ اما همین که دراز کشیدم، دیدم که خوابم نمی‌گیره پس به ناچار بی‌حوصله بلند شدم و مشغول بخون، بخون شدم.
دو روز گذشت و هر دو روزش با نگاه‌های منتظر و بی‌قرار آریا گذشت؛ اما اصلاً سمتم نیومد و من چه قدر متشکرش بودم.
بالاخره تصمیمم رو عملی کردم و... .
- آریا؟
آریا که روی چمن‌ها لم داده بود، با صدام سر بالا کرد و وقتی من رو دید، سریع از جا بلند شد و لباسش رو مرتب کرد.
- جانم؟
انگار خیلی مشتاق شنیدن جوابم بود. کمی از بیان حرفی که می‌خواستم بزنم، شرم داشتم؛ ولی سر پایین انداختم و خجول گفتم:
- می‌خوام باهات حرف بزنم.
- مشتاق! بیا بشین.
متعجب گفتم:
- این‌جا؟!
- آخ چه‌قدر من خنگم!
لبخند محوی زدم و گفتم:
- توی همون کافی‌شاپ قبلی همدیگر رو بعد کلاس‌ها ببینیم.
- یعنی جدا از هم؟ خب می‌رسونمت دیگه.
- نه، من این‌طوری راحت‌ترم.
سرش رو تکونی داد و گفت:
- باشه هر طور راحتی.
لبخندی زد.
- پس می‌بینمت.
سری تکون دادم و با لبخندی محو از زیر نگاه خندونش عبور کردم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.