انقضای عشقمان : ۳۸

نویسنده: Albatross

شیدا: آه راجع‌به زنته لیام خان!
این جمله‌ش رو با لحنی تمسخرآلود گفت که لیام اخم‌هاش هم‌ دیگه رو بغل کردن و متعجب گفت:
- چی؟ شماها از زن من چی می‌خواین بگین؟ اصلاً مگه باهاش در ارتباطین؟!
شیدا پوزخندی زد.
- آسته‌آسته هم‌محل قدیمی!
لیام: پوف شیدا هیچ حوصله کنایه و غر زدن‌هات رو ندارم! بعد این همه سال هنوز عوض نشدی؟
شیدا غرید.
- چند سال؟ خوبه می‌دونی چه‌قدر گذشته و خبری از خونواده‌ت نمی‌گیری؟!
لیام: به تو مربوط نیست من چه‌کار می‌کنم و چی نمی‌کنم، فقط دلیل اومدنتون رو بگین و یاالله!
فرود: اَه بس کنید دیگه، ما واسه زدن این‌ها نیومده بودیم شیدا!
شیدا به حرف فرود توجهی نکرد.
- هه خب آره، کارهای یک آدم سرخود به هیچ‌کسی مربوط نمی‌شه!
فرود: شیدا!
شیدا: کوفت و شیدا! تو خبر داشتی و هیچی نگفتی؟ هه واسه من صدات رو بالا نبر که تو هم یکی هستی مثل این!
و به لیام اشاره زد.
اگه به این‌ها می‌بود که تا اومدن آرام بحث می‌کردن پس خیلی عادی به لیام گفتم:
- از خونواده‌ش خبر داری؟
لیام سمتم نچرخید؛ ولی سر پایین گوش‌هاش رو تیز کرد و حرفی نزد که گفتم:
- موضوعی که می‌خوایم بهت بگیم ریشه تو خونوادگیشونه و تنها به زنت مربوط نمی‌شه.
بالأخره نگاهم کرد.
- نزدیک ده سال باهاشونم، معلومه با خونواده‌اش آشنام.
- پس ملوک رو می‌شناسی؟
لیام: خب... خب آره، مادربزرگشه. حالا که چی؟ چرا این سؤال‌ها رو می‌پرسین؟!
و دوباره نگاهش رو ازم گرفت، شاید واسه‌ش سخت بود تماس چشمی باهام برقرار کنه؛ ولی من از اول تا آخرش فقط عادی به لیام زل زده بودم و یه جورهایی هم حس می‌کردم که دارم کلافه‌ش می‌کنم؛ اما هیچ واکنش تندی نشون نمی‌داد.
وقتی دیدم من رو مخاطبش قرار نمیده، دوباره سکوت کردم که شیدا نگاهش رو ازم گرفت و بی‌حوصله رو به فرود گفت:
- شما که این‌قدر عاشق و دل‌باخته‌ش هستی، بفرما!
فرود آهی کشید و نگاه دل‌خورش رو از شیدای بی‌اعصاب گرفت و رو به لیام گفت:
- ببین لیام، حرفی که قراره بهت بزنم شاید... شاید... خ... خب چیزه... .
بالای گوشش رو خاروند و درمونده به شیدا نگاه کرد؛ اما وقتی دید شیدا عصبیه، نگاهش رو سمت من منحرف کرد.
- گولت زدن!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.