انقضای عشقمان : ۳

نویسنده: Albatross

تا بوی خوش‌ مشام آش رشته به هوا بره، چند ساعتی زمان برد.
چون معمولاً ما کوچیک‌ترها کار خاصی انجام نداده بودیم، بردن ظرف غذاها که واسه من، شیدا، لیام و فرود کسل‌کننده‌ترین کار محسوب می‌شد، به عهده ما بود.
لیام و فرود، ته محل رفتن و من و شیدا اون طرف دیگه به راه افتادیم. سینی گرد بزرگی دست شیدا بود و روش چند کاسه آش.
زنگ درها رو به صدا درمی‌آوردم و صاحب‌ خونه تا می‌فهمید نذری آوردیم، کله‌‌پا دم در هجوم می‌آورد.
یک سینی رو تموم کردیم و سمت خونه می‌رفتیم که دیدیم لیام و فرود، دوباره یک‌سینی پر کردن و دارن از در خارج میشن.
شیدا متعجب گفت:
- این‌ها کی رفتن و تموم کردن؟!
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- من چه می‌دونم؟ گربه‌های تیز‌پان دیگه!
به دنبال حرفم زیر خنده زدیم که توجه لیام و فرود که فاصله زیادی باهامون نداشتن، جلب شد.
لیام: هرهر. وسط کوچه جای خندیدنه؟
- به‌ تو چه!
شیدا: شما برو آشت رو ببر.
لیام چشم‌ غره‌ای رفت و رو به فرود که معمولاً بچه ساکتی بود، علامت داد که حرکت کردن. اگه بین خودمون بمونه، از این غیرت بازی‌هاش دلم غنج میره!
شیدا وقتی نگاه خیره من رو نسبت به لیام دید، لامصب همون سینی بزرگ رو روی سرم کوبید که تا چند دقیقه‌ای صدای زنگش توی گوشم بود و لابه‌‌لاش صدای شیدا اومد.
- خاک تو سرت! خوبه هنوز هیچی نشده و یک ماه دیگه نامزدیتونه، اون وقت تو... نچ‌نچ‌نچ، شوهر ذلیل!
دستم رو روی سرم کشیدم و نالیدم.
- دست که نیست، سمه! واسه همین همیشه در حال کوبوندنی.
با کف دستش روی کتفم زد که دستم بی‌حس شد و جیغ زدم.
- اون گرز رستم رو نکوب بهم!
شیدا از من که لاغر اندام و قد کشیده‌ای داشتم، کوتاه‌تر و همین‌طور زیادی تپل بود و هر وقت هم که شروع به کتک زدنم می‌کرد، جیغ و دادم هوا بود.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- ایش!
و سمت در مشکی خونه‌مون رفت و من هم با چشم‌ غره اومدن از پشت‌ سرش، وارد حیاط شدم.
حیاط خیس و کثیف شده بود و چند تا از همسایه‌ها مونده بودن و با مامان و خاله آش می‌خوردن که مامان‌های شیدا و فرود هم عضوشون بودن.
سمت خانم‌ها رفتیم و روی قالیچه‌ای که زیر سایه درخت پهن کرده بودن، نشستیم و کاسه آشی برای خودمون برداشتیم.
خانوم‌ها مشغول غیبت و حرف زدن بودن و من و شیدا هم شروع به پر‌حرفی کردیم.
- چند روز دیگه ماه رمضونه، موندم چه‌ جوری توی این هوای گرم درس و امتحان‌ها رو پاس کنم؟
شیدا ناله‌ای کرد.
- آخ راست میگی‌ها! نچ حالا چی‌کار کنیم؟ من که از گشنگی می‌میرم؛ ولی در هرحال دلم واسه ماه رمضون و روزه گرفتن تنگ شده!
لبخندی محو زدم.
- اوهوم، حال و هوای خوب و صمیمی‌ای داره! مخصوصاً که هر شب اهل محل جمع می‌شن و دورهمی می‌گیریم.
- آره.
همون‌لحظه دوباره لیام و فرود اومدن و خیلی پررو‌پررو کنارمون نشستن که شیدا دستش رو توی هوا تکونی داد و گفت:
- هوی! این‌جا خانوم‌ها حضور دارن، کورین؟
لیام: این همه بردیم و آوردیم نامحرم نبودیم، تا می‌خوایم بخوریم شدیم نامحرم؟
بعد رو به فرود کرد و گفت:
- دروغ میگم؟
فرود: الآن هیچی حالیم نیست. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا کاسه‌ها رو خالی نکنم، شیدا همون کاسه رو بده.
و به چند کاسه آشی که روی قالیچه بود، اشاره کرد. شیدا کاسه رو بهش داد و من هم برای لیام کاسه آشی دادم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.