انقضای عشقمان : ۱۵

نویسنده: Albatross

وقت صبحانه خوردن نبود و باید می‌رفتم مامان رو صدا می‌زدم تا زودتر به آرایشگاه بریم. از این همه سهل‌انگاری‌هاش حرصی بودم.
به حیاط رفتم و سمت خونه آقاجون پا تند کردم. در سالن نیمه‌ باز بود و واسه همین سرکی به داخل کشیدم. کسی نبود!
داخل رفتم و صدام رو بالا بردم.
- مامان؟ آقاجون؟
هیچ‌ کدوم جوابی بهم ندادن. کمی نگران شدم. الآن که باید بیشتر به من رسیدگی کنن، چرا همگی یک‌ دفعه غیب‌شون زده؟ پوف، پوف!
عقب‌گرد کردم تا بیرون برم. چون احتمال داشت خونه خاله رفته باشن و پس من هم باید به اون‌جا می‌رفتم. انگار نه انگار مثلاً عروس بودم.
تا برگشتم چشمم به کاغذی که طرف سفیدش رو بود، خورد و کنارش عکس دختری نسبتاً بیست‌ساله؛ ولی زیبا!
اخم‌هام از تعجب توی هم رفت و سمت کاغذ قدم برداشتم. روی زانوهام نشستم و کاغذ رو برداشتم و خطوط نامه رو تک به تک خوندم که ترک روی ترک قلبم شد!
"سلام می‌دونم حتماً از دستم خیلی حرصی و عصبانی هستین؛ ولی این رو هم می‌دونستم که اگه بهتون هم می‌گفتم، باهام مخالفت می‌کردین. این چند روزی که بیرون از خونه بودم، خیلی چیزها رو فهمیدم. من اصلاً لیدا رو نمی‌خواستم و به خاطره اجبارهای شما یک حس وابستگی بینمون صورت گرفت که خیال کردم حس دوست‌داشتنه؛ اما دوری از لیدا باعث شد پی ببرم که حس واقعی من چیه. توی اون مدت با دختری آشنا شدم که برام زن زندگی میشد و عکسش هم واسه‌تون گذاشتم. من می‌خوام با این دختر ازدواج کنم و خواهش می‌کنم نفرین راهی زندگیم نکنین. مطمئناً لیدا هم عاشقم نیست و اون هم فقط به من وابسته است. اون حق داره عاشق بشه. من میرم دنبال زندگیم و دنبالم هم نگردین چون مسیر زیادی دوره و مامان؟ بابا؟ من رو ببخشین که بی‌خداحافظی رفتم.
لیام."
به یک طرف ولو شدم که کف دستم روی زمین تکیه‌گاهم شد. لیام، لیام، لیام!
ماتم‌ زده به عکس همون دختر نگاه کردم. زیادی دل‌ربا بود و از سر و وضعش هم مشخص بود از اون مایه‌دارهاشه.
چشم‌هام پر و خالی شدن و تند‌تند نفس می‌کشیدم که قفسه سینه‌ام بالا پایین می‌رفت. یک‌باره دهن‌ باز کردم و شروع به جیغ زدن کردم.
لیام نیست؟ لیام من رفته بود؟! چرا؟ ترکم کرده بود؟ به خاطره همون دختره؟ مگه من چی کم داشتم؟ زن زندگیش نبودم؟ چرا من رو نخواست؟
سوال بود پشت سوال؛ اما هیچ جوابی براشون نبود و من از فشاری که بهم وارد شده بود ناگهان از هوش رفتم.
دایی از شانسش درست وسط معرکه زندگی من به مشهد برگشته بود و با فهمیدن موضوع دیوونه شد! همراه بقیه مردها به دنبال لیام رفتن تا شاید بشه اون رو توی مشهد پیدا کرد؛ ولی... .
خاله و مامان پریشون‌حال بودن و خاله مدام ابراز شرمندگی می‌کرد و مامان برای بخت گره‌کور خورده دخترکش زار میزد.
کسی حواسش پی من نبود. انگار نه انگار عروس من بودم، دل‌شکسته من بودم، بدبخت من بودم، بیچاره من بودم، اونی که عشقش رو از دست داده بود، من بودم و فقط شیدا درکم می‌کرد که کنارم بود، روز و شب!
مادرهای فرود و شیدا هم پیش مامان و خاله اومده بودن و شوهرهاشون در پی گشتن لیام.
لباس نباتی رنگم رو که قرار بود با شادی اون رو امروز تنم کنم و ملکه عشقم بشم، توی بغلم گرفته بودم و روی تخت نشسته، به چپ و راست خودم رو تکون می‌دادم و شیدا هم کنارم نشسته بود.
- شیدا رفت، گفت دوسَم نداره. رفت شیدا، رفت!
- قربونت برم من، گریه نکن عزیزم. اون لیاقت عشق تو رو نداشت.
- می‌دونی؟ گفت فقط به‌ هم وابسته بودیم، یعنی هیچ عشقی نبوده!
بهش نگاه کردم.
- عوض من هم تصمیم گرفت شیدا. نمی‌بخشمش. عشقم رو باور نداشت.
و هق‌هق گریه و هق‌هق.
شیدا هر چی کرد، آروم نشدم و وقتی در اتاق باز شد و مامان و خاله با همون مادرهای شیدا و فرود به اتاقم اومدن، صدای گریه‌ها اوج گرفت و مامان و خاله مدام قربون صدقه‌ام می‌رفتن و من جیغ می‌کشیدم. به همین زودی عزادار دل شکسته‌ام شدم و چه راحت لیام، به همه ما پشت کرد و عوض من هم تصمیم گرفت و نظر داد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.