انقضای عشقمان : ۱۸

نویسنده: Albatross

آریا زودتر به خودش اومد و رو به سلمان گفت:
- استاد ممنون که گفتید، من خودم با خانم رحیمی صحبت می‌کنم.
این یعنی هری؟ یا محترمانه‌اش شرت کم؟ یا محترمانه‌ترش گمشو؟
لبخندم رو خوردم و در عوض اخمی میون ابروهام نقش دادم تا تابلو نباشم. هرچی باشه، من از خودم غروری داشتم!
سلمان اخمی کرد و بعد کمی مس‌مس کردن بالاخره با اکراه از کلاس بیرون رفت و من و آریا توی کلاس موندیم.
سمتم که اومد، آب دهنم رو قورت دادم و جدی نگاهش کردم که در دو قدمیم ایستاد و با لبخندی گفت:
- خوشحال شدم از آشناییتون خانمِ؟
- رحیمی! گفتن که.
تک‌خندی زد و بی‌پروا گفت:
- اما من اسم کوچیکتون رو عرض کردم، البته اگه مشکلی ندارید.
عجب پررو بودها! اخمی کم‌ رنگ کردم و گفتم:
- با رحیمی راحت‌ترم جناب. از اون‌جایی که استاد فرمودن جزوه من رو نیاز دارید، می‌تونم تا هفته دیگه به شما بسپرمش؛ ولی فقط تا اول هفته.
لبخندی زد.
- اوهوم بله، هرچند که بالاخره اسم‌شریفتون رو می‌فهمم خانم رحیمی بزرگوار!
چشم‌هام از حیرت گرد شد.
- ممنون بابت لطفتتون، خانم رحیمی بزرگوار!
اخمی کردم. وا چرا این‌ طوری هی صدام می‌زنه؟ انگاری روی لج افتاده باشه، اون‌‌طوری خطابم می‌کرد که پوزخندی زدم و جزوه رو سمتش گرفتم.
جزوه رو که از من گرفت، بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون شدم و قرار نبود ظاهرم، زبون باطنم باشه که! آریا فقط جذاب بود و بس.
تا الآن شیدا حسابی از دستم کفری شده بود و برای همین، به سرعت قدم‌هام افزودم و سمت خروجی رفتم.
- گور‌به‌گور بشی تو ان‌شاءالله. نسخه دوم آمازون زیر پاهام سبز شد!
- اومدم، اومدم.
- درد و اومدم، اتوبوس رفت دیگه.
- خیلی‌خوب دیگه اومدم.
چپ‌‌چپ نگاهم کرد و همون‌‌طور که سمت ایستگاه می‌رفتیم، گفت:
- حالا چرا این‌قدر طولش دادی؟
با یادآوری آریا لبخندی زدم و گفتم:
- خیر سرم موندم تا جواب خواستگاری سلمان رو بدم... .
وسط حرفم پرید و با ذوق گفت:
- خب؟!
سفیهانه نگاهش کردم.
- داشتم حرف می‌زدم!
- اوف بگو دیگه.
مشتاق جیغ زدم.
- شیدا؟
- ای مرگ! جیغ زدنت چی میگه دیگه؟ بغل گوشتم.
و چشم‌ غره به من رفت که بیخیالش گفتم:
- وای وای وای شیدا نبودی عجب تابلوی زیبایی رو از دست دادی. آخ مامانم این‌ها، تا خواستم برم پیش سلمان، وای شیدا ندیدی!
نیشگونی از بازوم گرفت و حرصی گفت:
- بنال دیگه. چی شده؟
- آخ، وحشی!
روی بازوم رو نوازشی کردم و همون‌ لحظه واحد رسید و سوار شدیم. وقتی جا خشک کردیم، شیدا بی‌ قرار گفت:
- بگو، بگو.
پشت‌ چشمی نازک کردم و بعد با شوق گفتم:
- یکی اومد، عشق، محشر، ژیگر.
بی طاقت گفت:
- درد بگو دیگه.
- اسمش آریا بود، آریا مقدم.
با مسخرگی گفتم:
- با یک نگاه دل و ایمونم لرزید اوف!
- بیخود. هی! اون مال منه‌ها، تو سلمان واسه‌ات باریده، بسه‌اته.
ریز خندیدم و با شیطنت گفتم:
- حریف می‌طلبم!
شیدا هم ریز خندید و دیگه بحث رو کش ندادیم. هر دومون خوب می‌دونستیم این‌ حرف‌ها فقط در محدودیت حرفه و تمام. در واقع طوری رفتار می‌کردیم که انگار آقامون توی خونه منتظرمونه!
به خوابگاه که رسیدیم و لباس‌های راحتیمون رو پوشیدیم، سریع ناهارمون رو خوردیم و بعد یک چرت نیم‌ ساعتی، مشغول درس و خوندن شدیم.
چهار الی پنج ساعتی بکوب مشغول مطالعه بودیم که شیدا نالید.
- هوف کور شدم!
نگار که به شکم روی زمین دراز کشیده بود و داشت مسئله‌هایی رو حل می‌کرد، با شنیدن صدای شیدا غر زد.
- اَه یواش.
شیدا پشت چشمی نازک کرد و رو به من آروم گفت:
- گشنمه. واسه شام چی‌کار کنیم؟
به هیکلش نگاه کردم. همچنان تپل و شکمو! لبخندی زدم و بیخیال گفتم:
- چی؟ غذای مجردی دیگه!
شیدا: پوف خسته شدم از بس تخم‌ مرغ خوردم بابا. شبیه مرغ شدیم رفت.
رو به نگار و سحر کرد و گفت:
- دخترها شما شام چی دارین؟
نگار شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- من که نرسیدم چیزی واسه شام فراهم کنم، با همون تخم مرغ می‌گذرونم.
نگاه من و شیدا روی سحر رفت که روی تختش چهار زانو نشسته بود و جزوه‌هاش رو چک می‌کرد. گفت:
- یکمی همبرگر از ظهری مونده که... .
شیدا وسط حرفش پرید و گفت:
- کمک نمی‌خوای احیاناً؟
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.