انقضای عشقمان : ۴۱

نویسنده: Albatross

الکی صدای هق‌‌هق در آوردم و گفتم:
- عمه بزرگم حالش بد بود، فعلاً مجبور شدم چند روزی پیشش باشم. درکم کن لطفاً! من خیلی به عمه‌م وابسته‌م، الآن هم اصلاً معلوم نیست حالش چطور بشه!
و ریز صدای گریه کردن در آوردم که آریا، آروم‌ شده گفت:
- من فدات بشم آخه! «وظیفه‌ست» چرا بهم نگفتی بیام کنارت؟ «ببند بابا» دختر تو که نمی‌دونی این چند روز چی به من گذشته. «مرگ تو؟» از بی‌خبریت می‌خواستم دق کنم! «دروغگوی خائن»
فین‌فینی کردم و به شیدا نگاه کردم که انگشت شستش رو نشونم داد و لبخندی بهش زدم. دوباره توی نقشم فرو رفتم.
- خدا نکنه! «فین» آریا؟
- جان آریا! «عق».
- می‌خوام... می‌خوام ببینمت.
- چشم خانوم خل! تو که من رو نصفه عمر کردی!
تک‌خندی زدم.
- کی میای دنبالم؟
متعجب گفت:
- شیرازی؟!
- اوهوم.
- خب... خب ساعت «...» خوبه؟
- آره، فقط کجا؟
- آدرس رو چی‌کار داری؟ بگو کجایی بیام دنبالت.
- اوم، باشه.
- آخ لیدا نمی‌دونی الآن که دارم صدات رو می‌شنوم، چه‌ قدر آروم شدم.
پوزخندی بی‌صدا زدم و از این‌که من رو خر فرض می‌کرد، حرصی شده زودی بی‌توجه به دروغی که گفت، خداحافظی کردم و گوشی رو روی تخت پرت کردم. شیدا بشکنی زد و با هیجان گفت:
- ایول، خوب دورش زدی!
پوزخندی زدم و با غرور گفتم:
- مونده تا من رو بشناسی.
وسیله شنود رو گرفته بودیم و حالا منتظر آریا توی پیاده‌رویی ایستاده بودیم.
مضطرب گفتم:
- ببین شیدا مس‌مس نکنی‌ها! تا من آریا رو به حرف میارم، تو هم زودی شنود رو توی گوشیش جاساز می‌کنی. خب؟
- باشه باشه، اَه این‌قدر استرس به من نده!
با صدای بوق ماشینی سر بالا آوردیم که جناب رو دیدیم.
آریا از ماشین پیاده شد و با هر دوی ما سلام و احوال‌ پرسی کرد. در رو واسه هر دومون باز کرد. عجب آریا دختر باز قهاری بود! دیگه نمی‌گفتم جنتلمن، چون به ذاتش پی برده بودم.
واسه آریا گفتم که چون دست تنها بودم، شیدا هم باهام به خونه عمه جونم اومده و حالا به خاطره این‌که حال و هواش عوض بشه، اون هم باهامون بیاد و آریا هیچ مخالفتی نکرد و اتفاقاً خیلی هم از این درخواستم استقبال کرد. من که می‌دونستم هیچ راضی نیست؛ ولی آریا، آریا بود!
از اون‌جایی که عادت آریا بود گوشیش رو زمان‌هایی که داخل ماشین بود، روی داشبورد بذاره، پس طبق نقشه‌م گفتم:
- شیدا جان ببین این اطراف جاهای با صفا زیاد داره، من می‌خوام با آریا کمی قدم بزنم؛ اگه دلت خواست، می‌تونی از ماشین پیاده بشی، اگر هم نه که... .
شیدا وسط حرفم پرید.
- نگران نباش لیدا جان، من این‌جا راحتم، فقط خواستم کمی دوری بزنیم که آقا آریا زحمتش رو کشیدن. شما دوتا برید قدم‌ بزنید.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.