انقضای عشقمان : ۴۲

نویسنده: Albatross

آریا: آخه نمی‌شه که.
شیدا لبخندی ملیح زد.
- تعارف نداریم.
آریا نگاهش رو از آینه گرفت و سری تکون داد. رو به شیدا گفتم:
- پس نمیای دیگه؟
شیدا: نه.
- باشه، هر طور راحتی. آریا جان بریم؟
آریا: خب حالا که شیدا خانوم دلشون می‌خواد تنها باشن و شما هم... .
چشمکی زد.
- هوای پیاده‌ روی کردی، چرا که نه؟ بنده هم مشتاق!
لبخندی زدم و هم‌زمان با این‌که آریا از ماشین پیاده می‌شد، چشمکی مخفیانه به شیدا زدم که اون هم با لبخندی محو؛ ولی پر معنی جوابم رو داد.
از ماشین پیاده شدیم. آریا نگاهی به داخل ماشین انداخت و با صدای من که گفتم:
- آریا بریم داخل پارک قدم بزنیم؟
سر سمتم چرخوند. با لبخندی موافقتش رو اعلام کرد و ما رفتیم تا به حساب پیاده‌‌روی دو نفری و بسی عاشقانه داشته باشیم!
ده دقیقه‌ای با همدیگه حرف زدیم و قدم زدیم. در آخر به خواست آریا سمت ماشین رفتیم. خدا کنه شیدا کار رو تموم کرده باشه.
سوار که شدیم، وقتی شیدا رو غرق‌ خواب دیدم، متوجه شدم که وظیفه‌ش رو درست انجام داده. چون قرار گذاشته بودیم که اگه شیدا کارش رو با موفقیت به سرانجام رسوند، خودش رو به خواب بزنه تا یک وقتی احیاناً آریا کوچک‌ترین شکی نکنه.
طبق گفته لیام که گفت بود آرام بعد از ظهری‌ها سرکارش هست، ما اکیپی دوباره خونه‌ش جمع شده بودیم و حالا طبق وسایلی که فراهم کرده بودیم، هدفون رو به لیام دادیم تا بهتر شاهد باشه و شیدا و فرود مضطرب به لیام نگاه می‌کردن؛ ولی من با ظاهری عادی و درونی آشفته!
اول ابروهاش همراه چشم‌هاش به بالا رفت و حالت تحیر به خودش گرفت، بعد دهنش باز شد و در آخر خشک شده به من زل زد.
پس بالأخره متوجه شد. من که نمی‌فهمیدم خواهر و برادر چی می‌گن؛ ولی حتماً همون حرف‌هایی رو زده بودن که من رو هم روزی درست به حال لیام در آورده بودن.
لیام ماتش برده بود که فرود نگران شده، هدفون رو از گوشش در آورد و لیام رو تکون داد، همون‌ لحظه لیام خیره به من قطره اشکی از چشمش چکید و فرود اسمش رو صدا زد که مات و مبهوت سمت فرود سر چرخوند.
فرود: خوبی؟
لیام حرفی نزد و با همون حال قبلیش دوباره به من نگاه کرد. انگار واقعاً حالش بد بود. رو به شیدا گفتم:
- یک لیوان آب بیار!
شیدا: الآن.
فرود دستش رو روی شونه لیام گذاشت و متأسف گفت:
- لیام داداش به خودت بیا!
لیام مبهوت لب‌زد.
- می‌خوان بکشنمون!
شیدا اومد و لیوان آب رو سمت لیام گرفت. لیام گنگ به لیوان توی دست شیدا نگاه کرد و سپس به خود شیدا.
شیدا: چیه این‌طوری نگاه می‌کنی؟ ببین این لیوان آبه، من هم شیدام، خب؟ 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.