انقضای عشقمان : ۵۰

نویسنده: Albatross

مردی گفت:
- زر نزن راه بیفت.
و به کتف لیام ضربه‌ای زد که لیام به جلو تلو خورد و خشن سمتش چرخید؛ اما تا سر اسلحه رو طرف خودش دید، تنها چشم‌غره‌ای رفت و بعد خروج لیام ما هم از اتاق بیرون شدیم.
انگار که وارد یک قصر شده باشی، زیبا و باشکوه؛ ولی اهالیش از حیوون هم پست‌تر بودن و هیچ لیاقت موندن توی یک همچین جایی رو نداشتن.
وقتی ملوک رو روی ویلچرش به همراه نوه‌های احمق‌تر از خودش دیدیم، مکث کردیم؛ اما با دیدن آقاجون جا خوردیم.
با هیجان گفتم:
- آقاجون!
آقاجون هم نگاهش روی ما چرخید و در نهایت روی لیام ثابت موند. بعد کمی تعلل نگاهش رو از شرمندگی رخ لیام، گرفت و رو به ملوک غرید.
- فقط به خاطره یک اتفاق؟ اون هم اتفاقی که به من مربوط نبود، ملوک؟!
ملوک از روی ویلچرش با لرز بلند شد و با صدای لرزونش، داد زد.
- چه‌‌طور؟ چه‌‌طور قرار بود آروم باشم، وقتی که دیدی بهت التماس کردم نذاری اون اتفاق بیفته، من رو به کسی دادن که جای پدرم رو داشت!
آقاجون: ملوک!
ملوک با داد، رو به چند مردی که ما رو آورده بودن، گفت:
- ببرینشون!
رو به آقاجون گفت:
- وقتی دلت سوخت مثل من، وقتی عمرت تباه شد مثل جوونی‌های من، اون‌ وقت درکم می‌کنی نعمان!
یکی از اون مردها بازوم رو گرفت که جیغ زنان به تقلا افتادم.
- بهم دست نزن وحشی. ولم کن نره‌ غول بی‌خاصیت!
اما اون وحشیانه دستم رو کشید و بلافاصله صدای جیغ شیدا و داد و هوار لیام و فرود بالا رفت.
آقاجون داد زد.
- هنوز هم مثل قدیم کله‌ شق و بچه‌ای ملوک. ولشون کن، تو مشکلت با منه، نه اون‌ها!
روبه مردهایی که ما رو می‌کشیدن، داد زد.
- ولشون کنین. دست چپ به نوه‌هام بزنین، با من طرفین!
ملوک تک‌خند بلندی زد.
- هه نعمان! تو خودت پات وسط معرکه گیره، چی پیش خودت فکر کردی؟!
آقاجون:
- بی‌چاره‌ت می‌کنم ملوک!
همون‌ لحظه صدای تیر و تیراندازی شد که آرام و آریا نگاهی به‌ هم انداختن. آریا خشمگین قدمی جلو اومد و غرید.
- پلیس خبر کردی؟
آقاجون: هه خیال کردی واسه توئه جوجه خروس سر خم می‌کنم؟
ملوک گفت:
- بد کردی نعمان!
داد زد.
- خلاصشون کنین!
صدای شلیک و تیراندازی زیاد شد و مردها ما رو به زور و کشون‌کشون سمت اتاق قبلی بردن و به داخل پرت‌مون کردن که روی زمین افتادیم.
از جا بلند شدیم و لیام و فرود چرخیدن تا سمتشون حمله‌ور بشن که با دیدن اسلحه‌های سمت‌ ما، خشک‌زده ایستادن. یکی از اون‌ها با صدای زمختش گفت:
- تا دیر نشده حرف خانوم رو اجرا کنین.
یکیشون اسلحه‌ش رو سمت شیدا گرفت که شیدا ماتم‌ زده حرف‌هایی رو زیر لب زمزمه می‌کرد که شک داشتم خودش هم فهمیده باشه چی می‌گه.
ماشه رو کشید که شیدا با جیغ دست‌هاش رو سپر صورتش کرد؛ ولی تیر به جای اصابت با شیدا، به فرود برخورد کرد. چون فرود دقیقاً سر صحنه، خودش رو جلوی شیدا پرت کرد و تیر به سمت پهلوش اصابت کرد.
لیام داد زد.
- فرود! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.