محرمِ_قلبم : آشتی 

نویسنده: najafimahur

حس خوبی داشتم که دوستام برگشتن سعی می‌کردم به سهراب اهمیت ندم حتی نگاهش هم نکردم چون تقصیر اون بود که من فکر میکردم لیانا باهام مشکل داره یه گوشی داشت زنگ میخورد اهمیت ندادم مال کیه ولی خب صداش و که نمیتونستم اهمیت ندم سهراب بود که میگفت_باز چه خبره؟.
نمیدونم چی شنید که دسش مشت کرد و با ناراحتی گفت _شایان تا نیم ساعت دیگه اگه پیداش نکنی من همه زندگیم و از دست میدم.... نه پای پلیس و وسط نکش خودت برو دنبالش، ترانه رو هم ببر.......منم میرم خونه منصور یه سر و گوشی اب بدم. 
بعد قطع کرد و دوباره تماس گرفت ولی کسی جواب نداد دوباره گرفت بازم جواب نداد  محکم دستش و کوبید به دیوار و داد زد _لعنت بهت عوضی. 
یکی از دخترا به طعنه گفت _چه عجب بالاخره صدای شما رو شنیدیم. 
سهراب بهش اهمیت نداد و بلند شد و رفت بیرون، کنجکاو بودم چیشده، زنگ زدم به لیانا جواب نداد نگران شدم که نکنه لیانا فرار کرده باشه میترسیدم سهراب پیداش کنه و بزنتش مثل اون روز رو پله های خونشون. 
با نگرانی به بهار نگاه کردم اروم گفت _دخالت نکن زندگی خودشونه، به من و تو ربطی نداره. 
سر تکون دادم ولی خب نمیتونستم نگران نشم بعد از کلاس هم رفتم خونه. بهار میخواست بیاد یا منو ببره خونش، میترسید باز کله شق بازی دربیارم ولی بهش اطمینان دادم که هیچکار نمیکنم و قبول کرد که برم. در و باز کردم و رفتم داخل، ولی قبل از اینکه در ببندم یکی جلوم ظاهر شد،  لیانا بود گفتم:  تو اینجا چیکار میکنی؟ اصلا از کجا منو پیدا کردی؟. 
اشک می‌ریخت و هیچی نمیگفت رفتم نزدیک و بغلش کردم و گفتم:  سهراب دنبال تو میگرده. 
اروم و با صدای که از ته چاه درمیومد گفت _من از خونه.... فرار کردم، جایی و نداشتم که برم..... ادرس اينجا رو هم... خودت بهم گفته بودی، میشه ازت... خواهش کنم.... بزاری اینجا بمونم؟. 
چیکار میکردم قبول میکردم؟ سهراب بعدا به قول عزیزخانم پوست از سرمون میکند اگه قبول نمیکردم ممکن بود اتفاق بدی براش بیفته گفتم   اره اره بیا تو. 
کمکش کردم و بردمش بالا و رو زمین نشوندمش گفت _بهم پتو میدی؟. 
نگران شدم و گفتم:  تب داری، هوا که خیلی خوبه. 
جواب نداد و دراز کشید براش پتو اوردم و چای هم گذاشتم.
 چون طبق معمول هیچی تو یخچال نبود زنگ زدم تا برامون غذا بیارن. نشستم کنار لیانا و گفتم: چرا از خونه فرار کردی؟. 
گفت _نمیتونستم حرفای عزیزخانم و شایان و قبول کنم باید از زبون بابام هم بشنوم اومدم تا پیداش کنم. 
:لیانا،.... چرا میخوای این کار و بکنی؟ به قول عزیزخانم تو اگه بابات و انتخاب کنی سهراب و خرد کردی. 
با گریه و بلند گفت _میگی چیکار کنم اون بابامه، میخوام بگه که منو ول نکرده میخوام بگه که مامانم زنده است میخوام بگه که از اینکه مواد و به من ترجیح داد ناراحته و لب به اون کوفتی نزده تا منو برگردونه.....
حرفش و قطع کردم و گفتم:  لیانا انقد خودت و ناراحت نکن من کمکت میکنم تا همچی و بفهمی.
چای جوشید دمش کردم و تو لیوان ریختم و بردم برای لیانا، نشست و چایشو خورد گفتم:  بعد از رفتن من چه اتفاقی افتاد؟.
چشماش پر اشک شد و گفت _تو که رفتی من با سهراب دعوام افتاد و ازش خواستم بگه که چرا نمیذاره بابام و ببینم ولی طفره رفت، انقد با هم بحث کردیم که عصبی شد و کل وسیله های خونه رو شکست خیلی ازش ناراحت بودم از رو پله ها هلش دادم پایین، دستش در رفت و سر و صورتش زخم شد ولی خیلی شانس اوردم که حالش خوبه... مهتا ازت خواهش میکنم نگو که من اینجام، باشه؟. 
سر تکون داد و اونم پتو و کشید رو خودش و خوابید نمیدونستم چجور میخواد باباش و پیدا کنه که ازش سوال بپرسه، شاید باید از امیر کمک میگرفتم ولی اگه باز بهار غر میزد یا میخواست به سهراب لو بده چی؟ یه مدت باید میگذشت تا لیانا حالش بهتر بشه زنگ خونه رو زدن، لیانا هراسون از خواب پرید و گفت _سهرابِ ؟... تو منو لو دادی؟. 
گفتم :نه.. نه احتمالا غذا آوردن. 
خودش و جمع و جور کرد و پتو رو تا زیر گلوش کشید بالا. رفتم در و باز کردم پیک بود پولش و حساب کردم و غذا رو گرفتم و بردم داخل و رو به لیانا گفتم:  دیدی بیخود ترسیدی . 
غذا رو جلوش گذاشتم و گفتم:  ببخشید، هیچی تو خونه نداشتم که برات غذا بپزم مجبور شدم از بیرون بگیرم. 
به جعبه پیتزا خیره شد و گفت _میل ندارم. 
کنارش نشستم و در جعبه رو باز کردم و یه تیکه برداشتم و مثل مامانا که سر بچه اشون و گول میزنن گفتم دهنت و باز کن هواپیما داره میاد. 
بعد صدای هواپیما دراوردم خندید و پیتزا رو ازم گرفت و گفت _دیوونه. 
بعد گاز زد و گفت _تو مطمئنا مامان خوبی میشی برای من. 
زدم به بازوش و گفتم :ساکت باش خرس گنده. 
خندید و بقیه پیتزاش و خورد. منم غذای خودم و کشیدم نزدیک و شروع کردم به خوردن گفتم:  چطور میخوای بابات و پیدا کنی؟. 
گفت _شایان فردا میخواد بره پیشش تا باز براش مواد ببره، میخوام تعقیبش کنم. 
گفتم:  خب تو که اینجایی از کجا میخوای بفهمی کی میره کجا میره؟. 
نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و گفت _منو دست کم گرفتی من از خونه فرار کردم که بتونم راحت تعقیبش کنم عجله نکن فردا میفهمی. 
از کاری که میخواست بکنه میترسیدم ولی خب نمیتونستم حرفی بزنم میترسیدم از اینجا هم بره و بلایی سرش بیاد مجبور به سکوت بودم.... 
 میخواستم برم برای خونه وسیله بگیرم از دیروز که لیانا اومده بود نتونستم ازش پذیرایی کنم اماده شدم و رفتم تو پذیرایی، لیانا نبود حدس زدم شاید دستشویی رفته ولی اونجا هم نبود نگرانش شدم یه نامه گذاشته بود رو اپن، برداشتم و خوندم که نوشته بود _نگران من نباش من اومدم خونه، باید بابام و پیدا کنم هر وقت تونستم از خودم بهت خبر میدم.
 حالا میفهمم چرا دیشب میخواست تو هال بخوابه و حاضر نشد بره تو اتاق رو تخت.
نمیتونستم نگران نشم از خونه زدم بیرون، یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه سهراب، باید لیانا رو پیدا میکردم ولی چطور؟ اطراف خونه رو نگاه کردم هیچ خبری از لیانا نبود هر لحظه نگرانیم بیشتر میشد یکم که گذشت در خونه باز شد و ماشین شایان اومد بیرون با فاصله ازش حرکت کردم رسیدیم سر کوچه لیانا رو دیدم که تو یه تاکسی بود و به محض دیدن شایان حرکت کرد. 
دختره ی احمق نمیدونم میخواست چیکار کنه، پشت سرشون میرفتم نمیدونستم مقصد کجاست؟ از کوچه پس کوچه های قدیمی میرفت، کوچه تنگ با خونه های قدیمی، تاحالا اینجا نیومده بودم شایان از ماشین پیاده شد و زنگ یه خونه رو زد منم کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم و بدون اینکه شایان بفهمه رفتم تو ماشینی که لیانا سوارش بود نشستم از دیدنم خیلی تعجب کرد گفت _تو اینجا چیکار میکنی؟.
گفتم:  مگه قرار نشد باهم بیایم؟ چرا تنها اومدی نترسیدی یه بلایی سرت بیاد؟.
گفت _من نمیخواستم تورو وارد مشکلاتم بکنم اگه دیشب هم اومدم خونه ات برای این بود که امروز راحت بتونم بیام دنبال شایان.
گفتم:  خب حالا، منکه تنهات نمیذارم... اینجا کجاست؟.
اه کشید و گفت _خونه مون.
گفتم :تو چطور یادت رفته بود ادرس و؟.
_من فقط ده سالم بود، چه انتظاری ازم داری؟ بعدشم بیشتر وقتا خونه مامان‌بزرگم بودم در سال یکی دو ماه و اینجا بودم.
:خب حالا میخوای چیکار کنی؟.
_منتظر میشم تا شایان بیاد بعد میرم تو.
ده دقیقه گذشت شایان اومد و سوار ماشین شد و رفت.
ماهم کرایه رو حساب کردیم و لیانا رفت سمت خونه، ولی به من اجازه نداد و خواست تنها باشه منم قبول کردم ولی گفتم: در و باز بذار هر اتفاقی هم افتاد داد بزن میام کمک.
خندید و گفت _قهرمان بازی میخوای دربیاری؟. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.