محرمِ_قلبم : نجات لیانا

نویسنده: najafimahur

.... راوی... 
سهراب و شایان هر جایی که به ذهنشون رسیده بود گشته بودن از خونه دوستان تا خونه دشمنا، ولی هیچ خبری از لیانا نبود. تو خونه کسی جرات حرف زدن نداشت بوی غذا پیچیده بود ولی کسی میلی به خوردن نداشت سهراب با نگرانی کل شب و تو حیاط قدم میزد شایان سعی داشت ارومش کنه ولی بی فایده بود نزدیک صبح بود شایان گفت _امروز قرار بود برای بابای لیانا مواد ببرم میترسم بیاد اینجا ببینه دخترش نیست.... 
سهراب سمت شایان حمله کرد و یقه شو و گرفت و داد زد_اون حرو*مزاده بابای لیانا نیست باباش منم، فقط من، فهمیدی یا باز دوباره بگم؟. 
شایان گفت _باشه باشه اروم باش، منظورم منصور سرمدی بود. 
سهراب اروم شد و نفس عمیق کشید و گفت _فردا برو سراغش، هم سر و گوش اب بده هم مواد ببر ولی وای به حالشه اگه لیانا اونجا باشه، جفتشون و میکشم. 
شایان رفت سراغ منصور، بی‌خبر از تعقیب و گریز های پشت سرش، تو حیاط و اتاق ها رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که لیانا اونجا نیست مواد و داد و رفت پیش سهراب، جفتشون از نبود لیانا ناراحت بودن دیگه ظهر شده بود و خونه بی لیانا سوت و کور بود گوشی خونه زنگ خورد همه با عجله رفتن سمت تلفن، سهراب خواست جواب بده ولی شایان اجازه نداد و زودتر گوشی و برداشت.... 
لیانا که از دزدیدن مهتا ناراحت بود رفت خونه تا شاید بتونه با پدرخوانده اش تماس بگیره ولی تو خونه تلفن نبود به پدرش گفت _تلفنت و بده میخوام زنگ بزنم. 
پدرش گفت _اخه پیرمردی مثل من، تلفن و میخواد چیکار؟. 
لیانا از خونه میخواست بره بیرون ولی پدرش اجازه نداد و گفت _نگران نباش، خودم میرم دنبالش و پیداش میکنم. 
لیانا بلند گفت _تو اگه میخواستی پیداش کنی که اصلا نمیزاشتی ببرنش تو واقعا آدم مزخرفی هستی، از خودم خیلی عصبانیم که دل پدرم و شکستم و به حرفش گوش ندادم. 
منصور یه سیلی زد تو گوش لیانا و بلند گفت_پدر تو منم، نه اون مردک پست فطرت... اون فقط یه دزده که تو رو از من گرفت. 
بعد از خونه رفت بیرون، لیانا هم پشت سرش رفت ولی منصور جلوش و گرفت و گفت _برگرد تو خونه من یه کار کوچیک دارم زود برمیگردم. 
لیانا از کنارش گذشت و گفت _میخوام برم خونه ام، دیگه به تو هم کار ندارم. 
منصور دست لیانا رو گرفت و مانع رفتنش شد و گفت _میری خونه زبون به دهن میگیری تا بیام واگرنه بلایی سرت میارم که تو هم مثل ننه ات، مرگ و به زندگی ترجیح بدی شیر فهم شدی؟. 
داد زد_گمشو تو. 
لیانا از ترس عقب عقب رفت و وارد خونه شد و بعد در و محکم کوبید و به خودش و این فکر احمقانه اش که مهتا رو تو دردسر انداخت فحش داد ولی یهو به خودش اومد که باید دوستش و نجات بده در و باز کرد سر کوچه منصور و دید که وایستاده و محتویات یه بطری و سر می‌کشید. 
چون کوچه بن بست بود تنها راه فرار همونجا بود ولی خب حیف که نمیتونست بره برگشت تو خونه و رفت سمت آشغالها تا شاید چیزی پیدا کنه که بدردش بخوره ولی همش بی ارزش بود. 
رفت سمت انبار که پله میخورد زیر زمین، لامپ نداشت ولی پنجره کوچیک که گوشه دیوار بود یکم روشنایی بخشیده بود همه چیز و زیر رو کرد تا تلفن و پیدا کرد و رفت خونه و به برق زد و بلافاصله شماره خونه رو گرفت و با بوق دوم جواب دادن شایان گفت _الو بفرمایید. 
لیانا زبونش گرفته بود دوباره شایان گفت _بفرمایید شما کی هستین؟. 
لیانا مِن مِن کنان گفت _شا.. شایان.. منم.. لیانا. 
شایان گفت _معلوم هست کجایی دختر؟ از دیروز همه جا رو دنبالت گشتیم. 
لیانا با ترس و نفس نفس زنان گفت_اومدم خونه قدیمی مون.... شایان کمکم کن، مهتا تو دردسر افتاده امروز سه نفر اومدن و بردنش. 
شایان گفت _باشه باشه اروم باش، میایم پیشت...تو میدونی کی بردتش؟. 
لیانا هقهق زد و گفت _نمیدونم ،یادم نمیاد اسم لعنتیش و.... فکر کنم مرده وَ.. وَکیل بود. 
شایان با ترس گفت _منظورت اقای وکیلیه؟. 
گوشی از دست لیانا کشیده شد و بلافاصله قطع شد منصور گفت _داری چه غلطی میکنی عوضی؟ چطور میتونی به بابات خیانت کنی و زنگ بزنی به اون آشغالِ کثافت.
لیانا با بغض گفت _چیکار کنم دوستم تو خطره، من همینجا بشینم؟ تو اسم خودت و گذاشتی مرد؟ به خودت بابا میگی؟ لعنتی اگه یه اتفاقی براش بیفته من از چشم تو میبینم. 
منصور بخاطر بلبل زبونی دخترش یه سیلی تو گوشش جایزه داد و گفت _خفه شو بی پدر و مادر، گمشو بيرون اومدن دنبالت. 
لیانا با تعجب گفت _کی اومده؟ تو به دختر خودت هم رحم نمیکنی؟. 
منصور گفت _سریع بیا بیرون من وقت ندارم. 
دست لیانا رو گرفت و کشید، لیانا با دیدن دوتا مرد غریبه تو حیاط جا خورد و فهمید که قراره باخت پدرش و با تن و بدنش تسویه کنه قبل از اینکه از در برن بیرون، لیانا خودش و عقب کشید منصور بخاطر مس*تی پخش زمین شد و لیانا در و بست و بهش تکیه داد منصور خودش و جمع و جور کرد و در و هل داد و دنیا رو صدا زد ولی لیانا از جاش تکون نخورد و داد زد _گورتو گم کن تو یه حیوون بی مصرفی، حالم ازت بهم میخوره. 
منصور محکم کوبید به در و گفت _دنیا در و باز کن تا نشکستمش. 
یک ربعی گذشت ولی لیانا در صورتی که فقط گریه میکرد حاضر به باز کردن در نشد و پدرش هم بیخیال در زدن و التماس کردن نشد پنج دقیقه دیگه هم گذشت منصور گفت_بسیار خب من میرم، دیگه خودت میدونی و این اقایون. 
لیانا باورش نمیشد که پدرش انقد نجس باشه که دختر خودش و سر قمار بفروشه همیشه تو داستان ها میخوند و باور نمیکرد و حالا خودش به اون روز افتاده بود یکی اومد پشت در و گفت _تا سه میشمرم اگه در و باز نکنی میشکنمش. 
لیانا داد زد_برو به درک بیشرف. 
مرد خندید و گفت _بیشرف که باباته.... در و باز کن آشغال. 
داد زد_گمشو برو به جهنم، من در و باز نمیکنم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی.  
مرده با پاش محکم کوبید به در، تیغه ی در خورد به کمر لیانا و دردش گرفت ولی بلند نشد مرده دوباره کوبید لیانا از درد خم شد جلو و مرده تونست بیاد تو لیانا اشک ریخت و رفت عقب. مردی که تو حیاط بود اومد داخل و با یه لبخند چندش آور رفت نزدیک لیانا و خواست لمسش کنه صدای سهراب اومد که گفت_ چه غلطی میکنی حیوون؟. 
لیانا خودش و کشید بالا و از رو شونه مرده، سهراب و دید که وارد خونه شد مرده که داخل بود گفت _به به اقای همتی شما کجا؟ اینجا کجا؟. 
سهراب غرید_گورتو گم کن بیشرف. 
مرده گفت_این قضیه بین منو منصورِ ،تو دخالت نکن. 
شایان یقه شو گرفت و گفت _اگه بین تو و منصوره به این دختر چیکار داری؟. 
مرده گفت _دخترش و خریدم، الان هم اومدم ببرمش،به تو ربطی نداره گورتو گم کن. 
سهراب عصبی شد و رفت سراغش و دستای شایان و ازاد کرد و مرده رو گرفت و کتک زد و گفت _اون دختر منه بیشرف، تو میخوای دختر منو ببری؟. 
مرده متعجب پرسید _ولی منصور که گفت دختره مال اونه. 
سهراب شناسنامه لیانا رو باز کرد و گرفت جلوش و گفت _چشمای کورتو باز کن و خوب نگاه کن مگه از رو جنازه من رد شی که بتونی دخترم و ببری حرو*مزاده. 
مرده از خونه رفت بیرون و منصور و صدا زد وقتی دیدش، زد تو گوشش و گفت _مردک بی خاصیت تو بهم دروغ گفتی تو میخواستی رابطه من و اقای همتی و خراب کنی. 
بی فوت وقت میزدش. لیانا که خیالش راحت شد که کسی بهش کاری نداره نشست وسط اتاق، سهراب رفت بغلش کرد و گفت _دختر قشنگم خوبی؟ نترس من پیشتم ،نمیذارم اتفاقی برات بیفته. 
لیانا با ترس گفت _من.... من.. من. 
سهراب گفت _اروم باش دخترم، اروم باش پاشو بریم خونه. 
کمک کرد بلند شه شایان گفت_خوبی دختر ؟چرا انقد بی فکری، اخه نگفتی یه بلایی سرت میاد. 
ماهان که دوست سهراب و نگهبان خونه‌‌اش بود گفت _داداشم الان که وقت این حرفا نیست، خداروشکر که حالش خوبه، شما برین من خودم همه کارا رو میکنم. 
سهراب، لیانا رو برد تو ماشين و کنارش نشست و شایان پشت فرمون نشست و خواستن حرکت کنن که لیانا گفت_کجا میریم؟. 
سهراب گفت _میریم خونه تو باید استراحت کنی. 
لیانا سرش و از شونه سهراب برداشت و گفت _نه.. پس مهتا چی میشه؟ باید اون و نجاتش بدیم. 
سهراب گفت_اروم باش اون به ما ربطی نداره، خانواده اش نجاتش میدن. 
لیانا با بغض گفت_ولی اون کسی و نداره،.. اون بخاطر من اومد ،بخاطر نجات من گرفتار شد توروخدا بریم کمکش کنیم نمیخوام از دستش بدم خواهش میکنم بریم کمکش. 
سهراب دوباره بغلش کرد و گفت_باشه تو رو می‌بریم خونه، خودمون میریم دنبالش، خوبه؟. 
لیانا گفت _منم میام، نمیخوام فکر کنه تنهاش گذاشتم. 
سهراب خواست اعتراض کنه که لیانا گفت _اگه منو نبری دیگه دوستت ندارم. 
سهراب سکوت کرد و شایان به سمت خونه وکیلی میرفت تو این مدت لیانا تمام اتفاقاتی که افتاده بود و توضیح داد... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.