... سهراب...
هوا تاریکی رسیدیم تهران و رفتیم سمت خونه، شایان زنگ زد و خبر رسیدنمون و داد عمو رسول در و باز کرد و وارد حیاط شدیم همهی اهالی خانه اومده بودن پیشواز، دلم برای همشون تنگ شده بود شایان گفت _پیاده شو، من برم ماشین و پارک کنم و میام.
سریع گفتم: نه، بذار همینجا باشه، تو برو براشون توضیح بده نمیخوام بترسن یا شوکه بشن.
باشه ای گفت و بدون اینکه ماشین یا چراغ ها رو خاموش کنه پیاده شد و رفت جلوی ماشین وایستاد و گفت _سلام به همگی... خیلی ممنونم ازتون بخاطر این خوش آمدگویی گرمتون، راستش من میخوام یه چیزی و بگم که چند ماه ازتون مخفی کردم.
عزیزخانم گفت _بگو چیشده شایان، نگرانمون کردی.. پس کو مهمونت؟.
شایان گفت _عجله نکن خاله، میگم بهت، مهمونم تو ماشینه، البته که اون صاحب خونه است و ما مهمونیم... اول ازتون باید عذرخواهی کنم، راستش سهراب نمرده من بهتون دروغ گفتم که از نگرانیتون کم کنم اون زنده است و الانم اینجاست.
بعد خطاب به من گفت _نمیخوای پیاده شی؟.
نمیدونستم واکنششون چیه ولی خب باید با واقعیت کنار میومدن دیگه، در ماشین و باز کردم و اروم پیاده شدم همه از دیدنم جا خوردن مامانم اومد جلو و گفت _این واقعیت داره؟ تو... تو الان.
نذاشتم حرفش بزنه و رفتم نزدیک و بغلش کردم الان بیشتر از هر چیزی بهش نیاز داشتم اروم گفتم: ببخشید که پسر بدی برات بودم من نباید ترکت میکردم.
اروم گریه میکرد و گفت _تو منو ببخش پسرم، من کم کاری کردم برای پیدا کردنت.
لیانا اومد نزدیک چشماش پر اشک بود گفت _بابایی.
از مامانم جدا شدم دستام و براش باز کردم و گفتم :جون بابایی.
خودش و انداخت تو بغلم، بغضش ترکید و اروم هق میزد سرش و نوازش کردم و گفتم: دختر منکه انقد لوس نبود.
عزیزخانم و ماهان و ترانه هم اومدن و از زنده بودنم خیلی خوشحال بودن دلم برای همه شون تنگ شده بود رفتیم داخل و نشستیم و شروع کردیم به صحبت کردن. ترانه اومد و گفت _اقا فرامرز اومدن.
رعنا بلند شد و گفت _الان میام.
بعد رفت بیرون گفتم: اقا فرامرز؟.
لیانا گفت _ شوهر مامان رعناست که دعوتش کرده بیاد اینجا.
اهانی گفتم و مشغول خوردن چای شدم چند دقیقه بعد اومدن داخل، به احترام از جا بلند شدم زیاد طول نکشید تا یادم بیاد که این همون مردیه که تو درمانگاه دیده بودم اومد نزدیک و گفت _سلام اقا سهراب خیلی خوشحالم که زنده این و حالتون خوبه .
دستم و دراز کردم سمتش که به گرمی فشرد و گفتم: سلام خیلی ممنون خوشوقتم از اشنایتون.
مامان اومد نزدیک و گفت _سهراب جان باید چیزی و بهت بگم... راستش این اقا.
حرفش و قطع کردم و گفتم: همسرتونه.. نیازی به گفتن نیست خودم میدونم... بفرمایید بشینین.
فرامرز با بقيه هم سلام احوال پرسی کرد و نشست و گفت _دیدی رعنا خانم بیخودی نگران بودی.
گفتم: نگرانی برای چی؟.
فرامرز گفت _مادرت خیلی نگران برخوردت با من بود الان ده دقیقه است منو بیرون نگهداشته و میگه اگه سهراب قبول نکنه چی؟.
خنده ام گرفت رو به مادرِ سادهام گفتم: نه من بچهام، نه شما که بخوایم نگران این چیزا باشیم شما کارتون درست بود تا ابد که نمیتونستی تنها باشی.
لبخند زد و سرش و انداخت پایین دوباره همه مشغول صحبت کردن شدن منم معذرتخواهی کردم و رفتم بالا، خیلی خسته بودم رو تخت دراز کشیدم زمان زیادی نگذشته بود که مامانم اومد نشستم اونم کنارم رو تخت نشست و گفت _میخوام باهات حرف بزنم.
سریع گفتم: اگه درمورد اقا فرامرزه، نیازی به صحبت نیست من درک میکنم.
گفت _نه درمورد خودته... میخوام بدونم تو با مهتا.. واقعا... رابطه داشتی؟.
خیلی خجالت کشیدم از حرفش سرم و انداختم پایین و شروع کردم با ور رفتن با بالشت کنارم، دوباره گفت _سهراب، اون دختر حامله است میخوام بدونم کار تو بود؟.
آروم گفتم :نمیخواستم اینجوری بشه حالم خوب نبود.
گفت _مهتا حالش خوب نیست میخواست بچه رو بندازه ولی من نذاشتم.
سریع نگاهش کردم و گفتم: چرا؟.
_چون اون بچه دوماهش بود قلبش تشکیل شده این کار جرم بود و اینکه میخواستم بچه ی بچه مو بغل کنم.
دوباره سرم و انداختم پایین و گفتم: از کجا میشه فهمید که بچه واقعا مال منه.
_باید بدنیا بیاد ازش آزمایش بگیریم بعد معلوم میشه که هست یا نه.
:اگه نبود چی؟.
_هیچی، دیگه اون دختر به ما ربطی نداره... سهراب.. خواهرش فهمیده خیلی ناراحته، امروز باهاش حرف زدم قرار شد فردا بریم با ماهان عقد کنن.
:میدونم، زنگ زد و بهم گفت، خودم ازش خواستم تا فردا وقت بخره تا ببینم چی میشه.
_من فکر کردم به مامان و باباش زنگ زد.
:مادر و پدرش تو شهرستان زندگی میکنن اونجا تلفن انتن نمیده.
_خب حالا میخوای چیکار کنی؟.
:هر چی شما بگین.
_کاریه که خودت شروع کردی تو که نمیذاری یه دختر بی گناه این وسط ابروش بره، مگه نه؟.
:دوستش دارم، اون دختر خوبیه، تو دانشگاه، حواسم بهش بود خیلی تلاش میکرد به چشمم بیاد ولی من بهش اهمیت نمیدادم، هرگز به ازدواج باهاش فکر نکردم و الان با این بچه... میترسم بچه ی من نباشه و.
دستم و گرفت و گفت _همچین دختری هست که بخواد با کس دیگه؟.
حرفش و قطع کردم و گفتم :اون بکر بود ولی بعدش و نمیدونم.
_مطمئنم که نیست، تو این مدت زیاد اینجا میومد میدیدم هر موقع شایان یا ماهان میومدن چادرش و میپوشید اون دختر خوبیه سهراب، بهش شک نکن.
:یعنی میگین باهاش ازدواج کنم؟.
_تصمیمش و میذارم پای خودت، ولی تا فردا وقت داری چون خواهرش عصبانیه و اگه تو قبول نکنی باید شایان یا ماهان و راضی به این کار کنی.
لیانا در زد و اومد تو و گفت _چی دارین میگین به هم؟ منم بیام؟.
رعنا گفت _دیگه داشتم میومدم.. بیا تو عزیزم.
اومد نشست و گفت _خیلی خوشحالم که الان اینجایی.
بهش لبخند زدم یهو انگار چیزی یادش اومده باشه با کف دستش زد تو سرش و گفت_یادم رفت برای چی اومده بودم... اهان، عزیز خانم گفت بیاین برای غذا.
خندیدم و گفتم: کم حافظه شدی؟ یا از ذوق دیدن من فراموش کردی؟.
خندید و گفت _هر دو.
مامان گفت _پاشین بریم غذا بخوریم که عزیزخانم کلی تدارک دیده.
:شما برین، من یه دوش بگیرم میام.
مامان _الان؟ خب بذار برای اخر شب.
:چند روز حموم نرفتم الان واقعا به دوش آب سرد نیاز دارم.
مامان_باشه قربونت برم، ما میریم فقط زود بیا که غذا سرد نشه.
بلند شدن و رفتن دوباره دراز کشیدم درمورد مهتا مطمئن نبودم ولی اشتباه خودم بود دیگه، سریع دوش گرفتم و رفتم پیش بقیه که بیرون سفره انداخته بودن نشستم بعد از ماه ها بهم خوش گذشت.
... مهتا...
تا صبح خوابم نبرد نشستم و به حال خودم گریه کردم نمیخواستم با ماهان ازدواج کنم باید بهشون میگفتم که سهراب زنده است شاید اجازه میدادن تا اومدنش صبر کنیم حتی مطمئن نبودم که اون منو بخواد البته که باید بخواد من تنها نمیتونم بچه ی اون و بزرگ کنم باید به لیانا زنگ میزدم و بهش میگفتم که پدرش و دیدم. آنا در اتاق و باز کرد و گفت _تو دیشب نخوابیدی؟.
اشکام ریخت آروم گفتم: آنا بیا بشین و به حرفام گوش کن خواهش میکنم.
اومد و نشست کنارم رفتم نزدیک و سرم و گذاشتم روی پاش و گفتم: تو بهترین خواهری هستی که من دارم، ببخشید که من برات خواهر خوبی نبودم.. آنا، من هرزگی نکردم تو این مدتی که اومدم تهران چادرم و از سرم برنداشتم با هیچ پسری حرف نزدم تنها دوستی که داشتم بهار بود و شوهرش گاهی هم پسر عموش که منو ازت خواستگاری کرد... آنا، من یه اشتباه کردم ولی قسم میخورم اون محرمم بود بخدا هرچی دست و پا زدم، هرچی التماسش کردم نشنید، من نمیدونستم چه اتفاقی افتاده واگرنه زودتر میرفتم و نابودش میکردم، زمانی فهمیدم که خیلی دیر شده بود پیش چند تا دکتر رفتم همه میگفتن غیرقانونیه.. هرچی قرص گیرم اومد خوردم ولی اون جون داشت حتی خودم و انداختم جلو ماشین ولی نشد دستم شکست و چند وقت تو گچ بود.. آنا توروخدا باهام بد نباش من بجز تو کسی و ندارم.
_وقتی اون شکم گنده تو دیدم دیگه هوش از سرم پرید، نمیخواستم باور کنم که خواهر من چنین کاری کرده فقط میخواستم نابود بشه وقتی اون خانمه گفت محرمت بوده به خودم گفتم خواهر من آدم خوبیه، وقتی گفت مرده تمام دنیا وایستاد، به اینده فکر کردم به اینکه باید چیکار کنیم؟ حرف در و همسایه، حرف فامیل و چی بدیم ؟ الان همه منتظر یه فرصتن تا بگن دیدی گفتم دختر جوون و بفرستی شهر غریب اینجوری میشه، دیدی گفتم فلان... مهتا من خوبیتو میخوام امروز میریم عقد میکنیم دیگه هیچ حرف و حدیثی پیش نمیاد.
: اون نمرده، زنده است.
_کی؟.
:کسی که این بلا رو سرم اورد.
_چی میگی؟ مادرش که گفت مرده.
:مادرش فکر میکنه اون مرده، ولی خودم دیدمش اومده بود برای معذرت خواهی... آنا بهم فرصت بده بخدا پیداش میکنم و مجبورش میکنم بیاد عقد کنیم من این پسره رو دوست ندارم.
_نه مهتا، یه بار اشتباه کردی برای هفت پشتمون بسه، دیگه فرصت نمیدم همین امروز میریم عقد میکنین، حرف اضافه هم بزنی، میزنم تو دهنت.
بعد بلند شد و رفت، به در که رسید گفت_اماده شو ساعت ده میریم.
خیلی گشنم بود رفتم تو آشپزخونه آنا داشت صبحانه حاضر میکرد نشستم و سر سفره و خواستم لقمه بگیرم چشمم به کره افتاد حالم بد شد سریع رفتم دستشویی و بالا اوردم وقتی برگشتم آنا حتی نگاهم نکرد رفتم و برای خودم تخم مرغ درست کردم و خوردم عادتم بود هیچی جز تخم مرغ نمیتونستم بخورم البته اونم با زور قرص حالت تهوع، وقتی سیر شدم رفتم اماده شدم و با کاوه و آنا و بچه ها رفتیم سمت جایی که قرار گذاشته بودیم رعنا و لیانا و اقا فرامرز منتظر بودن ولی ماهان نبود آنا گفت _اون پسره نیست که.
کاوه گفت _بیا بریم، عجله نکن.
پیاده شدن ولی من دوست نداشتم برم احساس شرم داشتم احساس کوچیک شدن و تحقیر شدن داشتم آنا با حرکت چشم و ابرهاش بهم فهموند که باید پیاده شم نمیخواستم گَزَک بدم دستش، پیاده شدم و رفتم پیششون و اروم سلام دادم رعنا با مهربونی گفت _سلام عروس قشنگم، خیلی خوش اومدی.
فقط نگاهش کردم حتی لبخند هم نزدم کاوه گفت _خب برنامه چیه؟.
رعنا گفت _یه کاری پیش اومده که بچه ها رفتن سراغش.. زود میان بفرمایید داخل.
همه رفتیم داخلِ محضر خونه و نشستیم. حالم از این نمایش بهم میخورد نیم ساعتی گذشت ولی کسی نیومد آنا گفت _شما مارو مسخره کردین؟.
رعنا گفت _عجله نکن دختر، کار خیره... میان، احتمالا کاراشون طول کشیده.
نیم ساعت دیگه هم گذشت لیانا وایستاده بود کنار پنجره و بیرون و نگاه میکرد انگار سنگینی نگاهم و حس کرد برگشت و نگاهم کرد و گفت _نگران نباش درست میشه.
دوباره بیرون و نگاه کرد و گفت _اومدن.
رعنا هم رفت کنار پنجره و نگاه کرد و چند دقیقه بعد ماهان و شایان با یه دختر بچه ی چهار ساله اومدن داخل، رعنا و لیانا با ذوق نگاهش میکردن کاوه و آنا بلند شدن منم مجبور شدم بلند شم یه احوالپرسی مختصر کردیم و اوناهم نشستن رعنا گفت _کو اصل کاری؟.
شایان گفت _پایینه، کار واجب داشت، میاد.
رعنا باز گفت_چقد دیر کردین نگرانتون شدیم.
شایان گفت _تا پرونده رو تکمیل کردن طول کشید و یکم هم برای اسم به مشکل خوردیم.
لیانا گفت _نمیخواین اسم این خوشگله رو بهمون بگین؟.
شایان گفت _اسمش شبیه اسم توِ، لیانا و کیانا.
لیانا با ذوق بغلش کرد و گفت _سلام ابجی قشنگم خوبی.. تو چقد خوشگلی.
رعنا نشست رو صندلی و بچه رو گذاشت رو پاش و سرش و بوسید و گفت _چه دختر خوبی.. موهاتو کی اینجور خوشگل بسته.
کیانا با اون چشمای گرد بامزه نگاهش میکرد ماهان گفت _متاسفانه نمیتونه حرف بزنه.
رعنا با ناراحتی گفت _چرا؟.. بهش میخوره چهار یا پنج سالش باشه باید بتونه صحبت کنه.
شایان گفت _نه فقط درحد اب و به به بلده مددکارش میگه باید باهاش تمرین کنیم.
قبل از اینکه کسی حرفی بزنه عاقد گفت _اگه اقا داماد هم تشریف اوردن خطبه رو جاری کنیم.
رعنا گفت _نه حاج آقا یکم فرصت بدین.
آنا گفت _فرصت و برای چی میخواین؟.
شایان گفت _عجله نکن این همه منتظر موندی ده دقیقه دیگه هم روش.
زیاد نگذشته بود که در باز شد و سهراب اومد تو، گفت _معذرت میخوام که منتظر موندین کار واجب داشتم.
خیلی جا خوردم این از کجا یهو سر و کله اش پیدا شد رعنا رفت نزدیک سهراب و رو به ما گفت _این اقا تنها پسرمه، اسمش سهرابِ...باعث و بانی این اتفاق، که تا همین دیشب فکر میکردم از دستش دادم ولی الان اینجاست صحیح و سالم.. اومده تا اشتباهش و گردن بگیره.
سهراب سرش و انداخت پایین و آنا با طعنه گفت _خوبه، بعد از پنج ماه میخواد گندش و جمع کنه... واقعا شما خجالت نمیکشی اقا سهراب؟.
سهراب گفت _متاسفم نمیخواستم اینطوری بشه ولی اتفاقیه که افتاده.
آنا اروم گفت _عجب رویی داره.
سهراب خطاب به آنا گفت _میشه من با خواهرتون چند دقیقه صحبت کنم میخوام چیز مهمی و بگم.
آنا دوباره طعنهآمیز گفت _ جای صحبت قبلیتون هنوز خوب نشده.
اروم گفتم : آنا خواهش میکنم بیشتر از این ابروم و نبر.
با عصبانیت نگاهم کرد یه نیشخند زد و گفت _من ابروتو میبرم؟.. خوبه والا، انگار شکمِ من شش ماهه زده بالا.
اعصابم از دستش خورد بود بلند شدم و رفتم بیرون. آنا و رعنا صدام میزدن ولی اهمیت ندادم رفتم طبقه پایین و از ساختمون خارج شدم و اجازه دادم اشکام بریزه نمیدونستم کجا برم، خونه؟ حالم از اونجا بهم میخورد.. پیش بهار؟ که سرم غر بزنه و منت بزاره.
من هیچ جا رو نداشتم یه آن به خودم اومدم و دیدم وسط خیابون وایستادم و یه ماشین میاد سمتم ، نمیتونستم فرار کنم میخ شده بودم تو زمین فقط چند ثانیه طول کشید تا پرت شم رو هوا و چند متر اون طرف تر زمین بخورم همچی دور سرم میچرخید همه ی تنم بی حس شده بود فقط گوشام میشنید چند نفر همش صدام میزدن ولی نمیدیدم کیه؟ حتی نمیشناختمشون.