محرمِ_قلبم : رفع دلتنگی 

نویسنده: najafimahur

... سهراب.... 
خسته شدم حالم داغونه وعده هر روزم یک کاسه سوپ بیمزه با یه لیوان ابه، درعوض هر دو ساعت یکبار بهم یه سرنگ تزریق میکنن که نمیدونم چیه! ولی ازش میترسم هیچکی هم جوابم و نمیده خواب درست درمونی هم ندارم چون هر دو ساعت یکبار بخاطر درد سوزن هم که شده بیدار میشم نمیدونم چیه، فقط یه حال الکی خوش بهم دست میده ولی بخاطر گشنگی توانی برام نمونده وکیلی لعنتی هم که حرف نمیفهمه جرات رو برو شدن با برادرش و نداره داره عقده هاشو سر من خالی میکنه بیشتر از خودم، از جون اطرافیان میترسم از اینکه به مامانم یا لیانا اسیب بزنن یا حتی مهتا، من هرگز نباید میگفتم اون زنمه، اینجور اون بیشتر تو دردسر میفته باید یه جوری نجاتشون بدم ولی چجوری؟ دخترِ دوست وکیلی با دوست پسرش اومدن اینجا، دختره کثافت سرنگ ها رو تزریق میکنه و بعد با اون دوست پسرِ کثیف تر از خودش میریزن رو هم، انگار نه انگار که من اینجام سعی میکنم چشمام و ببندم یا بخوابم تا نبینمشون ولی صدای دختره، حرفای پسره، بدجور دیوونه کننده است، دختره ی هرزه براش هیچکی و هیچی مهم نیست و گاهی با سه یا چهار نفر هم خواب میشه دقیقا جلو چشمم، روی زمین، حالم و بهم میزنه فقط دعا میکنم یا بمیرم یا نجات پیدا کنم نمیدونم چند روزه که اینجام فقط میدونم الان به اون سرنگ نیاز دارم بیشتر از اب و غذا، معتادم کردن ولی به چی؟ نمیدونم.
وکیلی اومد با لذت نگاهم می‌کرد خوشش میومد ازارم بده چرا؟ به چه جرمی؟ چون زندگیشو خراب کردم؟ اونکه حقش بود وکیلی قاچاقچی مواد مخدر بود وارد میکرد تو ایران توزیع میکرد هرکی سر راهش قرار میگرفت و میکشت، زنش به پلیس لوش داد و اون فکر میکنه کار من بوده نمیدونستم تاوانش انقد سنگینه. گفت _حالت خوبه اقای همتی؟.
 با حال نزارم گفتم:  دیگه چی از جونم... میخوای؟ منو بکش... راحتم کن. 
وکیلی خندید و گفت _بکشمت؟ نه هنوز باهات کار دارم میخوام عذاب کشیدنت و ببینم... میخوام زجه زدنت و ببینم... میخوام اشک ریختنت و زمانی که زنت و میکشم ببینم.
 : عوضی... با زنم کاری.. نداشته باش. 
_میبینی رها هر روز اینجا چه غلطی میکنه؟... دلت میخواد زنت و تو اون وضع ببینی؟. 
خون زیر پوستم دوید بلند گفتم:  کثافتِ آشغال، تو نمیتونی این کار و بکنی، بهتره قبلش منو بکشی.
 گلوم از خشکی میسوخت به سرفه افتادم گفت _تو رو نمیکشم میخوام شاهد کارای زنت باشی تو راهه دارن میارنش.
 حالم بدتر شد نباید میذاشتم مهتاِ بیگناه، اسیب ببینه گفتم:  ولش کن کثافت، اون تقصیری نداره. 
بلند شد و اومد نزدیک چاقوش و دراورد و گذاشت رو کتف راستم و نوکش و فشار داد تو، از درد رنگم کبود شد نفسم بند اومد چاقو و اوریب رو تنم کشید تا پهلوی چپم، پوستم خراش برداشت بدنم میسوخت.
از درد و سوزش خم شم جلو، از زخم تنم خون میرفت سرم و گرفتم بالا و به وکیلی نگاه کردم رفت پشت بشکه ها و با مشت پر، برگشت نمیدونستم چیه. اومد نزدیک و موهام و گرفت کشید عقب مجبور شدم صاف بشینم درد سینه ام امانم و بریده بود محتویات داخل دستش و پاشید رو بدنم دردم چند برابر شد از سوزشش، فهمیدم نمک پاشیده رو زخمم.
 نفسم بالا نمیومد داد میزدم فحش میدادم ولی تاثیری روی دردم نداشت بی مهابا داد زدم: بی پدر و مادر، کثافتِ اشغال، چه غلطی کردی... اتیش گرفتم.
 ولی اون بی رحم داشت میخندید دیدن این صحنه براش لذت بخش بود گفت _تازه شروع ماجراست.
 از بشکه ابی که اونجا بود سطل و پر کرد و اومد نزدیک و پاشید رو بدنم، از سوزشش کم شد ولی بازم اذیت بودم یه اقایی اومد و گفت _قربان آوردیمش. 
وکیلی با ذوق گفت _چقد عالی منتظر چی هستین بیارینش داخل، اقای همتی دلتنگ زنش شده.
 : باهاش کاری نداشته باش کثافت. 
اومد جلو و با مشت زد تو صورتم مطمئنم سر و صورتم بخاطر کتکهایی که خوردم کلا زخم و کبوده. زمان زیادی نگذشت که سر و صدای مهتا بلند شد ترس وجودم و گرفت از فکر اینکه بلایی سرش بیارن. اون بیگناه بود بی دفاع بود دوباره داد زدم:  عوضی ولش کن.
 بازم دستمزدم کتک بود یه دستمال گذاشت تو دهنم و از پشت محکم بست و گفت _لال شو واگرنه زبونت و از حلقت میکشم بیرون حرو*مزاده.
 میخواستم داد بزنم حرف بزنم تا دختره بیگناه و نجات بدم ولی صداهای نامفهوم و بی ربط از دهنم خارج میشد وکیلی موهام و از پشت سر گرفت و کشید و کنار گوشم گفت _خفه شو، فقط نگاه کن. 
مهتا رو آوردن و پرتش کردن جلو پاهام. خودش و جمع و جور کرد و گفت _کی اینجاست؟ با من چیکار دارین؟. 
وکیلی موهام و ول کرد و رفت نزدیکش، دختره طفلی از صدای پاهاش و نفس کشیدنمون فهمید که تنها نیست وحشت داشت وکیلی کنارش نشست مهتا گفت _شما کی هستین؟ با من چیکار دارین؟. 
وقتی جوابی از کسی نشنید دوباره گفت _مگه کری؟ میگم شما کی هستین؟. 
در جواب یه سیلی خورد باز صدای اعتراضش بلند شد گفت _چی میخوای از جونم؟ شما کی هستین؟.
 وکیلی گفت _خیلی خوش اومدی خانم.
 مهتا نالید _بازم شما؟... چی میخوای از من؟ چرا راحتم نمیذارین؟. 
_ببینم این دوستای من که اذیتت نکردن نه؟.
 مهتا حرفی نزد وکیلی گفت _البته از این پارگی لبت و کبودی زیر چشمت، یعنی خوب ازت پذیرایی کردن. 
دستش و برد سمت لبش، مهتا فهمید و خودش و کشید کنار و گفت _به من دست نزن حیوون.
 وکیلیِ عوضی یه سیلی مهمونش کرد دخترک بی دفاع پخش زمین شد خودم و رو صندلی تکون میدادم داد میزدم ولی صدام در نمیومد مهتا سریع خودش و جمع و جور کرد و دوباره نشست وکیلی گفت _اسمت چیه خوشگلِ من.
 سخت بود شنیدن این حرفا و تحمل این رفتار. مهتا جواب نداد وکیلی موهاش و گرفت و محکم کشید که دادش هوا رفت و تقلا میکرد که ولش کنه وکیلی گفت _اسمتو نگفتی. 
_برای تو، خانم شریفی. 
وکیلی موهاشو ول کرد و بلند خندید و گفت _عجب دختری، خوشم میاد ازت.
 دخترک ترسیده بود و اشک میریخت گفت_از من چی میخوای؟.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.