محرمِ_قلبم : محرمِ_قلبم. معرفی

نویسنده: najafimahur

*بخش اول *
 تو خونه بوی املت پیچیده بود دلم ضعف رفت زیاد طول نکشید که یادم اومد من اینجا تنهام و قرار نيست کسی برام املت درست کنه با زحمت چشمام و باز کردم ولی توهم نبود هنوز بوش میومد شالم و سرم کردم و رفتم بيرون تلویزیون روشن بود مطمئنم که قبل از خواب خاموشش کرده بودم رفتم تو آشپزخونه، ماهیتابه املت روی گاز بود ولی کسی نبود چاقو رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی در دستشویی باز شد یکی اومد بیرون با دیدنم گفت _وا این دیگه چه قیافه ایه؟. 
خشک شدم تاچاقو و دید گفت _چه استقبال پرشوری . 
 با تعجب گفتم: تو چجوری اومدی تو؟. 
 _یادت رفته من کلید دارما.
با لبخند نگاهش کردم چون اون خواهر عزیزمه که بعد از چند ماه اومده تا به خواهر کوچیکش سر بزنه بغلش کردم و تمام دل تنگیهام و تو آغوشش خالی کردم چند دقیقه ای گذشت گفت _تو شهر شما رسم ندارین که به مهمون صبحانه بدین من که ضعف کردم.
 خندیدم و گفتم :چرا خواهرکم بیا بریم صبحانه بخوریم با این بویی که راه انداختی منم ضعف کردم.
 دست پخت آنا عالی بود با اینکه چیز خاصی درست نکرده بود ولی من دلم برای یه غذای گرم خانگی تنگ شده بود چنان با اشتها میخوردم که چند بار نزدیک بود خفه شم البته که اگه آنا زودتر بهم اب نمیداد.
باید میرفتم دانشگاه، از آنا قول گرفتم که برای ناهار قرمه‌سبزی درست کنه چون خیلی هوس کرده بودم.
... 
از تاکسی پیاده شدم و چادرم و رو سرم مرتب کردم از دانشگاه و درس متنفر بودم ولی مجبور بودم که درس بخونم تا بتونم مدرک بگیرم و کار کنم دیگه به اندازه کافی سختی کشیده بودم از زمانی که خانواده ام تو تصادف فوت شدن تنها پناهم آنا بود که زندگی خودش و داشت ولی خدابیامرزِ پدر و مادر شوهرش و که همه جوره هوام داشت با اینکه مشهد بودن وقتی فهمید دانشگاه روزانه تهران قبول شدم یه خونه اجاره کرد تا بیام اینجا، میخواست مثلا از حال و هوای سوگ خانواده ام بیام بیرون منم که از خدام بود از شهری که ازش خاطره بد دارم بیام بیرون، قبول کردم و اومدم تهران. 
 به سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتم بازم دیدمش همونجای همیشگی با همون تیپ منحصر به فرد‌ش نشسته بود. 
 وایستادم و نگاه کردم انگار عادت داشت که رو نیمکت، کنار درختها بشینه و به بچه گربه هایی که بخاطر خرده نون هایی که خودش میریخت روی زمین،جمع میشدن نگاه کنه، چنان عمیق نگاه میکرد که انگار بچه های خودش دارن غذا میخورن.
 زیبا نبود ولی مردانه بود یه چهره گرم و شیرین که منو جذب خودش میکرد.
میخواستم باهاش صحبت کنم ولی روی این کار را نداشتم پسرک سر چرخوند تا کسی و پیدا کنه ولی کسی و ندید جز من که عین ندید بدید ها زل زده بودم بهش، نگاهم میکرد با اون چشمهای گیرا، ولی انگار از نگاه من خوشش نمیومد بلند شد و رفت داخل ساختمان، منم پشت سرش رفتم زودتر از من وارد کلاس شده بود و طبق عادت، صندلی زیر پنجره رو گرفته بود انگار سند شش دانگ داشت و کسی حق نشستن روی اون صندلی و نداشت.
 رفتم و ردیف اخر نشستم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم نه دوستی داشت و نه هم صحبتی، اروم مینشست حتی اگه کسی به او از عمد هم طعنه میزد با یه نیشخند از کنارش میگذشت کم پیدا میشه چنین پسری.
استاد اومد و بعد از دادن درس شروع کرد به حضور غیاب، هر دفعه که میگفت_اقای سهراب همتی.
 پسرک بدون گفتن حرفی، فقط دست خود را بالا می‌گرفت تمام کارهایش را دوست داشتم حتی سعی میکردم که منم تقلید کنم استاد گفت _خانم مهتا شریفی.
 منم در سکوت فقط دستم و بالا بردم پسرک متوجه تقلید من شد و برگشت و نگاهم کرد عمیق و طولانی، در اخر یه نیشخندی زد و از جا بلند شد و رفت بیرون.
 بهار متوجه علاقه ی من به سهراب شده بود و هرموقع میگفت من طفره میرفتم ولی این تقلید کردن من، دوباره شاخک های بهار و تیز کرده بود طوری که با لبخند ژکوند نگاهم میکرد و گفت _بازم میخوای انکار کنی؟.
 بلند شدم و بی توجه بهش رفتم سمت بوفه دوتا قهوه و کیک گرفتم و نشستم روی نیمکت و منتظر بهار بودم میدونستم میاد مخصوصا الان که شاخکهاش فعال شده چشم چرخوندم تا باز پسرک رو ببینم نبود سر میز مخصوصی که همیشه مینشست دو تا پسر نشسته بودن دلم میخواست برم و بگم بلند شین اینجا جای کسیه که من دوستش دارم. 
ولی چی میشد؟ جز ابرو ریزی.
بهار اومد و قهوه شو کشید سمت خودش و گفت _خب اعتراف کن.
 اعتراف به عشق سهراب ؟ نه هرگز.
نمیخواستم چهار روز دیگه بازنده من باشم حتی شده تا ابد این حرف و این اعتراف و تو دلم نگه دارم و با خودم دفنش کنم حتما انجامش میدادم گفتم:  بهار، نمیخوای بی خیال بشی من هیچ علاقه ای به اون پسره ی از خود راضی ندارم. 
ولی انگار باور نکرد مثل قبل. بهار با یه لبخند بی نمک پشت سرم نگاه میکرد و گفت _اومد.
 دلم میخواست نگاه کنم ولی میترسیدم باز بهار سوژه ام کنه شونه ای از سر بی تفاوتی بالا انداختم و گفتم :خب، که چی؟.
 از من گذشت و رفت طبق عادت همیشگی چای گرفت خیلی ها اونو دِمده یا اُمل خطاب میکردن، چرا؟ فقط به این خاطر که در دنیای امروزی چای را به قهوه ترجیح میداد.
رفت سر میز مختص به خودش، ان دو پسر نگاهش کردن یکی گفت_گورتو گم کن ما زودتر اینجا نشستیم.
 سهراب حرفی نمیزد فقط نگاه میکرد عمیق و پر حرف، انگار که می‌خواست با چشماش حرف بزنه، پسرک بعدی گفت _اینجا رو نخریدی که هر دفعه اینجا میشینی، برو سر میز دیگه بشین.
 سهراب نشست روی نیمکت و بی تفاوت به بقیه، به چای توی دستش خیره شد پسر اولی گفت _پسره ی اُملِ لعنتی، داشتیم دونفره صحبت میکردیما اومدی گند زدی به خلوتمون.
 بعد به پسره ی روبروش گفت _بلند شو بریم حسام، این پسره فرهنگ نداره که مزاحم بقیه نشه.
 بعد بلند شدن و رفتن انگار خوشش نمیومد بحث بیخود کنه.
مشغول خوردن و بوییدن چای شد چنان با لذت این کار را میکرد که ادم هوس چای خوردن میکرد بعد از تمام شدن چای یه نگاهی به ساعتش انداخت و از جا بلند شد و رفت.
..... 
 سرکلاس دوباره با تیپ مخصوص خودش و جای مختص به خودش نشسته بود منم هم ردیف او چند صندلی دورتر نشسته بودم یکی از دخترا رفت نزدیک سهراب و گفت _آقای همتی امروز قرار بود همگروهی‌مون و معرفی کنیم ممکنه من با شما تو یه گروه باشم؟. 
 سهراب زل زده بود به زمین و حرف نمیزد تا اینکه سرش و برداشت بالا و دختره رو از بالا تا پایین وراندازش کرد طوری که دختره هم وادار شد به لباس های خود نگاه کند تا شاید چیزی کم نپوشیده باشه یا کثیف نباشه.
دختره گفت _ااا... نیازی نیست جواب بدین، ترجیح میدم با خانم نجفی هم گروه بشم. 
و سریع از جلو دیدش کنار رفت.
دلم میخواست با سهراب همگروه بشم ولی بهار نمیذاشت و میخواست با هم باشیم منم نمیتونستم حرفی بزنم چون بهارِ لعنتی باز سوال پیچم میکرد شاید اگر به عشق سهراب اعتراف میکردم بهار دست از سر کچلم برمیداشت ولی بعدها مسخره ام میکرد ترجیح میدادم فعلا سکوت کنم. 
 وسطهای کلاس بود که استاد صباغ خواست تا گروه‌ها رو معرفی کنیم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید بتونم هم گروه سهراب باشم بچه ها یکی یکی گروه هاشون و تعیین کردن.
فقط چهار نفر مونده بودیم بهار میخواست همگروهشو معرفی کنه در کمال تعجب، بجای من یه پسر هیکلی و خوش قیافه که اسمش امیر فلاح بود و انتخاب کرد میدونستم هم بهار از پسره خوشش میاد و هم امیر از بهار، و چه فرصتی بهتر از این که بیشتر با هم اشنا بشن به بهار نگاه کردم یواش گفت _من خر نیستم میدونم تو از سهراب همتی خوشت میاد الان بهترین موقع است که بتونی مخش و بزنی.
 به سهراب نگاه کردم انگار از همه ی دنیا فارغ بود حتی براش مهم نبود که با من هم گروه بشه یا هرکی دیگه.
استاد صباغ گفت _خب اقای همتی و خانم شریفی، شما تنها کسایی هستین که موندین و باید هم گروه بشین.
 بعد خطاب به همه ی بچه ها گفت_میخوام بزرگترین ماکت، برای یه برج اداری و بسازین و فقط دو هفته فرصت دارین.
 ساخت ماکت با سهراب ؟ خیلی لذت بخش میشد البته که اگه اون اهمیت میداد، بعد از رفتن استاد صباغ، خجالت و کنار گذاشتم و رفتم پیش سهراب و گفتم: ما همگروه شدیم نظرت درمورد ساخت ماکت چیه؟ چه پیشنهادی داری؟.
 در سکوت لوازمش و جمع کرد و بلند شد و نگاهم کرد و گفت _خودت و بکش کنار، من نیازی به تو ندارم.
 از کنارم گذشت و رفت تعجب کردم از حرفش، منظورش چی بود؟ میخواست تنها کار کنه؟ این دیگه کار گروهی نبود ولی خوشحال بودم که بعد از این مدت باهام صحبت کرد هرچند تلخ ولی برای من خیلی ارزش داشت.
......
 تمام تلاشم و میکردم تا به چشم سهراب بیام ولی اون بی اهمیت بود حتی سر ساخت ماکت هم تنها انجام داد حتی از من نظر نخواست سعی میکردم منم دیگه بهش اهمیت ندم ولی سخت بود درعوض بهار و امیر خیلی با هم جور شده بودن و موجب حسادت من میشد.
 امیر و بهار متوجه همچی شده بودن ولی من همچنان انکار میکردم تا روزی که امیر فلاح به منو بهار گفت _تولد سهراب دو روز دیگه است و نظرتون چیه براش یه تولد کوچیک بگیریم تا شاید با ما یکم مهربون تر بشه.
 نمیدونم از کجا تاریخ تولدش و فهمیده بود ولی منکه از خدام بود قبول کردم با بهار رفتیم و کادو گرفتیم روز تولدش رفتیم کافه و امیر با سهراب هماهنگ کرده بود که بیاد اونجا، تا شاید سورپرایزش کنیم ولی بیشتر خودمون سورپرایز شدیم چون اون خیلی طبیعی رفتار کرد انگار نه انگار که برای اون تولد گرفتیم طبق معمول چای سفارش داد و ماهم بخاطر پیروی از صاحب تولد چای گرفتیم جدیدا از چای خوشم اومده بود شاید بخاطر سهراب بود کلی گفتیم و خندیدیم ولی سهراب در سکوت فقط نگاه میکرد و اوج خنده اش فقط یه لبخند ملیح بود که اولین بار بود میدیدم، خیلی تو ذوق میزد. کادو هارو باز نکرد تشکر کردنم مطمئنا بلد نبود. حتی به خودش زحمت نداد شمع و فوت کنه فقط دستش و روی شمع میچرخوند انگار میخواست بهش دستور بده که خاموش شه در اخر اتش رو بین انگشت اشاره و شصتشو فشار داد و شمع و خاموش کرد.
لعنتی خیلی بی ذوق بود چاقو رو برداشت تا کیک و ببره ولی مثل قاتل های سریالی به چاقو نگاه میکرد با یه لبخند عمیق، چاقو رو محکم فرو کرد وسط کیک و رو به ما گفت _شما خیلی زحمت کشیدین ولی ازم فاصله بگیرین نمیخوام تو دردسر بندازمتون.
 بلند شد و رفت حتی کیک هم نخورد کادو ها رو هم نبرد سه تایی با تعجب به هم نگاه میکردیم نميدونستم منظورش چیه؟ چرا انقد بی ذوقه؟ چرا با هیچکی معاشرت نمیکنه؟ دلم میخواست برگردونمش به زندگی دلم میخواست بیشتر از کاراش سردر بیارم دیگه اون کیک برام هیچ لذتی نداشت بلند شدم و رفتم بيرون.
اون هنوز دور نشده بود چند متر بالاتر نشسته بود کنار جدول و به یه گربه بازی می‌کرد هرچند که با انسانها نامهربون بود درعوض با گربه ها مهربون بود بلند شد و رفت اونطرف خیابون، وقتش بود که از کارش سر دربیارم بدون اینکه متوجه من بشه پشت سرش راه افتادم یه تاکسی گرفت و رفت منم کم نیاوردم و بلافاصله یه تاکسی گرفتم و دنبالش رفتم ولی انگار جای خاصی قرار نبود بره جز قبرستان.
از تاکسی پیاده شد و رفت داخل، انگار دنبال کسی بود که جاشو از حفظ بود بدون اینکه سر بچرخونه یا اشتباه بره، رفت روی یک قبر و ایستاد خیلی دلم میخواست بدونم قبر کیه؟.
 پشت بوته های شمشاد، قایم شدم سهراب بعد از چند دقیقه زل زدن به قبر، نشست و چند بار محکم زد روی قبر و گفت _صدام و میشنوی؟.
 بعد قهقه زد واقعا عجیب بود از کسی که زورش میومد حتی یه لبخند بزنه. خنده اش قطع شد دوباره زد روی قبر و گفت _منم احمقم ها،... تو مُردی چطور میخوای صدام و بشنوی؟ ولی مجبوری بشنوی چون من میخوام، حتی باید زنده بشی و جواب بدی وقتی که من بگم.
 نمیفهمیدم چرا اینطوریه با زنده ها سر سنگینه و با مرده ها صحبت میکنه. یه درختی بالای قبر بود بهش تکیه زد نیم رخش و میدیدم با ارامش گفت _زندگیم و سیاه کردی و خودت راحت توی اون گورِ لعنتیت خوابیدی، باید بیدار شی، باید تقاص همه کارهایی که با منو مادرم کردی و بدی.
 هزاران هزار سوال تو ذهنم بود، این کیه که در حق سهراب و مادرش بدی کرده؟ اصلا چه بدی؟.
سهراب دست مشت شده شو محکم کوبید روی قبر و با رگِ گردنی که بیرون زده بود فریاد زد _لعنت به تو بی شرف، من فقط شش سالم بود مادر طفل معصومم فقط بیست سالش بود چطور دلت اومد؟ چطور راضی شدی که زنت و زندگیتو اتش بزنی؟ اسم خودتو گذاشتی مرد؟.
 باورم نمیشد یعنی کسی که اونجا دفن شده مادر سهراب و اتیش زده، اخه چطور؟ فکرش هم وحشتناک بود چه برسه اینکه بفهمی واقعی باشه.
اروم شده بود و گفت_خیلی خوشحالم که مردی، خیلی خوشحالم که دیگه نیستی که بخوای بهم زور بگی و بخوای اون دوستای عوضی تر از خودت و بیاری خونه، مادرم هم مطمئنا خیلی خوشحاله از این اتفاق،روزی که میخواستن دفنت کنن خودم بالای سرت بودم با لبخند دفن شدنت و نگاه میکردم اولین روزی بود که تو زندگیم خوشحال بودم ولی کاش انقد وجود داشتی که بگی مادرم و کجا بردی؟. 
 نیشخندی زد و گفت _یادته همین امروز بود که مردی، دقیقا روز تولدم، دیگه هیچی برام لذت نداره حتی اون کادوها یا تولدی که امروز برام گرفتن من بهترین کادو رو با مرگ تو گرفتم. 
 بلند شد و پشتش و کرد به قبر و گفت _ازت راضی نیستم ولی کاش الان زنده بودی تا تقاص کاراتو پس میدادی.
 راه افتاد تا از قبرستان خارج بشه رفتم روی قبر و خوندم که نوشته بود _هوشنگ همتی فرزند فرهاد.
 تاریخ مرگش و زده بود 1384 وقتی گفت من اون موقع فقط شش ساله بود یعنی الان سهراب بیست و چهار سالش بود؟ این مرد به احتمال زیاد پدرش بود که نامردی کرده در حق خانواده اش.
 برگشتم و به سهراب نگاه کردم که سوار ماشين شد و رفت.
دلم براش سوخت اون خیلی گناه داشت پس بخاطر ازارهای پدرشه که انقد اروم و تنهاست، انقد براش غصه خوردم که کم مونده بود اشکهام بریزن. 
 رفتم خونه، آنا چند وقت پیش برگشته بود مشهد و من باز تنها بودم پتو رو کشیدم روی سرم و با صدای بلند گریه کردم از فکر اینکه سهراب چقد سختی کشیده که الان بی ذوق شده. باید یه کاری میکردم که از غم دلش کم بشه ولی چیکار؟ نمیدونم.
باید باهاش حرف میزدم تا شاید بتونه باهام دردِ دل کنه تا از غم دلش کم بشه، اره بهترین کار بود باید عملیش میکردم.
....
 بازم رو نیمکت نشسته بود پیرهن سرمه ای که به تن داشت خیلی بهش میومد مخصوصا با اون دکمه هایی که از عمد باز گذاشته بود بی نظیر شده بود یه لبخند یوری بامزه هم روی لبش بود رفتم نزدیک و سلام دادم جواب نداد نشستم رو نیمکت. 
 یه بيسکوئيت دستش بود که داشت ریز میکرد برای گربه‌ها، انتظار محبت ازش نداشتم مخصوصا حالا که میدونستم ازار دیده است، نفس عمیق کشیدم و گفتم:  حالت خوبه؟. 
بدون اینکه نگاهم کنه یا لبخندش و جمع کنه گفت _برو نمیخوام ازار ببینی.
 یکم بهش نزدیک تر شدم و گفتم:  تو خیلی خوب و مهربونی، چرا باید ازارم بدی؟. 
قهقه زد و نگاهم کرد، حواسم رفت سمت بقیه که با تعجب نگاه میکردن برای همه جالب بود خندیدن سهراب، با دقت نگاه می‌کرد گفت _من مهربون نیستم اتفاقا خیلی هم سنگ دل...
 حرفش و قطع کردم و گفتم:  همین که به گربه ها غذا میدی نشون میده که مهربونی، من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده که انقدر ساکت و غمگینی، فقط میخوام یکم از غم دلت کم کنم.
 روش و ازم گرفت و گفت _برو داری مزاحمم میشی. 
نمیخواستم کم بیارم گفتم:  من کاری نمیکنم که مزاحمت شم فقط نشستم.
 داشتم نگاهش میکردم که با ارامش و بی اهمیت به من، به گربه ها نگاه می‌کرد ولی یکم که نگاهم طولانی شد، حس میکردم عصبی شد، دستش و مشت کرد نفسش تند شد با عصبانیت برگشت و نگاهم کرد و گفت _ازت خواهش میکنم برو، تو دختر خوبی هستی و من نمیخوام بهت اسیب برسه.
 بلند شد و رفت نمیفهمیدم منظورش و.
همون موقع بهار و امیر اومدن پیشم، بهار گفت _ مهتا چی شد؟ چرا رفت؟ چی بهم گفتین؟.
 دلم گرفت نگاهش کردم ناخداگاه اشکام ریخت، بهار بغلم کرد امیر گفت _مهتا خانم چیز بدی بهت گفت بگو تا پدرش و دربیارم.
 سرم و به نشونه نه تکون دادم و گفتم:  اون به اندازه‌ی کافی عذاب کشیده نمیخوام بیشتر اذیت بشه.
 بهار گفت _تو از کجا میدونی؟.
 هیچی نگفتم بلند شدم و از دانشگاه رفتم بیرون. باید کاری میکردم حالش خوب بشه ولی من نه خوشگل بودم نه دلبری کردن بلد بودم تو کافه نشستم چشمم افتاد به زوجهایی که باهم نشسته بودن و صحبت میکردن دعا کردم منم روزی همراه سهراب بیام اینجا با هم بگیم بخندیم ولی حیف..... 
 ..........
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.