...مهتا...
دو ماه گذشته تو این مدت نتونستم خونه ی سهراب بمونم دلم نمیخواست بهم ترحم کنن یا بعدا سرکوفتم بزنن، ولی خیلی سخت بود هر روز حالت تهوع داشتم از بوی غذا متنفر بودم اگه غذام دیر میشد حالم بد میشد تا الان چند بار دست به کار خطرناک زدم تا بچه از بین بره ولی نشد که نشد، فقط کم مونده بود خودم از بین برم اخرین بار تو خیابون پریدم جلو ماشین ولی پیچید اون طرف سرعتش کم بود چیزی نشد فقط دستم خورد به اینه بغل و شکست بعدش مرده کلی فحشم داد و رفت.
رفتم درمونگاه و دستم و گچ گرفتم زمانی که رعنا فهمید خیلی ناراحت شد و گفت _تو لیاقت مادر شدن نداری حیف اون بچه که قراره تو بزرگش کنی.
دلم شکست از حرفش. باز گفت_اگه بچه ی سهرابم باشه ازت میگیرم نمیذارم با این ندونم کاریات بچه مو تو اون دنیا آزار بدی.
حق با اون بود من نمیخواستم و اینطوری شد باید بیشتر مواظب میبودم چند روز منو برد خونه اش ولی سریع برگشتم خونه ام.
بهار هم موضوع و فهمید هیچی نگفت فقط ترکم کرد تو این دوماه امیر و کوروش شریکی با هم یه کافه زدن بهار نامرد حتی بهم یه زنگ هم نزد که ببینه مردم یا زنده ام.
البته بهش حق میدم خب شوهرش نمیذاره با کسی که خطا کرده و از غریبه بچه داره حرف بزنه، الان ماه پنجمه، شکمم خیلی بزرگ شده اصلا دلم نمیخواد برم بیرون، رعنا و لیانا هم چندبار اومدن اینجا، ولی سکوت کردم فکر کردن که خونه نیستم و رفتن ولی ازشون ممنون بودم کلی خوراکی و غذا برام اورده بودن و پشت در گذاشته بودن، دلم میخواست برم هوا خوری اماده شدم چادرم و سرم کردم اینجوری خیلی بهتر بود شکمم کمتر تو دید بود رفتم بیرون تو پارک قدم زدم حالم بهتر شد زنگ زدم به بهار، میدونستم جواب نمیده ولی خب تلاشم و کردم بعد از چندتا بوق جواب داد سلام دادم و گفتم: خیلی بی معرفتی، تو این چند ماه اصلا نباید یه خبری ازم بگیری؟.
گفت_من واقعا معذرت میخوام ولی امیر خوشش نمیاد میگه بهت زنگ نزنم.
:چرا چون حامله ام؟ واقعا مسخره است.. خوبه حالا اون محرمم بود واگرنه شما میخواستین چیکار کنین.
_مهتا، امیر کم کم داره با این قضیه کنار میاد، میخوای بیای اینجا؟ دلم برات تنگ شده.
:دوست ندارم شوهرِ مزخرفت، ناراحت بشه.
_نیست، کار داشت رفته تا دو سه ساعت دیگه نمیاد بیا اینجا لطفا، بهت نیاز دارم.
گوشی و قطع کردم حالم ازش بهم میخورد. مردم این همه خلاف میکنن این همه خطا میکنن من یبار پام و کج گذاشتم تازه اونم من نمیخواستم این همه باید تقاص پس بدم.
رفتم سمت کافه شون. فقط یکی دو نفر نشسته بودن بهار منو دید اومد سمتم و خواست بغلم کنه دستم و به نشانه ایست جلوش گرفتم و گفتم: نزدیک نشو، شوهرت میبینه و ناراحت میشه فقط اومدم اینجا ببینمت و تبریک بگم بخاطر این کافه و کارتون ، امیدوارم همچی به خوبی پیش بره خداحافظ.
بعد برگشتم که برم جلوم و گرفت و گفت _کجا؟ چقد عصبانی، بیا بشین باهم حرف بزنیم.
:که شوهرت بیاد و منو از اینجا بیرون کنه؟ شرمنده خانم من دیگه تحمل بی احترامی و ندارم.
_مهتا لج نکن امیر که باهات کنار اومده اون فقط ناراحت بود که چرا این اتفاق افتاده همین.
خسته بودم نشستم رو صندلی و گفت _چی میخوری برات بیارم؟.
:زهرمار.
با ناراحتی نشست روبروم و گفت _ما اینجا قهوه داریم، زهرمار نمیفروشم.
:هیچی نمیخوام فقط خسته شدم، یکم استراحت میکنم و میرم.
زیاد طول نکشید که امیر هم اومد تا چشمش به من خورد تعجب کرد گفتم: من برم تا پرتم نکرده بیرون.
بهار برگشت و امیر و که دید گفت _بشین الان میام.
بعد رفت پیش امیر و باهم صحبت میکردن خیلی طولانی شد شاید هم من حساس شده بودم. بلند شدم و رفتم سمت در و گفتم: بیخود تلاش نکن من رفتم.
رسیدم جلو در، یکی اومد داخل، از ترس خشک شدم با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش میکردم، عقب عقب رفتم و اون کاملا وارد شد و گفت _میدونستم اینجا پیدات میشه خیلی وقته منتظرتم.
بهار و امیر هم اومدن پیشم امیر گفت _ش... شما.. زنده این؟.
بهار گفت _ما فکر میکردیم شما مردین.
سهراب گفت _متاسفم که زنده ام.
امیر گفت_این حرفا چیه؟ ما فقط تعجب کردیم، حالا اینجا چیکار میکنین؟.
_دیروز اینجا رو پیدا کردم مطمئن بودم که خانم شریفی میان اینجا، میخواستم باهاشون صحبت کنم.
با من؟ چرا؟ اصلا چطور ممکن بود که زنده باشه نمیدونم چرا امیر غیرتی شد و گفت _خب حالا کارتون و بگین.
سهراب گفت _خانم شریفی شماین؟.
به امیر برخورد و گفت _اقای همتی، کاری داری در حضور جمع بگو من اجازه نمیدم خواهرم با شما صحبت کنه بعد از اون دست گلی که به اب دادی.
سهراب سرش و انداخت پایین، ولی انگار متوجه شکم بزرگم شد و زل زد بهش و با تعجب تو چشمام نگاه کرد امیر گفت _خب انگار کاری نداری، اگه چیزی میل داری بگم بیارن واگرنه به سلامت.
سهراب با تعجب گفت _تو حامله ای؟.
خیلی خجالت کشیدم لبم و گاز گرفتم، از خجالت سرخ شدم امیر گفت _بله بچهی برادرمه، مشکلی داری؟.
سهراب گفت _برادرت؟.
_ چهار ماه پیش این خانم و برادرم باهم ازدواج کردن و بچه دار شدن،.. نمیفهمم این کجاش عجیبه که انقد تعجب کردی؟.
_مبارکه.. به سلامتی.
رو به من گفت _متاسفم برای اتفاقی که افتاد.
باز رو به امیر گفت _من الان هیچ پولی همراهم ندارم مکمنه بهم قهوه بدین و یک تلفن که بتونم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم.
امیر با دست به سمت میز اشاره کرد و گفت _بفرمایید.
منو بهار هم رفتیم سمت بار و من نشستم و خودش رفت داخل آشپزخانه تا قهوه بیاره امیر اومد نزدیک و گفت _میخوای چیکار کنی؟.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: بریدی و دوختی دیگه حالا ازم میپرسی.
_احمق... انتظار داشتی بگم بیا شاهکارتو تحویل بگیر ... مگه نگفتی خانواده اش در جریانن، پس بهتره از زبون اونا بشنوه.
خواست بره نگاهش کردم و گفتم :امیر... من نمیخواستم اینجوری بشه... من هر*زه نیستم اون محرمم بود.
بدون اینکه برگرده گفت _اشتباه، اشتباهِ... حالا تو خودت و قانع کن که اون محرم بود شما حتی صیغه نامه هم ندارین که فردا، پس فردا ثابت کنه که این بچه حرو*م نیست.
:امیر...من جز بهار دوستی ندارم لطفا ازم نگیرش.
نگاهم کرد و بی حرفی رفت سمت سهراب و بهش تلفن داد که اونم زنگ زد به شایان و یکی دیگه و ادرسش و داد تا بیان دنبالش، همون موقع بهار با فنجون قهوه اومد بیرون و برد برای سهراب و بعد اومد کنارم نشست و گفت _به امیر چی میگفتی؟.
هیچی.
حواسم به سهراب بود انگار حالش خوب نبود هر از گاهی دستش و میزاشت رو قلبش، لباسش و مچاله میکرد یا شقیقه هاش و ماساژ میداد حدس میزدم خماره که این کارا رو میکنه قهوه شو خورد اولین بار بود که میدیدم قهوه میخوره امیر نشست روبروش و گفت _تو این مدت کجا بودین؟ خانواده تون حالشون خیلی بد بود.
بدون اینکه از فنجون چشم برداره گفت _گیر بودم نمیتونستم بیام.
_یعنی انقد درگیر بودین که نمیتونستین یه تماس باهاشون بگیرین.
_شما از درگیری های من خبر ندارین.
بعد رو کرد به من و گفت _پیغام منو به شایان رسوندین؟.
:منظورتون اون فلش پیش قاب عکس بود؟.
لبخند بی جون یه وری زد و اروم گفت _شروع شد.
همون موقع یکی زنگ زد به گوشی امیر، سهراب نگاه کرد و سریع جواب داد و بعد از قطع کردن رو به امیر گفت _میتونم یه تماس دیگه بگیرم؟.
امیر سر تکون داد و گفت _البته.
سهراب زنگ زد و گفت _شایان نمیخواد بیای دنبال من، برو خونه ام، لطفا به مامانم اینا چیزی نگو...گوش کن شایان، ماشین و بردار و برو شهرک غرب، ادرسشو برات میفرستم.... دلیلش و خودت میفهمی گوش کن، به نگهبان بگو برای سهراب همتی ختم گرفته بودیم چرا تو مراسمش نیومدین؟...بعدش اونا خودشون میدونن باید چیکار کنن... شایان انقد حرف نزن، واجبه... باشه باشه کاری که گفتم و بکن من میرم جایی کار دارم به موقعش خودم میام پیشت... فقط به همین ادرسی که گفتم بیای دنبالم، یه کارت عابر بانک و یه گوشی برام بیار و تحویل امیر فلاح بده خودم ازش میگیرم... انقد سوال نپرس خداحافظ.
قطع کرد و گفت _یه قهوه ی دیگه میدین؟.
امیر به بهار اشاره کرد و اونم بی حرفی رفت تا قهوه بیاره سهراب گفت _لطفا کارت و گوشی که شایان براتون میاره رو نگهدارین به موقعش خودم میام و تحویل میگیرم.
امیر قبول کرد بعد از چند لحظه گفت _مهتا واقعا با برادرت ازدواج کرد؟.
امیر گفت _مهتا خانم.. بله ازدواج کرد، چطور؟.
بهار قهوه شو گذاشت روی میز، سهراب گرفت تو دوتا دستهاش و بو کشید و گفت _نگران بودم که نکنه براش اتفاقی بیفته.. خوشحالم که با این قضیه کنار اومده.
دستش و باز گذاشن روی میز لرزش عجیبی داشت لرزش غیر طبیعی بعد دو سه بار محکم مشت زد به سینه اش و بلند و عمیق نفس کشید امیر گفت _حالت خوبه؟ چرا اینجوری میکنی؟.
سهراب بحث و عوض کرد و گفت _گشنمه، دو روزه هیچی نخوردم.
امیر با نگرانی نگاهش میکرد گفت _اینجا فقط کیک داریم، میخوای؟.
سهراب سرش به صورت نیم رخ گذاشت روی میز و گفت _میخوام.
امیر دوباره گفت _بهار جان میشه کیک بیاری؟.
بهار چشمی گفت و رفت تا کیک بیاره امیر گفت _بهتر نیست بری خونه؟.
_که کل خانواده ام بمیره؟.
_چی؟... من اینو نگفتم.
سهراب سرش و برداشت بالا و گفت _الان خیلی ها منتظرن من برم خونه، تا اونجا رو، رو سر خانواده ام خراب کنن هرچی دورتر باشم برای همه بهتره.
_کی میخواد این کار و بکنه؟.
_دشمن.
بهار کیک و گذاشت روی میز، سهراب با حسرت نگاهش میکرد امیر گفت _بخور، بعدا باهم حساب میکنیم.
سهراب یه تیکه برداشت و گاز زد و بعد یه گاز گنده زد و بقیه کیک و خورد و گفت _شایان کارت و اورد بعد باهاتون حساب میکنم باید برم فقط... یه خواهش دیگه ای ازتون دارم.
امیر گفت _بفرما.
سهراب یه نگاهی بهم انداخت و گفت _مواظب زن داداشت باش.
سریع رفت ترسیدم که باز یکی بیاد سراغم امیر نگاهم کرد و گفت _منظورش چی بود؟.
نکنه باز وکیلی میخواد بیاد سراغم.
نگاهش و ازم گرفت و گفت _با کوروش صحبت میکنم ببینم چی میگه.
زنگ زد به کوروش و ازش خواست بیاد اینجا که خداروشکر اونم تو راه بود و چند دقیقه بعدش رسید سلام و احوالپرسی کرد و نشست روبروی امیر و گفت _کارا خوب پیش میره؟.
امیر گفت _اره همچی خوبه، فقط امروز این پسره مرخصی گرفته و بهار مجبوره اینجا رو بگردونه.
کوروش گفت _چیکار داشتی زنگ زدی؟.
امیر نگاهم کرد و گفت _درمورد سهراب همتی که مهتا بهت گفته بود، چیزی فهمیدی؟.
_پسره رو پیدا نکردن چون هیچ برگه ی فوتی صادر نشده دیگه هیچی ردی یا مدرکی درمورد وکیلی نیست.
_سهراب زنده است همین چند دقیقه پیش اینجا بود.
_اینجا رو چطور پیدا کرده؟.
_گفت اتفاقی دیروز دیده مارو.
_خب چرا اومده بود؟.
_اومده بود با مهتا صحبت کنه.
_خوبه پس انقد مردونگی داره بعد از کثافت کاری که کرده بیاد حرف بزنه.
_اره اومده بود معذرت خواهی کنه بیشرف، فقط امیدوارم انقد مردونگی هم داشته باشه که عقدش کنه بالاخره پای بچه وسطه.
حالم و داشتن بد میکردن اصلا براشون مهم نبود که من اونجام یا نه؟ بلند شدم و رفتم بيرون، بغضم شکست و گریه کردم