محرمِ_قلبم : سهراب منو نمیخواد 

نویسنده: najafimahur

نشستن رو زمین، رعنا گفت _تو چیزی نمیخوام عروس قشنگم؟.
گفتم :رعنا خانم من میخوام یه چیزی بگم... پسرتون چون فکر کرد شما عمه‌شین، بخاطر حرفهایی که بهش گفته بود میخواست حرصش بده گفت من... همسرشم... واگرنه منو پسرتون فقط با هم همکلاسیم.
چهره اش غمگین شد باز، گفت _چقد خوشحال بودم از اینکه عروس و نوه مو دارم.. درک میکنم پسرم انقد سختی کشیده که حالا گفتن یکی دوتا دروغ، حقشه... ولی مطمئنم که خیلی خاطرت و میخواد که بخاطرت خودش و تو دردسر انداخته.
سر تکون دادم و گفتم :نه، فقط بخاطر لیانا دنبالم اومد واگرنه منو نمیخواد.
_تو چی؟ تو پسرم و میخوای یا نه؟.
از تایید کردنش خجالت میکشیدم قبل از اینکه جواب بدم گوشی رعنا زنگ خورد جواب داد _سلام جانم... اره همه به جز سهراب اینجان.... نمیدونم تا حرفام و شنید رفت، حتی یه کلمه هم حرف نزد... میترسم از اینکه منو نخواد حالا که پیداش کردم تحمل دوری و بی خبریش و ندارم....میشه ازت خواهش کنم بری خونه کدخدا یا مش حسن، دلم نمیخواد بچه ها غریبی کنن... مرسی که درک میکنی خداحافظ.
:کسی قرار بود بیاد اینجا؟.
رعنا _فرامرز و که امروز دیدین اون میخواست بیاد حالا امشب بره جای دیگه هم مشکلی نداره.
لیانا_چرا باید بیاد خونه شما.
رعنا_چون شوهرمه.
با تعجب گفتم:  اقا فرامرز... شوهرتونه؟.
رعنا_اره عزیزم واگرنه چرا باید کارش و ول می‌کرد و بخاطر من میومد اینجا.
:، ما نمیخواستیم مزاحم بشیم، زنگ بزنین آقا مرامرز بیان خونه، ما میریم.
رعنا_کجا میرین این موقع شب، ایشالا سهرابم هم میاد امشب و اینجا میمونین.
لیانا_رعنا خانم.
رعنا_میتونی مامان صدام کنی تو دیگه دختر من محسوب میشی.
لیانا نخودی خندید و گفت _مامان..رعنا، چیشد که شما دکتر شدی یا چطور با آقا فرامرز ازدواج کردی؟.
رعنا_دو سال بعد از اینکه از هوشنگ جدا شدم هرکار تونستم انجام دادم یه مدت تو خیاطی کار کردم مغازه داری کردم یه روز اتفاقی فرامرز اومد تو مغازه ای که من شاگردی میکردم چند دست لباس خرید و رفت از اون به بعد هر هفته میومد یه تیکه لباس میخرید چند وقتی همین روال ادامه داشت تا اینکه اومد جلو و ازم خواستگاری کرد اولش قبول نکردم چون امید داشتم که هوشنگ از خر شیطون پیاده میشه و سهرابم و بهم برمیگردونه، یک ماه گذشت رفتم خونه قدیمیمون اونجا از همسایه ها شنیدم که هوشنگ رفته و هیچ کی ازش خبر نداره دیگه از همه جا ناامید شدم تو مغازه بودم که فرامرز دوباره اومد وقتی غمم و دید خواست بهم کمک کنه خودش دکتر بود منو برد تو مطب خودش و من شدم منشیش، یکی دو هفته که گذشت خواستم به منم اموزش بده قبول کرد من  شروع کردم درس خوندن و فرامرز همه جوره هوام و داشت هم برام کتاب میاورد، هم کمک می‌کرد بفهممشون، هم اجازه داد تو مطبش شبا رو بمونم، کنکور دادم و قبول شدم تو همون حین با فرامرز ازدواج کردم و دانشگاه رفتم و الان شدم دکتر اطفال، میخواستم به بچه هایی که مثل سهرابم مریض بودن کمک کنم اینجا یه خونه قدیمی و کهنه بود که با کمک فرامرز و اهالی تعمیرش کردیم و بهداریش کردیم فقط بخاطر اینکه نزدیک سهرابم باشم...تو تهران مطب دارم شنبه تا چهارشنبه اونجام و اخر هفته میام اینجا تا به مردم کمک کنم. 
_شما خیلی مهربونی. 
_چه فایده وقتی سهراب منو نمیخواد... حالا نوبت شماست تعریف کنین. 
لیانا براش توضیح داد که چه اتفاقی برای مادرش افتاده یا چیشده که فرزند خونده ی سهراب شده رعنا تمام حرفاش و شنید و گفت _الهی من بمیرم برات که انقد سختی کشیدی ولی دیگه غصه نخوریاا من جای مامانت، سهرابم که پدرته تو یه خانواده داری الان. 
لیانا با لبخند گفت _بهترین خانواده دنیا رو دارم. 
شایان یالله گفت و وارد شد  و به من و لیانا گفت _سهراب زنگ زده بود گفت اماده شیم و بریم سر جاده و یه ماشین بگیریم و بریم. 
رعنا سریع از جاش بلند شد و روبروی شایان وایستاد و گفت _چی میگی اقا شایان؟ سهراب الان کجاست؟. 
_سهراب رفته تهران و از ما خواست که بریم. 
رعنا نشست رو زمین و گفت _اون منو نمیخواد. 
لیانا رفت بغلش کرد و گفت _مامان جون، سهراب فقط ناراحته، درکش کنین بالاخره میفهمه که شما تمام تلاشتون و کردین.
رعنا اشکاش ریخت و گفت _من تو زندگیم فقط از خدا میخواستم جونم و بگیره تا پیش پسرم باشم ولی حالا که اون زنده است نمیخواد منو ببینه. 
شایان نشست رو زمین و گفت _خاله رعنا انقد خودت و اذیت نکن ما با سهراب حرف میزنیم قانعش میکنیم که برگرده پیشتون، اون فقط ناراحته، همین.
رعنا از جاش بلند شد و رفت تو اشپزخونه و شروع کرد به گذاشتن ظرف و قاشق و لیوان. شایان گفت _زحمت نکشین ما دیگه میخوایم بریم.
_این وقت شب از اینجا ماشین رد نمیشه مهتابم که پاش اسیب دیده است نمیتونین جایی برین غذا بخورین زنگ میزنم فرامرز بیاد و ببرتتون.
شایان_ما نمیخوایم زحمت بدیم به ایشون، میریم سر جاده منتظر میمونیم تا یکی بیاد. 
رعنا گوشیش و برداشت و زنگ زد و از یکی خواست تا بیاد خونه.
پنج دقیقه بعد فرامرز اومد و بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه، نشست.
 رعنا بهش گفت که ما میخوایم بریم اونم گفت _بعد از غذا خوردم میبرتمون تهران. 
شایان هر چی تعارف کرد ولی اونها حرفشون و دوتا نکردن بعد از خوردن غذا رفتیم بیرون و سوار ون شدیم رعنا هم اومد فرامرز گفت _تو کجا میای؟ بمون همینجا فردا مریض میاد.
_پسرم الان اولویت داره، میخوام خونه و زندگیش و ببینم.
فرامرز مخالفت نکرد و رفتیم سمت تهران نزدیک صبح رسیدیم و رفتیم سمت خونه ی سهراب، شایان و لیانا پیاده شدن و از ما هم دعوت کردن بریم داخل رعنا گفت _همین که از دور دارم میبینم خونه شو، برام کافیه، نمیخوام ناراحتش کنم.
فرامرز گفت _رعنا نمیخوای برای اخرین بار بری سراغش! نمیخوام بعدا حسرتش بمونه تو دلت که تا دم در خونه اش رفتی و داخل نرفتی.
_میترسم منو از خونه اش بیرون کنه دلش و ندارم میمیرم بعد.
فرامرز اصرارش نکرد درعوض لیانا گفت _مامان رعنا، میشه بیای بریم داخل؟ سهراب مهمونش و بیرون نمیکنه خواهش میکنم، بخاطر من.
رعنا التماس کردن لیانا رو دید قبول کرد و پیاده شد و رو به فرامرز گفت _تو مگه نمیای؟.
_نه فعلا بهتره منو نبینه میرم مهتاب خانم و برسونم.
رعنا و لیانا و شایان رفتن خونه،.. فرامرزم ازم آدرس گرفت و رفتیم سمت خونه.... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.