.. مهتا...
تو مسیر، فرامرز رفت داروخونه و لوازم برای عوض کردن پانسمان پام و گرفت رسیدیم به خونه. گفت _کسی و داری که ازت مراقبت نکنه؟.
گفتم: نه من تنها زندگی میکنم.
_یعنی هیچکی نیست که بیاد پیشت؟.
:دوستم هست ولی خب نمیتونم بهش بگم چون درگیر کارای ازدواجشه.
_نباید خودت و اذیت کنی باید استراحت کنی تا پات خوب بشه و اگه مدام بخوای راه بری و خودت و خسته کنی پات دوباره به خون ریزی میفته.
:مواظبم.
از ماشین پیاده شدیم و با کمک دیوار رفتیم بالا در خونه رو باز کردم و رفتم تو، پشت سرم اومد و گفت _حالا که اومدی دیگه نباید بری پایین، تا پات خوب بشه.
نشستم رو زمین، لوازم و اورد و پانسمان پام و باز کرد و ضدعفونی کرد و با گاز و باند جدید بست و بعد از شستن دستهاش رفت. گشنم بود رفتم سراغ یخچال چیزی برای خوردن نبود نون ها هم خشک شده بودن. رفتم طبقه پایین و زنگ همسایه رو زدم ازش گوشی خواستم اجازه داد زنگ بزنم شماره بهار و گرفتم و بعد از اینکه جواب داد گفتم: بهار میشه بیای پیشم؟.
_اتفاقی افتاده؟.
:نه چیزی نشده، راستش تو خونه هیچی برای خوردن ندارم پام اسیب دیده نمیتونم برم خرید، گفتم اگه میشه تو برام نون بخری.
گفت که سریع میاد برگشتم تو خونه، پام خیلی درد میکرد یکساعت طول کشید تا اومد در و براش باز کردم و اومد بالا دست پر بود همه چی خریده بود پلاستیک ها رو گذاشت زمین و گفت _چه بلایی سر خودت اوردی دختر؟.
نمیخواستم واقعیت و بگم گفتم: چاقو بریده، نمیتونم راه برم.
برام صبحانه اورد و خوردم گفت _بریم خونه ما.
:نه تو به اندازه کافی درگیری، نمیخوام زحمتت بدم.
_زحمتی نیست، من نیستم مامانم اینا که هستن مواظبتن و منم خیالم راحته.
با لبخند گفتم: نه قربونت، همینجا راحتم.
_اخه دختر چیکار میکردی که اینجوری شدی؟.
:هیچی بابا داشتم میوه پوست میکندم چاقو از دستم افتاد پام و برید.
_بیخیال بابا، یه چاقو میوه خوری تو رو به این روز انداخته؟.
جواب نداشتم اخه خیلی دروغ بزرگی بود گفتم: گیر نده دیگه، اصلا فکر کن شکسته، اتفاقه دیگه میفته.
بهار موند و برام ناهار درست کرد و کلی از امیر و خرید رفتنهاشون تعریف کرد بحث رسید به کوروش، گفت _مامان کوروش میخواد از دختر همسایه شون خواستگاری کنه من ندیدمش ولی میگن خیلی خوشگل و مؤدبیه.
نمیدونم چرا حسودیم شد گفتم: به سلامتی، مبارکه.
_یعنی برات مهم نیست که کوروش و از دست بدی؟.. مهتا اون پسر خیلی حیفه، یه کاری بکن.
:چیکار کنم؟ من دوستش ندارم.
_ولی اون، تو رو خیلی دوست داشت، دنبال خونه بود که بعد ازدواج برین اونجا، ولی تو چه میفهمی زندگی چیه.
:بهار بس کن، من چطور میتونم با کسی که دوست ندارم زندگی کنم.
_اگه یکم بهش توجه میکردی ازش خوشت میومد من مطمئنم، چون دیدم دلت لرزید ولی انقد مغروری که نخواستی قبول کنی.
:بسه بهار، من هرگز نمیتونم از سهراب بگذرم.
گوشیش زنگ خورد با تعجب گفت _دختر سهرابه.
رفتم سمتش و گوشی و ازش گرفتم و جواب دادم با صدای بغض الود گفت _زنگ زدم به گوشیت، جواب ندادی مجبور شدم به بهار زنگ بزنم.
گفتم: گوشیم افتاد و شکست... چیزی شده؟.
با ناراحتی گفت _تو از سهراب خبر داری؟.
:نه ندارم چطور؟.
_هیچی، مزاحمت نمیشم پس.
:لیانا، داری نگرانم میکنی خب بگو چیشده؟.
_به شایان پیام داده بود که یک ساعت دیگه میرسه خونه، ولی الان دوساعت گذشته و ازش خبری نیست.
:خب شاید تو ترافیک گیر کرده.
_گوشیش و جواب نمیده اخه... نگرانم.
:انشاالله که خیره، نگران نباش میاد.
بعد خداحافظی قطع کردم بهار گفت _اتفاقی افتاده؟.
:سهراب قرار بوده یک ساعت پیش بره خونه، ولی ازش خبری نیست.
_خب چرا باید سراغش و از تو بگیره؟.
:نگرانن، به همه دوست و آشنا زنگ میزنن.
خیلی حساس شده بود داشت به همه چی گیر میداد غذا خوردیم و امیر اومد دنبالش و رفتن برای خرید جهیزیه و لباس و بقيه لوازم منم کاری، جز خوابیدن نداشتم البته که خیلی هم خسته بودم....