*بخش هفتم*
... مهتا....
هوا تاریک شده بود در سوله داشت باز میشد سهراب سرنگ و شیشه رو برداشت، چون خودش جایی نداشت که قایمش کنه داد به من، گذاشتم توی جیبم، وکیلی اومد وقتی دید جلو در نشستیم خیلی تعجب کرد و دلیلش و پرسید سهراب گفت _از اون دختر هرزه بپرس که براش اهمیتی نداره که یه دختر جوون اینجاست.
وکیلی یه نیشخند زد و بلند گفت_رها، گورتو گم کن ما داریم میایم.
و بعد به ما گفت _با پای خودتون میرین یا افرادم ببرنتون؟.
سهراب با کلی زحمت از جا بلند شد و منم به اطاعت ازش بلند شدم و اروم باهاش راه میرفتم تا رسیدیم به ته سوله، سهراب از خستگی و بی حالی نشست روی صندلی منم کنارش وایستادم وکیلی گفت _من یک ماموریتی و به خانمت داده بودم، نتیجه اش چی شد؟.
سهراب مشکوک نگاه میکرد گفت _کدوم ماموریت؟.
_از زنت بپرس.
سهراب نگاهم کرد گفتم: قرار شد راضیت کنم اموالش و برگردونی.
سهراب نیشخندی زد د گفت _چرا متوجه نیستی که دست دولته، من نمیتونم کاری کنم.
وکیلی اومد نزدیک و گفت _و دخترم؟.
_اول زنم و آزاد کن بعد بهت میگم کجاست.
وکیلی خطاب به افرادش گفت _از جلو راه برین کنار، خانم همتی میخواد بره.
با تعجب نگاه میکردم امکان نداشت منو به این راحتی ول کنن مگر اینکه کاسه ای زیر نیم کاسه باشه به سهراب نگاه کردم گفت_از کجا معلوم که باز گیرش نندازین! از کجا معلوم که بیرون براش کمین نکرده باشین؟.
_من زیر حرفم نمیزنم وقتی دخترم و ببینم دیگه با زنت کاری ندارم به همه افراد سپردم که راه و باز کنن.
سهراب گفت _برو.
:من میترسم.
با اخم نگاهم کرد و گفت _آخرین فرصتته که خودت و نجات بدی.
:جایی و بلد نیستم.
_بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی برو، بالاخره به یه ابادی میرسی.
:پس تو چی؟.
_حالا حالا ها نمیمیرم.
:خانواده ات.
حرفم و قطع کرد و بلند گفت _گفتم برو از اینجا، مگه کری؟.
با ترس به همه نگاه میکردم رفتم جلو کسی کاری نمیکرد راه و برام باز کردن رسیدم به وکیلی گفت _اگه کسی از این ماجرا بویی ببره سر شوهرت و برات میفرستم.
برگشتم و به سهراب نگاه کردم نمیدونستم بازم میبینمش یا نه؟ ولی خیلی دلتنگش میشدم باید خودم و نجات میدادم گفتم: مطمئن باش که کسی چیزی نمیفهمه.
رفتم سمت در و لحظه اخر صدای سهراب و شنیدم که داد میزد و میگفت ولم کنین.
برگشتم سمت ولی جلوش و گرفته بودن هیچی نمیدیدم دلم شکست اشکم ریخت من بخاطر نجات خودم اون و کشتم یکی اومد و گفت _اگه نمیری؟ برگرد ته سوله.
سریع از در خارج شدم و مستقیم رفتم...
.... سهراب....
فقط امیدوار بودم مهتا بتونه فرار کنه وکیلی گفت _خب آقای همتی! زنتم که رفت حالا ادرس؟.
:زوده، بذار مطمئن شم که رفته.
با شلاق کوبید تو سینه ی زخمیم. تحمل کردم تا مهتا نشنوه وکیلی اومد دستام و پشت سرم قفل کرد و یکی از افرادش با مشت میکوبید تو شکم و سینه ام. زخمم، درد عجیبی داشت که قابل تحمل نبود شروع کردم به داد و بیداد کردن، داشتم جون میدادم وکیلی گفت _حرف بزن بیشرف.
:دخ... ترت تو پروشگاهی به نام خانهِ مهتابِ... دیگه هیچی نمیدونم.
_زنم کجاست؟.
با نیشخند گفتم :خونه ی داداشت.
و فقط یه مشت دیگه به سینه ام لازم بود تا سینه ام خونریزی کنه وکیلی به رهایی که تازه پیشمون اومده بود گفت _از کیه مواد نزدی بهش؟.
_الان نزدیک دو سالته.
_خوبه دیگه بهش نده تا من بهت نگفتم.
_چشم عمو جون.
نگاه وکیلی افتاد به رها که با بلوز و شلوار تنگ و چسبون وایستاده بود رفت نزدیکش و گفت _دوست پسرِ کثافتت کو؟.
_خوابیده.
وکیلی با یه نیشخند گفت _خوبه دیگه وقتشه یکم به عموت برسی، مگه نه؟.
رها با لبخند حال بهم زن به بدنش یکم پیچ و تاب داد و گفت _البته، کی بهتر از عموی عزیزم.
باهم رفتن تو اتاق و بقيه هم رفتن بیرون، دانیال اومد نزدیک و دوباره زخمم و بست و پانسمان کرد و موقع رفتن اروم گفت _ده دقیقه دیگه جلوی در باش تا از این جهنم خلاص شی.
رفت، نمیدونستم این کیه که میخواست کمک کنه شاید تنها فرصتم بود شاید هم تله بود مهم نبود اخرشم مرگ بود باید شانسم و امتحان میکردم نگاهم افتاد به اتاق، خبری از وکیلی و هیچکی دیگه نبود تو سوله هم خالی بود بلند شدم و رفتم دم در، باز بود از لای در نگاه کردم بیرون کسی نبود یواش رفتم بیرون، عجیب بود که خلوت بود چند قدم رفتم جلوتر یه اتاقک گوشه حیاط بود که همه افراد اونجا داشتن بگو بخند میکردن تو تاریکی کسی حواسش به گوشه حياط نبود که ممکنه کسی بخواد فرار کنه اروم اروم میرفتم که سر و صدا ایجاد نشه تا رسیدم دم در همون مرده رو دیدم که وایستاده بود آروم گفتم: تو کی هستی؟ چرا بهم کمک میکنی؟.
گفت _من دشمن دشمنتم، تو باید زنده بمونی تا اون کثافت و نابود کنی این اخرین فرصتیه که میتونم نجاتت بدم.
یه مسیری و اشاره کرد و گفت _زنت این مسیر رفته دوتا نگهبان اونجا هست بیهوشن، حالا حالاها هم بیدار نمیشن، زود برو تا دیر نشده.
یه بلوز پرت کرد سمتم رو هوا قاپیدم و پوشیدم به سمت جایی که اشاره کرد رفتم، راست میگفت دونفر بیهوش افتاده بودن اونجا، ازشون گذشتم و رفتم بین درختا تا مهتا رو پیدا کنم حتما تو این تاریکی زهره ترک شده..
... راوی...
شایان رسید جایی که منوچهر ادرسش و داده بود یه سوله بزرگ، نرسیده به جنگل، رفت پشت سوله یه پنجره بزرگ که از نیمه ی دیوار رو به بالا گذاشته بودن ماشین و زیر پنجره پارک کرد و رفت رو سقفش و بازم قدش کوتاه بود یه پرش زد و لبه ی پنجره رو گرفت و خودش و کشید بالا، تقریبا خالی بود کسی هم نبود با دقت، همه جا رو بررسی کرد یه صندلی داخل سوله بود که علاوه بر اون روی زمین هم خون ریخته بود شاید سهراب اینجا بود؟ میترسید بلایی سرش اورده باشن ولی فعلا که خبری نبود رفت پایین و اطراف سوله رو نگاه کرد که شاید چیزی مربوط به برادرش پیدا کنه ولی هیچی نبود با اینکه کلا ناامید شده بود ولی هنوزم دنبالش بود شاید حتی جنازه شو پیدا کنه تا دل مادرش اروم بگیره گوشیش ویبره رفت از جیبش درش اورد و جواب داد عزیزخانم گفت _پسرم کجایی؟ نگرانتم.
شایان اروم گفت_ خاله لطفا دیگه زنگ نزن من خوبم، تا چند روز دیگه با سهراب میام پیشتون.
_واقعا داری راست میگی؟ خدا خیرت بده که دل ما رو شاد کردی، الان سهراب پیشته؟.
_نه، پیشم نیست ولی پیداش کردم لطفا زنگ نزنین به موقعش خودم زنگ میزنم خداحافظ.
گوشی و تو جیبش گذاشت و بازم اطراف بررسی کرد ولی هنوز که خبری نبود...
.......
_رعنا خانم... رعنا خانم، مژده بده رعنا جانم.
رعنا با تعجب گفت_چیشده عزیزخانم؟ از سهرابم خبری شده؟.
_اره قربونت برم الان زنگ زدم به شایان گفت تا چند روز دیگه با سهراب میاد.
رعنا دست عزیزخانم و گرفت و گفت _راست میگی عزیزخانم؟ تورو جونِ رعنا، بگو داری راست میگی؟ سهرابم خوبه؟ الان کجاست؟.
_اروم باش عزیزم، شایان گفت پیداش کرده چشمت روشن عزیزم.
رعنا گفت _تلفن کو؟ باید زنگ بزنم به شایان میخوام با پسرم حرف بزنم.
_نه! نه عزیزم، شایان گفت زنگ نزنین خودم زنگ میزنم اروم باش فقط خواستم دلت اروم بگیره.
_تا پسرم و نبینم دلم اروم نمیگیره.