شایان، وکیلی و دست پلیس داد و با مدارکی که علیه اش بود فرستادنش زندان. آنا فردای اون روز که مهتا رفت کما اومد تهران، همونطور که انتظار میرفت کلی حرف بارم کرد ولی من محکوم به سکوت بودم بچه ها تو خونه پیش عزیزخانم و ماهان بودن الان یک هفته است مهتا خوابه، مامانم به بچه میرسه و آنا فقط پشت شیشه نشسته و گریه میکنه منم یه پام بیمارستان یه پام محل کارم خیلی زور بزنم دو ساعت برم خونه و بچه ها رو ببینم و بخوابم خسته شدم از این وضعیت، تو همین فکر بودم که فرامرز گفت _این چرا اینجوری شد؟.
برگشت سمت ما و گفت _سریع پرستار و خبر کنین.
بعد خودش رفت تو اتاق بلند شدم و نگاه کردم دستگاهی که بهش وصل بود فقط یه خط صاف و نشون میداد نمیدونستم چه معنی داره فقط حرکات فرامرز و نگاه میکردم که با کف دستاش سینه ی مهتا رو فشار میداد یهو کلی دکتر و پرستار ریختن تو اتاق و کارشون و شروع کردین بهش شوک وارد میکردن دستگاه و رو سینه اش میزاشتن و بعد مهتا از تخت جدا میشد و باز برمیگشت سرجاش، چند بار این اتفاق افتاد ولی اون خط صاف سمج، هنوز همونجا بود تا اینکه دکترا دست از کار کشیدن و یکی یه ملحفه ی سفید انداخت روش، ماتم برده بود آنا داشت گریه میکرد مامانم دلداریش میداد ممکن نبود نباید اینجوری میشد از پا افتادم تکیه دادم به دیواری که پشتت مهتا اروم خوابیده بود سرم و محکم کوبیدم به دیوار، من اون و کشتم اگه من خودم و نگه میداشتم، اگه من اذیتش نمیکردم، براش هرگز چنین اتفاقی نمیفتاد آنا اومد روبروم، همینطور که اشک میریخت گفت _من دیگه کسی و ندارم همش تقصیر تو بود... تو خواهر منو ازم گرفتی.
نفسم بالا نمیومد حتی نمیتونستم گریه کنم حالا من بدون اون چیکار میکردم باورم نمیشد که عزیزم، مرده باشه. دکتر اومد و گفت _تسلیت میگم بهتون.
بعد رفت... تسلیت؟ برای چی؟ برای قلبِ مرده ی من، یا مهتایی که این همه به زندگی چنگ زد و اخرش هم نموند؟ نفسم بند اومد دست و پام بیحس شده بود.. آنا داد زد_بیشرفِ قاتل، تو خواهر منو کشتی.
بعد یه سیلی محکم زد تو گوشم، وقتی به خود اومدم رو تخت بیمارستان بودم یه سرم هم تو دستم بود مامانم کنارم نشسته و با چشمای نم دارش نگاهم میکرد پس خواب نبود واقعی بود اروم گفتم :مهتا؟.
با یه لبخند بی جون گفت _خوبه.
خوبه؟ پس چشمای قرمز و پر اشکش چی میگفت؟ لبخند بی رمقش چی؟. با دستی که سرم وصل بود دستش و گرفتم و گفتم :مامان تو رو روح بابا فرهاد راستش و بگو.
_حالش خوبه نگران نباش.
: جون اقا فرامرز داری راست میگی؟.
اشکش ریخت و گفت _اره قربونت برم حالش خوبه.
دروغ میگفت میخواست من ناراحت نشم ولی من دیدم که روش پارچه کشیدن دیدم که دکترا برای نجاتش کاری نکردن از جا بلند شدم و به حرفای مامانم که میخواست برگردم رو تخت اهمیت ندادم باید با چشمای خودم مهتا رو میدیدم رفتم طبقه دومم جایی که مهتا بود و بعد راهرو و طی کردم و رسیدم پشت شیشه، همون موقع دوتا اقا یکی و اوردن بیرون که پارچه روش بود پس حقیقت بود یک قدم رفتم جلو و گفتم : وایستا.
تخت و نگهداشتن دستم رفت روی پارچه ولی دلش و نداشتم که ببینمش. دستام میلرزید یکی گفت _شما از اشناهاشین؟.
پارچه رو تو دستم مچاله کردم و قبل از اینکه بردارم مامانم دستم و گرفت و گفت _چیکار میکنی سهراب؟ این مهتا نیست، مهتا حالش خوبه.
ولی باورش نمیکردم پارچه رو برداشتم یه پیرمرد بود مامانم گفت _دیروز که تو حالت بد شد مهتا به هوش اومد از اینجا بردنش و این اقا رو جاش اوردن.
:خودم دیدم که روش پارچه کشیدن.
_چی؟... نه تو، توهم زدی چنین چیزی نبود.. تو دیروز اینجا نبودی عزیزخانم زنگ زد و گفت حالت بد شده.
اون دوتا اقا رفتن با تعجب گفتم :چی؟... من خودم خط ممتد روی دستگاه و دیدم خودم اینجا بودم که روش پارچه کشیدن.
با نگرانی دست گذاشت رو پیشونیم و گفت _بیا بریم تو حالت خوب نیست داری هذیون میگی؟... از دستت هم داره خون میره.
دستم و گرفت و دست ازادش و گذاشت رو جایی که خون میرفت و گفت _بیا بریم تو باید مهتا رو ببینی.
باهاش همراه شدم و رفتیم طبقه ی پایین. پرستار گفت _کجا اقا، کجا؟.
مامانم گفت _میخوایم بریم به دیدن خانم شریفی.
_متاسفم ورود آقایان به این بخش ممنوعه، مگر در ساعت ملاقات که الان وقتش نیست.
_لطفا، فقط چند دقیقه.
_متاسفم، بفرمایید بیرون.
_باشه، فقط ممکنه بهم پنبه و چسب بدین دستش خونریزی داره.
پرستار یکم پنبه و چسب داد مامانم دستم و بست و باهم رفتیم بخش نوزادان و پشت شیشه وایستادیم چند تا بچه داخل دستگاه بودن گفتم : چرا اومدیم اینجا.
به یه دستگاه که داخلش یه بچه ی خواب بود اشاره کرد و گفت _اون بچهی مهتاست.
ولی خوب نمیدیم چون دور بود و سرش مخالف ما بود گفتم : قیافه شو نمیبینم.
_میخوای بری داخل و از نزدیک ببینی؟.
: هنوز مطمئن نیستم که اون بچهی من باشه.
_تا ساعت چهار عصر تحمل کن بعدش معلوم میشه.
: اگه نبود چی؟.
_مهتا قراره با آنا بره مشهد...دیگه به ما ربطی نداره.
:اگه بود چی؟.
_مهتا گفته بچه رو با خودش میبره چه بچه ی تو باشه و چه نباشه... سهراب من خیلی با آنا صحبت کردم ولی میگه اجازه نمیده مهتا باهات ازدواج کنه میگه تا زمانی که لیانا و کیانا دارن به عنوان دخترت زندگی میکنن مهتا جایی تو زندگیت نداره چون فکر میکنه تو اون و برای پرستاری از بچه ها میخوای.
: نظر مهتا چیه؟.
_سکوت کرده و حرف نمیزنه.. میخوای چیکار کنی؟.
: نمیدونم، الان فقط میخوام مهتا رو ببینم.
ساعتش و نگاه کرد و گفت _هنوز یک ساعتی تا ملاقات وقت هست بیا بریم غذا بخوریم بعد برمیگردیم و میبینیش.
نگاهم به بچه بود خیلی دلم میخواست ببینمش گفتم :میخوام از نزدیک ببینمش.
منو برد داخل یه اتاق اونجا بهم لباس مخصوص پوشوند و یه در و برام باز کرد و گفت _اون بچه اخری است، برو.
میرفتم سمتش ولی هر قدم که برمیداشتم فکر میکردم پاهام تحمل وزنم و نداره و راه رفتن برام سخت میشد بهش رسیدم یه موجود انسان نمای ناقص که ضعیف و بیحال افتاده بود تو یه جعبهی شیشهای، رو دماغش شلنگ گذاشته بودن نه مو داشت نه ناخن، انقد لاغر بود که دنده هاش دیده میشه تنها شباهتش به انسان اندامش بود واگرنه تا ادم بودن خیلی راه داشت یکم که نگاهش کردم حالم بد شد رفتم بیرون و لباس ها رو تو سطل آشغال انداختم و رفتیم تو حیاط غذا گرفتیم و خوردیم ساعت دو رفتیم ملاقات مهتا، همش فکر میکردم بهم دروغ میگن وقتی در و باز کردم و دیدمش تازه خیالم راحت شد مطمئن شدم که زنده است تکیه داده بود به بالشت و نشسته بود آنا هم کنارش رو صندلی نشسته بود و بهش کمپوت میداد سلام دادم اون دوتا یواش جواب دادن رفتم نزدیک و گفتم : حالت خوبه؟.
_خوبم، ممنون.
آنا گفت _رعنا خانم، مهتا و بچه اش کی مرخص میشن؟ ما دیگه میخوایم بریم.
_احتمالا تو همین یکی دو روزه مهتاجون و مرخص میکنن ولی بچه، هنوز باید یک و نیم ماه اینجا بمونه.
_یک و نیم ماه؟... چرا؟.
_چون بچه هنوز رشد نکرده و باید تو دستگاه باشه.
سریع گفتم: شما هیچ جا نمیتونین برین.
آنا با عصبانیت گفت _چرا اون وقت؟.
:چون من اجازه نمیدم.
_شما کی باشین که اجازه ندین؟.
:همسر اینده ی خواهرتون و پدر خواهر زاده تون.
نیشخندی زد و گفت _فعلا که یه غریبه ای، پس به تو ربطی نداره که ما کجا بخوایم بریم... برام مشکلی نیست اون بچه مال خودتون، مهتا مرخص شد ما میریم ولی وای بحالتونه که دست از پا خطا کنین و بخواین مزاحم شین دمار از روزگارتون درمیارم.
به مهتا نگاه کردم و گفتم : نظر تو هم همینه؟.
قبل از اینکه جواب بده آنا گفت _منو ببین... آره نظرش همینه، مشکلی داری؟.
_آنا خانم، بذار خواهرت خودش حرف بزنه شاید نخواد بیاد مشهد.
_غلط کرده که نخواد بیاد... شده با زور میبرمش ولی نمیذارم تو جهنمی که شما براش ساختین بمونه.
: خواهرت چی میگه مهتا؟.
تا خواست حرف بزنه دوباره آنا گفت _با اون چیکار داری، با من حرف بزن.
صدام رفت بالا و گفتم :محض رضای خدا دو دقیقه زبون به دهن بگیر ببینم خواهرت چی میگه... شدی بزرگتر همه... بسه هرچی گفتی و گفتیم چشم.
بهش خیلی برخورد یکم با عصبانیت نگاه کرد بعد رفت سمت پنجره دست به سینه و پشت به ما وایستاد مهتا با ترس نگاه میکرد گفتم : نظرت چیه مهتا؟.. میخوای منو و بچه رو ول کنی و بری؟.
به آنا نگاه کرد با عصبانیت گفتم :به من نگاه کن.. میخوای بری؟.
چشماش پر اشک شده بود ترسیده بود. داد که زدم حس کردم تو جاش لرزید گفتم : چرا ساکتی یه حرفی بزن.
مامانم دستش و گذاشت رو شونه مو گفت _سهراب اروم، اینجا بیمارستانه... میبینی مهتا ترسیده ولش کن من باهاش صحبت میکنم.
: وای بحالته که اون بچهی من نباشه و تو هم غیب بشی هرجا باشی پیدات میکنم و دمار از روزگارت درمیارم.
برگشتم و از اتاق خارج شدم تو محوطه راه میرفتم و خودم و بخاطر گذشته سرزنش میکردم تا اینکه مامانم زنگ زد و گفت _جواب آزمایش اماده است برو بگیر.
فقط خدا میدونه تا رسیدن به آزمایشگاه و گرفتن جواب ازمایش چه حالی داشتم بازش کردم ولی ازش سر درنیاورم برگه رو دادم به خانمه و گفتم : میشه جوابش و بهم بگین.
_متاسفم، من نمیدونم.
همون موقع مامانم اومد و گفت _جوابش چی شد؟.
برگه رو گرفتم سمتش و گفتم : من نمیفهمم چی نوشته، شما میتونی بخونی؟.
برگه رو گرفت و یه نگاهی کرد و با لبخند گفت _از این به بعد من سه تا نوه دارم.
نمیفهمیدم منظورش و گفتم :یعنی چی؟.
_جواب مثبته... تو پدر اون بچهای.
جا خوردم از حرفش، درسته دو تا بچه داشتم ولی اونا بزرگ بودن این خیلی کوچیکه اصلا نمیدونستم از پسش برمیام یا نه؟ نفس عمیق کشیدم و گفتم : کدوم پسر مجردی و دیدین که سه تا بچه داشته باشه.
خندید و گفت _اینم از کارای توِ دیگه... بیا بریم پیش مهتا، من باهاش حرف زدم ولی تو باید راضیش کنی.
:نیازی نیست، ازاده که بره.
_سهراب یعنی تو میخوای؟.
حرفش و قطع کردم و گفتم :من نمیخوام، اون میخواد... بهتره یکم بهش زمان بدیم تا فکر کنه.