... مهتا...
مثلا اومدم پیش آنا، تا از سر و صدا و اذیت بچه ها راحت بشم تا بتونم این یک ماه اخر و با ارامش بگذرونم و بچه رو بدنیا بیارم ولی آنا از رو نردبون افتاد و کمرش شکست حالا مجبورم حواسم به اونم باشه دلم برای بچه ها تنگ شده یادمه چهارده سال پیش وقتی از بیمارستان مرخص شدم رفتم سراغ بچه ام، یه موجود ضعیف که هیچکی انتظار زنده موندنش و نداشت اون بچم بود میخواستمش ولی آنای نامرد گفت _اگه بچه تو انتخاب کردی باید قید منو بزنی.
کلی التماسش کردم که ولم نکنه ولی اون حرف خودش و میزد دو سه روزیی از مرخص شدنم میگذشت تو بیمارستان بودم و با رعنا خانم مواظب بچه بودیم آنا برامون بلیت گرفته بود که برگردیم مشهد، خواهرم بود من جز اون کسی و نداشتم قبول کردم که باهاش برم، یادمه سهراب فهمید و دنبالمون اومد تا فرودگاه، خیلی ناراحت بود هر چی از دهنش دراومد گفت و در نهایت اخطار داد که اگه رفتم دیگه برنگردم تا پای هواپیما رفتم حتی از پله ها هم بالا رفتم ولی نتونستم از سهراب یا بچه ام بگذرم از همونجا برگشتم و به داد و هوار آنا گوش ندادم سهراب طفلی نشسته بود رو پله های جلوی فرودگاه و دستاش و گذاشته بود رو زانوش و کمرش و تا جایی که جا داشتم کرده بود و نیم رخ صورتش و گذاشته بود رو دستاش، وقتی صداش زدم مثل برق گرفته ها از جا پرید و گفت _چرا اینجایی؟.
: نمیخوام برم.
_ازادی که بری، ولی بدون دیگه تو زندگی منو این بچه جا نداری.
: بخاطر بچه ام میمونم.
_فقط بچه؟.. مهتا چرا قبول نمیکنی که دوستت دارم، میخوامت لعنتی، میدونم در حقت بد کردم ولی بهم فرصت بده با هم میسازیم زندگی و.
: من نمیتونم قبول کنم که پرستار بچه هات باشم.
_بچه های من خودشون پرستار دارن نیازی به تو ندارن... میدونم حرفای خواهرت روت تأثیر گذاشته ولی اشتباه میکنی تو قراره زندگی خودت و داشته باشی مثل یه خواهر کنار بچه ها باش دیگه ازت هیچی نمیخوام... گوش کن مهتا ،من.
حرفش و قطع کردم و گفتم: قبوله.
صدای آنا از پشت سرم اومد و گفت _نه واقعا مختو از دست دادی تو... خدا در و تخته رو خوب با هم جور کرده.
اومد جلوی سهراب وایستاد و گفت _گوش کن اقای محترم، من حاضر نیستم جنازه ی خواهرم و هم رو دوشت بذارم ولی این خواهر من عقل درست حسابی نداره... میخوام مواظبش باشی اگه بشنوم یا ببینم که باهاش بد حرف زدی، بهش تهمت زدی، یا گندی که خودت بالا اوردی و بندازی گردن خواهرم، من میدونم و تو، فهمیدی؟.
گیج نگاهش میکردیم نمیفهمیدیم منظورش چیه، تا اینکه گفت_فکر کردی خواهرِ یکی یه دونه مو، مفت و مجانی بهت میدم نخیر اقا، امشب باید بیای خواستگاری، باید چند جفت کفش پاره کنی تا خواهرم و داشته باشی.
باورم نمیشد که قبول کرد همون شب تو بیمارستان، پشت اتاقی که بچه ام بستری بود با سهراب کلی حرف زدم سهراب به خیلی چیزا اعتراف کرد به اینکه اصلا دانشجو معماری نیست و پلیسه، به اینکه برای جاسوسی از یه دانشجو و استاد خلافکار اومده بود به اینکه تمام کارایی که تو دانشگاه انجام میداده یه سناریوی از پیش نوشته شده بود و مهم تر از همه، بنفشه ای درکار نبود، قبولش کردم و فرداش عقد کردیم پسرم مرخص شد اسمش و به خواست لیانا گذاشتیم کیان، همچی خوب بود با لیانا و کیانا تو خونهِ سهراب زندگی میکردیم رعنا و آنا خیلی کمکم کردن تا کیان و بزرگ کنم پنج سال بعد دوباره من پسر دار شدم و کسری رو کیانا انتخاب کرد میگفت اسم داداش یکی از همکلاسی هاش بوده و خوشش میاد حالا بعد از هشت سال من دوباره باردارم این یکی دختره، اسم اینو خودم انتخاب میکنم و به هیچکی حق دخالت نمیدم خیلی دلم برای بچه ها تنگ شده هر روز باهاشون حرف میزنم ولی خب دیدار چیز دیگه است دلشوره گرفتم هرچی زنگ میزنم لیانا خونهِ ماست، اصلا معلوم نیست چیکار میکنه خونه و شوهرش و ول کرده و رفته پیش خواهر و برادرش، هرچی هم میپرسم میگه اینا بچه ان، من باید مواظبشون باشم، نگاهم افتاد به آنا که خواب بود کاش میشد برم پیش بچه ها. عماد گفت _چیه خاله؟ تو فکری.
: نگرانم.
_نگران مامان یا بچه هات؟.
:بچه ها....دلم شور لیانا رو میزنه.
_حقته خاله، هی بهت گفتم لیانا زن منه، همتون خندیدین و گفتین برو بچه، اگه الان زنم بود جلو چشمتون بود و شما هم نگرانی نداشتین.
خندیدم و گفتم : برو بچه ،سربه سرم نذار.
با ناراحتی گفت _بیا اینم از خالهِ من، مگه دروغ میگم.
آنا بیدار شد و گفت _باز چیه عماد، داری سربه سر خالت میزاری.
_دلِ خاله شور بچه هاش و میزنه میگم باید لیانا رو میدادی به من، تا الان اینجا بود.
آنا گفت _تو هنوز دهنت بوی شیر میده، بعد میخوای برای من ازدواج هم بکنی.
با پرویی گفت _نه مامان، برای شما که نمیخوام ازدواج کنم برای خودم میخوام.. باشه، اصلا لیانا بزرگه، هیچی... کیانا چطور، اونکه ازم کوچیکتره.
_بسه بچه، داری پرو میشی.
: صبر کن ببینم، شما هنوز پشت لبت سبز نشده هنوز داری کنکور میدی بعد چطور میخوای دختر منو بگیری...عماد، خاله...جرات داری پیش عمو سهراب حرف بزنن ببین چه بلایی سرت میاره.
آنا گفت _خوبه دیگه، اون موقع که خواهر مارو میخواست همه باید میگفتن بله قربان، چشم قربان، حالا برای دختراش نگهبان شده.
: آنا، از دست تو.. تو مگه میذاشتی کسی رو حرفت حرف بزنه اون سهراب طفلی و انقد اذیت کردی که اخرش داشت پشیمون میشد.
_خاله هنوزم نمیخوای بگی چیشد که با عمو سهراب ازدواج کردی؟.
:برای چی میخوای بدونی؟.
_خب میخوام بدونم پدر و مادر همسرم، چطور ازدواج کردن کار بدیه مگه؟.
خندم گرفت از پرویی این بچه گفتم : زیاد خودتو درگیرش نکن.
_باشه نگو میرم از خانمم میپرسم.
آنا خندید و گفت _بلند شو بچه، برو سر درس و مشقت.
رو به من گفت_مهتا چیشده؟ حواسم بهت هست خیلی گرفته ای.
:دلم شور میزنه یکم...نگران بچه هام.
_میخوای بری پیششون؟.
:نه قربونت، تو نیاز به مراقبت داری.
_ایناز داره میاد، بالاخره از خونه ی عمش دل کند...عماد و کاوه هم که هستن تو اینجا خودت هم اذیتی.
یکم با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتم برگردم برای شب، بلیت گرفتم دو هفته مونده بود به زایمان و الان سفر خیلی خطرناک بود ولی بهتر از دلشوره بود زنگ زدم به خونه، کسی جواب نمیداد این منو نگرانتر میکرد ساعت هشت شب رفتم فرودگاه و بعد از خداحافظی سوار هواپیما شدم و رفتم تهران.
زنگ خونه رو زدم عمو رسول اومد دم در و به از احوال پرسی چمدان منو گرفت و همراهم تا خونه اومد گفتم: عمو بچه ها کجان؟.
عمو رسول گفت_خونه ان ... ببینم چیزی شده این موقع اومدی اونم تنها، با این وضع.
:نگرانم عمو، دلم شور میزد به خونه هم زنگ میزنم کسی جواب نمیده.
_الحق که تو مادر قابلی هستی...هیچی از چشم مادرا دور نمیمونه
:چیزی شده عمو؟.
_نه دخترم، برو داخل خسته ای.
سریع رفتم تو خونه، کیانا و کیان و کسری نشسته بودن جلو تلویزیون. گفتم :چیشده؟.
انقد درگیر فیلم بودن که متوجه من نشده بودن تا کسری منو دید زد زیر گریه و اومد بغلم، قلبم داشت میومد تو دهنم، نشستم و بغلش کردم و گفتم : چیشده کسری؟ چرا گریه میکنی؟.
بی حرف فقط هق میزد کیانا و کیان اومدن نزدیک، کیانا، کسری رو کشید از بغلم بیرون و گفت _چیزی نیست مامان، دلش برات تنگ شده بود...چه بی خبر اومدین مگه قرار نبود تا بدنیا اومدن نینی همونجا بمونین؟.
میدونستم دروغ میگه. بلند شدم و دست کیانا رو گرفتم و گفتم :دخترم چیشده؟ به من راستش و بگو، چرا شما ناراحتین؟.
_چیزی نیست مام.
سریع گفتم : واقعیت و بگو.. چیشده؟.
_باشه مامان، باشه میگم، فقط اروم باش بخدا چیز خاصی نیست.
نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز بود بند دلم پاره شد گفتم :بابات؟.
_نه مامان، نگران نباش، بابا حالش خوبه، امروز صبح برگشت.
:الان کجاست؟.
_بیمارستان،لیانا زنگ زد گفت سرماخورده چون رسول نبود بابا بردش.
گوشیم و دراوردم که کیانا گفت _چیکار میکنی مامان؟ الان حتما خوابیدن زنگ نزن.
:داری دروغ میگی... لیانا چیشده؟ بابات کجاست؟.
_بهت دروغ نمیگم مامان باور.
: باور نمیکنم راستش و بگو.
مجبور شد واقعیت و بگه بعد یکم مکث گفت _لیانا حامله بود ولی بچه اش سقط شده... بابا برای همین بردتش بیمارستان.
قلبم وایستاد باورم نمیشد لیانا حامله باشه اخه چرا بچه اش سقط شده با ناراحتی گفتم :کدوم بیمارستان رفتن؟.
_مامان لطفا اروم با.
ناخودآگاه صدام رفت بالا داد زدم: پرسیدم کدوم بیمارستان.
ادرس و که داد سوئیچ و برداشتم و رفتم بیرون، در سرایداری و زدم و عمو رسول اومد بیرون و گفت _چیشده دخترم؟.
:کمیل هست؟.
_اره خونه است چیکار داری؟.
:بگو بیاد باید بریم بیمارستان.
_باشه دخترم، انقد نگران نباش حالش خوبه.
رفتم سمت ماشین و پنج دقیقه بعد کمیل اومد سوئیچ و گرفت و نشست پشت فرمون گفت _ رسیدن به خیر خانم ،کجا میرین؟.
ادرس بیمارستان و دادم و حرکت کرد زنگ زدم به سهراب، جواب داد و گفت _سلام عزیزم خوبی؟.
:سهراب، جون من بگو حال لیانا چطوره؟.
_خوبه، الان با همیم، جات خالی... چیزی شده؟.
: مزخرف نگو داریم میایم بیمارستان ،فقط بگو حال دخترم چطوره؟.
_چی میگی؟...تو کجایی؟.
: نزدیکتونم، رفتم خونه، اونجا بهم گفتن چیشده... سهراب خواهش میکنم واقعیت و بگو.
_حالش خوبه، اوردنش تو بخش ولی منو نمیذارن پیشش.
رسیدیم نگهبان نمیذاشت برم داخل، تا اینکه گفتم دخترم داخله، اجازه داد رسیدم پیش سهراب، تا منو دید بلند شد و گفت _تو چرا برگشتی تهران ،مگه قرار نبود تا بدنیا اوم.
: سهراب ولش کن این حرفا رو، بگو لیانا کجاست؟ حالش چطوره؟.
اشاره کرد به سالن و گفت _داخله ،تنهاست بچه ام، برو پیشش گناه داره.
رفتم نزدیک و گفتم همراه بیمارم در و باز کرد رفتم داخل و پیداش کردم بیهوش افتاده بود رو تخت صداش زدم ولی جواب نمیداد رفتم سمت پرستاری و گفتم : دخترم چرا جواب نمیده؟.
_چیزی نیست درد داشت بهش مسکن تزریق کردیم خوابه.
بعد از یکم صحبت کردن که مطمئن شدم خوبه رفتم پیش سهراب و گفتم : رسول کجاست؟.
سهراب با ناراحتی گفت _رفته یه سفر کاری.
:میدونه لیانا چیشده؟.
_اره بهش گفتم.
:الهی بمیرم برای بچم، موقعی که بهمون نیاز داشت نه من کنارش بودن نه شوهرش.
نگاهم کرد و گفت _وجود تو مهم بود واگرنه بود و نبود رسول که فرقی نداره.
:چطور؟.
نیشخندی زد و گفت _اونم اگه بود باید مثل من اینجا مینشست.
: چرا به سپیده نگفتی بیاد، یا یکی از خدمتکارا؟.
_شایان گفت سپیده مریض شده تب و لرز کرده دیگه نتونستم حرفی بزنم ولی خودش اینجا بود دو ساعت پیش رفت.