محرمِ_قلبم : فرارِ مرگبار 

نویسنده: najafimahur

تو کنج دیوار با چشمای اشکی زل زده بودم به سهرابی که فارغ از غم دنیا خوابیده بود انگار نه انگار که همین دو ساعت پیش چه غلطی کرده. بلند شدم و رفتم سمت در و بازش کردم با ترس به سهراب نگاه میکردم که نیاد سراغم، سریع رفتم بیرون از پله ها رفتم پایین تا از اون خونه حال بهم زن فرار کنم فقط دعا میکردم خان نبینه چون باز میخواد بگه اینجا برای زن تنها خطرناکه. 
حالم از اون خان کثافت، بهم میخورد که منو مجبور کرد با سهراب برم حالم از سهراب بهم میخورد که چنین کار و باهام کرد حالم از وکیلی بهم میخورد حتی از لیانا که به دروغ گفت من زن سهرابم، حالم از عالم و ادم گرفته بود.
 از در زدم بیرون و رفتم سمت مقصد نامعلوم باید خودم و نجات بدم از دست همه، یه جاده که دو طرفش درخت های بلند پوشونده بود و در پیش گرفتم بدون اینکه بدونم تهش به کجا، منتهی میشه خیلی راه رفته بودم خسته بودم هواهم تاریک شده بود میترسیدم جک و جونوری چیزی بیاد و بخورتم اصلا مگه مهم بود؟ دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم یه ماشین کنارم نگهداشت وکیلی از داخلش پیاده شد از ترس عقب رفتم گفت _نترس خانومی تو رو آزادت کردم دنبال اون شوهرِ کثافتت میگردم، کجاست؟. 
داد زدم: اون عوضی، شوهر من نیست دست از سرم بردار. 
_منظورت چیه؟ باهم دعوا کردین؟. 
به راهم ادامه دادم گفت _دوتا پیچ دیگه رو رد کنی میرسی به سوله، جایی که قتلگاه تو و شوهرته. 
وایستادم و گفتم: شما از کجا سر و کله تون پیدا شد منو چجوری پیدا کردین؟. 
_راپرت چیام خبر دادن، بیا سوار شو باید بریم سراغ شوهر عوضیت. 
:من باهات هیچ جا نمیام دست از سرم بردار. 
دوباره به راهم ادامه دادم گفت _بازم دلت هوس تیر خوردن کرده؟.
از ترس سر جام میخ شدم و گفتم:  چرا ولم نمیکنین؟ خسته ام کردین. 
_مثل بچه ی ادم بیا سوار ماشین شو تا یه گلوله حرومت نکردم. 
:مگه سهراب و نمیخواین؟ همین مسیر و ادامه بدین میرسین به یه روستا، برین خونه خان، اون لعنتی اونجاست. 
یه ماشین از سمت روستا اومد و وایستاد باید میرفتم جلوتر تا ازش کمک بگیرم دوباره به راهم ادامه دادم گفت _خانم شریفی. 
اهمیت ندادم دوباره صدام زد بازم اهمیت ندادم یهو صدای گلوله اومد و بعدشم اخ یکی، خشک شدم برگشتم. 
پشت سرم سهراب وایستاده بود گلوله خورده بود تو کتف راستش با تعجب گفتم:  تو اینجا چیکار میکنی؟. 
صدای شایان میومد که داشت سهراب و صدا میزد و میومد طرفمون، ولی سهراب حالش بد شد داشت میرفت سمت درختا تا ازشون کمک بگیره و وایسته ولی دستش سر خورد و افتاد بین درختا و بعد صدای غلت زدنش که مشخص می‌کرد که افتاده تو دره، ولی تو تاریکی هوا هیچی دیده نمیشد با بهت نگاه میکردم شایان چراغ قوه ی گوشیش و روشن کرد و نگاه کرد وقتی چیزی ندید رفت سمت وکیلی و یقه شو گرفت و گفت _حیوون، چیکار کردی؟ اون داداشم بود تو چطور دلت اومد بکشیش؟. 
وکیلی تفنگ و گذاشت رو سر شایان و گفت _اگه خیلی دلت بخواد میتونم تو رو هم بفرستم پیشش. 
نشستم رو زمین، همه چی دور سرم میچرخید  شایان کثافتی نصیبش کرد و رفت سمت دره و و خواست بره پایین گفتم: اقا شایان. 
برگشت و نگاه کرد و گفت _داداشم و پیدا کنم بعد شما رو میبرم خونه تون. 
خواست بره پایین ولی پاش سر خورد و با زور از درخت کمک گرفت وکیلی رفت روسرش و تفنگش و گرفت سمتش و گفت _نمیدونم کی هستی ولی باید بمیری دلم نمیخواد این قضیه شاهدی داشته باشه باشه.
با عجز و التماس گفتم:  نه.. نه این کار و نکن ما به کسی حرف نمیزنیم بهمون رحم کن.
شایان با کلی مشقت خودش و کشید بالا و گفت _بکش، ولی بدون زود یا دیر پلیس متوجه میشه و برات گرون تموم میشه... مطمئنم سهراب خیلی چیزا برای ارائه به پلیس داره.
وکیلی گفت _تو چی میدونی؟.
 گفت _تو میتونی منو بکشی ولی نمیتونی ازم حرف بکشی.
شایان گوشیش و دراورد تا زنگ بزنه به اورژانس وکیلی نامرد اجازه نداد و تفنگ و گرفت سمت من و گفت_حرف نزنی اینو میکشم.
شایان بدون اینکه نگاهم کنه گفت _مختاری.
_یعنی جون این برات ارزشی نداره؟.
_نه، چون اگه این لعنتی نبود الان این همه بلا سر داداشم نمیومد.
_لعنت به شماها، اون که شوهرش بود اونجوری کرد از تو چه انتظاری میشه داشت.
تفنگ و مسلح کرد و گفت _با زندگیت خداحافظی کن خوشگل خانم.
 شایان هم تفنگش و دراورد و گذاشت رو سر وکیلی که با تعجب نگاه میکرد و گفت _به اینجاش فکر نکرده بودی نه؟... به قول سهراب، قصاص دربرابر قصاص، بزنی زدمت.
وکیلی گفت _من بدون اموال و خانواده ام جونی دیگه ندارم.
_اسم دخترت حورا بود، نه؟.
وکیلی چشماش چهارتا شد شایان نوچ نوچی کرد و گفت _زنت خیلی بی رحمه، از بچه اش گذشت بخاطر عشقش.
_تو میدونی دخترم کجاست؟.
_میدونم.
وکیلی تفنگش و گذاشت تو جیب داخلی کتش و گفت _ما که با هم جنگی نداریم بدون درگیری هم میتونیم صحبت کنیم بگو دخترم کجاست تا ازجونتون بگذرم.
شايان با نیشخند یه برگه گرفت سمت وکیلی و گفت _این ادرس جاییه که میتونی جواب تو بگیری.
وکیلی داخل برگه رو نگاه کرد و گفت _دخترم اینجاست؟.
_نه این ادرسِ تنها کسیه که میدونه دخترت کجاست برو ازش بپرس.
وکیلی مبهوت مونده بود شایان زنگ زد به اورژانس و پلیس؟ وکیلی و افرادش هم سوار ماشین شدن و رفتن، نمیتونستم هیچ کاری بکنم فقط زل زده بودم به شایانی که با چراغ قوه گوشی دنبال سهراب میگشت گفتم:  ازکجا یهو پیداتون شد؟.
همونجور که نگاهش به پایین بود گفت _نزدیکتون بودم سهراب که زنگ زد اومدم، پیدا کردنش سخت نبود بهش گفتم برگردیم خونه، گفت ترجیح میده برای دل لیانا هم که شده تو رو برگردونه، از این و اون پرسیدیم تا ردت و زدیم خیلی شانس اوردی که به موقع پیدات کردیم.
بهم نگاه کرد و گفت _ولی وای بحالته که اتفاقی برای داداشم بیفته پوستت و میکنم.
:منو بخاطر اون گرفتن.
_تو سهراب و به وکیلی لو دادی.
:من هیچی نگفتم.
_همین که رفتی خونه‌ی اون مرتیکه، گند زدی.
:به اجبار رفتم.
_همچی و خراب کردی.
:اگه من نبودم الان این حرفا رو به لیانا باید میزدی.
_اون خیلی مرده که این همه درد و تحمل کرده.
:اون نامرده.
به هقهق افتادم اومد نزدیک و گفت _چطور؟.
:اون عوضی زندگیمو ازم گرفت ابروم و گرفت.
 جلوی من یک زانوش و گذاشت روی زمین و گفت _درست حرف بزن ببینم چی میگی.
فقط نگاهش میکردم نمیتونستم بگم چیشده صدای آمبولانس و ماشین پلیس اومد شایان بلند شد و رفت تو جاده و با نور گوشیش بهشون علامت داد..... 
.... راوی....
سهراب ته دره درحال جان دادن بود شایان به کمک پلیس و اتش نشانی درحال گشتن و جست‌وجو بودن یک هیزم شکن میانسالی که درون دره تنها زندگی می‌کرد متوجه ناله های سهراب شد و با فانوسش دنبال صدا رفت و سهرابِ نیمه جان و پیدا کرد و او را به خانه برد وقتی جای گلوله را دید بی خبر از اتفاقات دور و اطراف اورا داخل ماشین گذاشت و به سمت درمانگاه برد.
صبح شده بود ولی هیچکس چیزی پیدا نکرد...
وکیلی به مقصد رسید زنگ خانه رو زد و خانمی جواب داد و بعد از چندتا پرسش و پاسخ در را باز کرد وکیلی وارد خانه شد و با کنجکاوی همه جا را بررسی کرد و با مردی که به استقبالش امد رفت داخل و منتظر نشست ناگهان یک زن و مرد اومدن وکیلی با تعجب بلند شد ان زن ومرد هم تعجب کردن. مرده گفت _مصطفی تو کی آزاد شدی؟.
مصطفی با طعنه گفت _میبینم با پول من خیلی داره بهتون خوش میگذره... از این زنیکه بی همه چیز انتظار چنین غلطی میرفت تو که داداشم بودی دیگه چرا؟.. جواب بده مرتضی، با پول من دارین عشق و حال میکنین؟.. اون زنم بود چطور تونستی بگیریش؟.
مرتضی گفت _داداش بسه، بشین باهم صحبت میکنیم.
مصطفی گفت _با شما دوتا، دیگه هیچ حرفی ندارم فقط اومدم دنبال دخترم، بگین کجاست؟.
زنه که همون خانم فرهمند بود گفت _مصطفی.
مصطفی داد زد_اسم منو تو دهن کثیفت نیار فقط بگو دخترم کجاست؟ مزاحم خوشیتون نمیشم.
مرتضی ادرس جایی که حورا بود و داد مصطفی عزم رفتن کرد تو حیاط، خانم فرهمند جلوش و گرفت و گفت _مصطفی تو میخوای بری دنبال حورا؟.
_چیه پشیمونی؟ میخوای بیای؟.
_میخوام ازت خواهش کنم درمورد من چیزی به کسی نگی.
مصطفی با یه نیشخند گفت _نگران نباش به همه میگم مامانش مرده.
تف تو صورتش انداخت و از خونه زد بیرون..
....... 
_رعنا جانم، عزیزم بیا بشین اروم باش خودت که باهاش حرف زدی گفت که داره میاد.
رعنا دستای عزیز خانم و گرفت و گفت _وای عزیزجون، سهرابم منو بخشیده باهام حرف زد گفت حالش خوبه، گفت تا امشب میرسه، نمیدونی چقد خوشحالم.
رعنای طفلک بی خبر از همه جا، که هول کرده بود گفت _میگم عزیزخانم قیافم خوبه؟ یه وقت رنگ پریده یا سفید نشده؟ لباسام خوبه؟ یا برم عوض کنم... راستی شام، شام و چیکار کنم؟ سهرابم چی دوست داره براش درست کنم؟.
عزیزخانم دست رعنا رو کشید و رو مبل نشوند و گفت _همینجا بشین خودم همه کارهارو میکنم.
رعنای بی طاقت بلند شد و گفت_نخیر غذا رو من درست میکنم میخوام به پسرم نشون بدم چه کدبانویی هستم بچه ام حتما تو این مدت غذای درست و حسابی نخورده باید بهش برسم.
لیانا هم از خوشحالی دست از پا نمیشناخت از شنیدن این خبر، اهنگ گذاشته بود و تو خونه میرقصید و گاهی هم بلند بلند با اهنگ میخوند که این کارش باعث شادی بقیه اهالی خونه میشد...
وکیلی رسید دم پرورشگاهِ خانه مهتاب و زنگ زد و مردی هیکلی اومد دم در و گفت _بفرمایید.
وکیلی گفت _اومدم دنبال دخترم، حورا.
نگهبان در و بست و رفت و تلفنی با کسی هماهنگ کرد و باز برگشت دم در و گفت _بفرمایید اقای مدیر منتظرتونن.
وکیلی وارد شد و رفت سمت دفتر مدیر و بعد از سلام گفت _من دخترم و گم کرده بودم بهم گفتن که اینجاست، اومدم دنبالش.
مدیر گفت _کی گمش کردین؟.
وکیلی گفت _چهار سال پیش، اون موقع سه ماهش بود اسمش حوراست.
_ما چنین اسمی اینجا نداریم بیشتر بچه های اینجا بی نام و نشونن شما ببینینش میشناسین؟.
_میگم چهار سال گذشته، چطور باید بشناسم.
_بسیار خب تشریف داشته باشین تا پلیس بیاد.
وکیلی با ترس گفت _پلیس برای چی؟.
مدیر که متوجه ترس وکیلی ‌شد گفت _نترسین چیز خاصی نیست این روند قانونی بهزیستیه باید هویت شما و اصالت حرفتون اثبات بشه.
نیم ساعت بیشتر طول نکشید تا اومدن پلیس و کلی سوال از اینکه چطور گم شده و کی ادرس داده و مادرش کجاست و فلان، که تمامش و وکیلی دروغ گفت...
شب شد ولی از سهراب خبری نشد ماموران اتش نشانی گفتن که کل دره رو گشتن و هیج نشانه ای از کسی نبوده و عزم رفتن کردن ولی مگر میشد که سهراب ناپدید شود؟ البته بجز اینکه مرد هیزمشکن اون و با خودش برده باشه.
 رعنا زنگ زد به شایان و با خوشی گفت _سلام پسرم خوبی؟ کجایین پس؟.. منتظرتونیم.
شایان نمیخواست که بگه چه اتفاقی افتاده ولی رعنا انقد اصرار کرد که شایان مجبور شد واقعیت و بگه رعنای بی طاقت با فرامرز صحبت کرد و راه افتادن سمت شایان و مهتا....
دو ماه گذشته بود ولی هیچ خبری از سهراب نبود و همه باور کرده بودن که سهراب مرده واگرنه حتما خبری ازش میشد مراسم ختم گرفتن برای کسی که نه از زنده بودنش خبری بود نه از مردنش...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.