محرمِ_قلبم : برادر؟ 

نویسنده: najafimahur

.. راوی.... 
 شایان برگشت خونه، تمام حواسش به وکیلی بود که گندکاری نکنه خونه خالی شده بود فقط سرمدی و وکیلی و یکی از ادماش مونده بودن. 
 فکر شایان پیش حرف مهتا و اون امانتی بود که نمیدونست چیه یا حتی باید به کی تحویل بده سرمدی رفت رو به روی شایان و گفت _تکلیف منو دخترم چیه؟.
 _تکلیف شما که مشخصه مراسم تموم شد میتونین برین.
 _دخترم چی؟.
 شایان با بیخیالی گفت _دختر شما ربطی به ما نداره.
 سرمدی خوشحال شد و بلند دنیا رو صدا زد شایان گفت _چه خبرته؟ کوچه بازار که نیست داری داد میزنی. 
 لیانا بالای پله ها وایستاده بود و نگاه میکرد سرمدی گفت_بیا دخترم، باید بریم اینجا دیگه جای ما نیست.
 شایان یه نگاه به لیانا انداخت و رو به سرمدی گفت _بهت گفتم دخترت به ما ربطی نداره ولی نگفتم که میتونی برای برادرزاده ام، تعیین تکلیف کنی. 
 _منظورت چیه اون دخترمه.. و من هرجا بگم میاد.
 شایان بلند گفت _این مرد چی میگه لیانا؟ تو باهاش میری؟.
 لیانا سریع از پله ها اومد پایین و گفت _شایان تو داری منو از خونهِ بابام، بیرون میکنی؟.
 همینطور که نگاه شایان به سرمدی بود گفت _اینجا خونه داداشمه من نمیتونم بیرونت کنم.. ولی تو میتونی با این اقا بری، ازادی. 
 لیانا با ناراحتی گفت _نه شایان من نمیخوام برم، لطفا بذارین اینجا بمونم. 
 شایان گفت _جوابتو گرفتی آقای سرمدی؟ حالا به سلامت.
 سرمدی دستش دراز کرد سمت لیانا و اومد نزدیک تر که شایان مانعش شد سرمدی گفت _دخترم بیا با بابایی بریم، برات جبران میکنم دیگه نمیذارم کسی بهت نزدیک بشه.
 لیانا یه قدم عقب رفت و گفت _من باهات نمیام، خونه ام اینجاست، خانواده ام اینجاست، چرا باید بیام پیش یه غریبه؟.
 _دخترم، سهراب که مرده، این مردک لعنتی هم ازت استفاده میکنه و بعد مثل یه آشغال میندازتت بیرون، بیا باهم بریم.
 شایان عصبانی یقه ی سرمدی گرفت و گفت _حرف دهنت و بفهم عوضی، فکر کردی همه مثل خودت آشغالن؟ ...گمشو بیرون از خونه برادرم تا یه بلایی سرت نیاوردم. 
 سرمدی رو به لیانا گفت _تو واقعا پدرتو و به این حرو*مزاده ها فروختی؟. 
 شایان هلش داد و گفت _حرو*مزاده تویی که به دختر خودت هم رحم نکردی، گورتو کم کن. 
 لیانا گفت _از اینجا برو من نمیخوامت. 
 سرمدی عقب رفت و گفت _ازتون شکایت میکنم پدرتون و درمیارم دخترم و میبرم.
شایان گفت _هر غلطی دلت میخواد بکن.
سرمدی رفت وکیلی اومد نزدیک و به عکس سهراب نگاه کرد نیشخند زد و گفت _دروغ چرا؟ اصلا از مرگش ناراحت نیستم خوشحالم که اون خائنِ عوضی، به سزای عملش رسید فقط میخوام بگم کاری به کارتون ندارم به شرط اینکه شما هم سرتون تو زندگی خودتون باشه.
یه قدم برداشت سمت در و هنوز قدم دوم و نذاشته بود که وایستاد فرامرز درحالی که دست رعنای بیحال و گرفته بود داشت میومد داخل، وکیلی گفت _رعنا؟.
رعنا خانم اهمیت نداد و به راهش ادامه داد وکیلی چرخید سمتش و بلند گفت _رعنا.
رعنا خانم وایستاد ولی برنگشت وکیلی گفت _رعنا، منم مصطفی... منو نشناختی؟.
رعنا خانم بدون اینکه نگاهش کنه گفت _چرا اومدی اینجا؟.
_اینجا خونه دوست قدیمیه تو اینجا چیکار میکنی؟.
رعنا نگاهش کرد و گفت _اینجا خونه پسرمه.
_اینجا که خونه سهراب همتیه... یعنی... یعنی تو.
_من مامان سهرابم.
بعد برگشت که بره وکیلی گفت _این امکان نداره تو نمیتونی مادرش باشی... اخه اون... وای من چقد احمقم که متوجه شباهتش به تو نشدم.. اون اسم باباش و بهم گفته بود من چقد خر بودم که نفهمیدم این پسر میتونه بچه هوشنگ و رعنا باشه مگه چندتا هوشنگ همتی میتونه وجود داشته باشه.
رعنا پاش و رو پله دوم گذاشت و گفت _برو از اینجا نمیخوام ببینمت.
وکیلی رفت سراغش و گفت_رعنا.. وایستا با هم دیگه حرف بزنیم خواهش میکنم.
رعنا گفت _تو قبلا حرفاتو زدی از اینجا برو.
_یعنی انقد ازچشمت افتادم که حاضر نیستی دو دقیقه به حرفای برادرت گوش کنه.
رعنا وایستاد و برگشت سمتش و عصبی خندید و گفت _برادر؟ برادر؟... تو هنوزم به خودت میگی برادر؟ یادته چه بلایی سرم اوردی تو از همون اولم آشغال بودی یه موجود بدرد نخور بودی که فقط زندگی و برای همه سخت کرده بودی... برادر؟ واقعا خنده داره.
وکیلی گفت _خودت اونطوری خواستی منکه کاری نکردم بهت هشدار داده بودم که تو زندگیم دخالت نکن.
_خان بابا منو از همتون بیشتر دوست داشت، از تو، از مرتضی، از ریحانه، همیشه میگفت بهترین بچه ی من رعناست بهم میگفت تنها کسی که اخر زیر دستم و میگیره یه لیوان اب دستم میده تویی، ولی توی عوضی انقد زیر پاش نشستی، انقد دری وری گفتی با اون کثافت کاری که کردی منو از چشم همه انداختی... خان بابا حتی نگاهم نمیکرد کلی قسمش دادم و التماسش کردم تا نگاهم کنه ولی بهم گفت بیشتر از این ابرومون و نبر فردا پس فردا شوهرت میدم بعد هر غلطی دلت خواست بکن، همش تو بود.
_برات جبران میکنم.
_ابروی رفتمو؟ سی سال نابودی زندگیمو؟ کتک هایی که از طرف هوشنگ خوردم؟ اتش گرفتمو؟ دربه دریمو؟ جون رفته پسرم و؟ چیو میخوای جبران کنی تو هااا؟ چیو؟.
_من نمیخواستم اینجوری بشه فقط خواستم بترسونمت که تو رابطه ی من و پریسا دخالت نکنی همین.
_پریسا؟ تو هنوزم فکر میکنی من نذاشتم تو با پریسا ازدواج کنی؟ نه اقا، پریسا اصلا تورو نمیخواست اون مرتضی رو دوست داشت همه تلاشش و هم میکرد که به چشم اون بیاد تو بیخودی جو گرفته بودت.
_من و پریسا با هم ازدواج کردیم یه دختر داریم چطور میگی که اون منو نمیخواست؟.
_مبارکه.. ولی از اینجا برو دیگه برنگرد، خونه پسرم و با قدمت نجس نکن.
_متاسفم بخاطر مرگ پسرت.
_تو کشتیش.. شایان وقتی گفت سهراب پیش توِ، فهمیدم هنوزم همون بچه شانزده ساله کینه ای.. میدونستم سر یه انتقام الکی، جون بچه مو میگیری هرچی التماسش کردم که بریم پیش پلیس اجازه نداد.. ازت متنفرم.
اومد جلو و یه سیلی محکم زد تو گوش وکیلی و بلند گفت _تو بچه ی من و کشتی چطور دلت اومد کثافت.
_من نمیخواستم اون و بکشم سهراب یهو سپر بلا شد.. بخدا رعنا من نمیخواستم سهراب و بکشم فقط میخواستم یکم اذیتش کنم و بعد ولش کنم اون جونش و فدای زنش کرد.
رعنا داد زد_اون زنش نیست.. اون زن سهرابِ من نیست.. اون فقط یه دخترِ خونه خراب کنه که با اومدنش زندگیمو اتش زد برو بیرون از خونه پسر من، برو بیرون.
همونجا نشست روی زمین، وکیلی رفت سمتش و که باز داد زد _به من دست نزن عوضی.
فرامرز خواست کمکش کنه گفت _ولم کن... این عوضی برای چی اومده اینجا؟ بگو بره.
فرامرز گفت _باشه قربونت برم اروم باش الان میره.
رعنا با هقهق گفت _اون عوضی، سهرابم و ازم گرفت من بیست و دو سال انتظار کشیدم که پسرم و ببینم ولی قبل از اینکه بیاد پیشم این بیشرف پسرم و کشت... خدایا چرا منو نمیبری پیش سهرابم.
عزیزخانم نشست کنار رعنا و گفت _بیا بریم بالا، باید استراحت کنی.
رعنا دوباره گفت _خان بابا رو هم تو کشتی، من دیدم که تو فرار کردی فقط ترسیدم به کسی چیزی بگم ولی کاش لال نمیشدم میگفتم تا الان پسرم زنده باشه.
_نه نه اون سکته کرده بود من رفتم تو خونه دیدم افتاده وسط حیاط، ترسیدم و فرار کردم باور کن رعنا، من اونو نکشتم.
_پسرم و تو کشتی ازت شکایت میکنم خودم میکشمت بالای دار.
_تو این کار و نمیکنی.
_چرا این کار و میکنم.
_بخاطر ابروی پسرت هم که شده این کار و نمیکنی.
_منظورت چیه؟.
شایان پیش دستی کرد و گفت _از اینجا برو.
رعنا دستش و به نشانه سکوت گرفت سمت شایان و گفت _منظورت چیه عوضی؟.
وکیلی با لبخند گفت _چرا از برادرش نمیپرسی؟.
شایان با عصبانیت گفت_خفه شو از اینجا برو بیرون.
رعنا رفت نزدیک و یقه ی وکیلی و گرفت و گفت _حرف بزن عوضی، چیو من باید بدونم؟.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.