محرمِ_قلبم : اعتراف رعنا 

نویسنده: najafimahur

رعنا گفت _من فقط سیزده سالم بود که با هوشنگ ازدواج کردم با اینکه موافق نبودم.
سهراب دوباره نشست، رعنا ادامه داد_سال اول همچی خوب بود منو هوشنگ تو یه خونه 100 متری زندگی می‌کردیم سال بعدش خدا تو رو بهم داد، بازم همچی خوب بود حالا گاهی بحث داشتیم که اونم طبیعی بود، چهار سالت بود بابات شبا دیر میومد خونه، حالت طبیعی نداشت هر وقت میخواستم باهاش صحبت کنم سروصدا راه می انداخت دعوا میکرد کتک میزد و اگه ادامه میدادم میومد سراغ تو، دیگه باهاش بحث نکردم تا از تو مراقبت کنم بعد ها فهمیدم معتاد شده تمام دعواهاش از سر خماری بوده کم کم سر و کله ی عمه ات پیدا شد که بعد از ده سال طرد شدن از طرف پدرش برگشته بود خیلی مهربون و دلسوز بود هرموقع با هوشنگ دعوام میشد خودش و سپر بلا میکرد بعدها فهمیدم که اینا همش نقشه بوده دلسوزی کردنش فقط نمایش بوده که خودش و تو خانواده مون جا بده... خودش بچه نداشت یعنی نمیتونست بچه دار بشه انقد زیر پای هوشنگ نشست تا تو رو ازمون بگیره پدر ساده ی تو هم که کل زندگیش و پای منقل گذاشته بود قبول کرد و یه شب که من خواب بودم تو رو برداشت و برد، پدربزرگت و خدا از اسمون برام فرستاد تا جلوی هوشنگ و بگیره کلی باهم دعوا کردن پدربزرگت گفت اگه سهراب و بده به صدیقه، اون و هم طردش میکنه حتی راضی شد خودش تو رو و ببره و بزرگ کنه ولی من قبول نکردم و گفتم من هرجا باشم بچه ام هم اونجا میمونه ازمون خواست بریم خونه اش و همه با هم زندگی کنیم، هوشنگ که کله اش باد داشت قبول نکرد و گفت نمیخوام زیر دین کسی باشم چند هفته ای گذشت ولی از هوشنگ خبری نبود خیلی سخت میگذشت اومد خونه خیلی آشفته بود، صدیقه ی لعنتی انقد قرض دارش کرده بود که کل زندگیش و باید میداد پای بدهی، اعصابش بهم ریخته بود سه وعده خوراک منو تو شده بود کتک، شش سالت بود خسته شدم تو رو برداشتم و از خونه فرار کردم یکی دو هفته تو مسجد و اتوبوس و مترو و هرجایی که بشه یکم خوابید، موندیم، خانواده ام بعد از ازدواج با هوشنگ طردم کردن نمیتونستم برم اونجا، همینطور آدرسی از پدربزرگت، اقا فرهاد هم نداشتم که برم پیشش، نمیدونم چطوری هوشنگ پیدامون کرد تو خونه زندانیم کرد و.... اونجا رو اتش زد میگفت ترجیح میده من و با دستای خودش بکشه ولی نذاره تو خیابون بمونم اتاق چوبی داشت رو سرم اوار میشد بدنم اتش گرفته بود انقد سر وصدا راه انداختم تا همسایه ها نجاتم دادن بخاطر سوختگی های بدنم یک ماه بیمارستان بستری بودم وقتی مرخص شدم برگشتم، خونه ام خاکستر شده بود هیچی نمونده بود ازش، سراغ هرکی که میشناختم رفتم تا خبری ازت بگیرم ولی هیچکی از هوشنگ و بچه ام خبر نداشتن یک سال گذشت اتفاقی تو خیابون هوشنگ و دیدم هرچی التماسش کردم جوابم و نداد تعقیبش کردم ولی جای مشخصی نداشت هر دفعه یه جا میرفت انقد رو مخش راه رفتم تا قبول کرد جات و بهم نشون بده منو اورد تو این روستا، پشت بهداری یه قبرستون قدیمی هست یه تله خاک نشونم داد و گفت اینم سهرابت، باورم نشد انقد اصرار کردم تا گفت مریضی نا علاج گرفتی و طاقت نیاوردی اون عوضی هم بخاطر اینکه دست من بهت نرسه آورده تو این روستای دور افتاده دفنت کرده تا امروز من بخاطر تو اینجا موندم تا نزدیکت باشم... سهراب من ازت نگذشتم همیشه به یادت بودم تنها دلخوشیم این بود که نزدیکتم.
 سهراب سر به زیر نشسته بود و فقط گوش میداد شایان چاییش تو دستش مونده بود و با دهن باز به رعنا نگاه میکرد لیانا اروم اشک میریخت منم که با بهت و ناباوری نگاه میکردم سهراب سوئیچ و از کنار شایان برداشت و رفت بیرون، هیچکی هیچکاری نمیکرد انگار شنیدن این حرفا برای همه گرون بود صدا از سنگ درمیومد ولی از ما نه. 
 شب شد ولی از سهراب خبری نبود نگران بودیم که نکنه بخواد بلایی سر خودش بیاره رعنا طفلی با حال داغونش، داشت شام درست میکرد و یواش اشک میریخت شایان تو حیاط نشسته بود و مدام به سهراب زنگ میزد ولی اون جواب نمیداد لیانا رفت تو اشپزخونه و رعنا رو بغل کرد و گفت _شما خیلی سختی کشیدین ولی میخوام بهتون بگم سهراب هم از شما دست نکشید تمام این مدت دنبال شما بود حتی گاهی میرفت قبرستون و التماس یه مرده رو میکرد تا بگه شما رو کجا دفن کرده اون هم پسر خوبی برای شماست هم پدر خوبی برای من. 
رعنا ازش جدا شد و بالاخره لبخند زد و گفت _درکش میکنم خیلی سخته بیست و یکی دو سال چشم انتظاری...نمیخوای بگی چیشد که دخترخونده ی سهرابم شدی؟.
 _خب قضیه اش مفصله، الان به اندازه کافی غمگین هستین نمیخوام بیشتر ناراحتتون کنم.
 رعنا بغلش کرد و گفت _هرچی که مربوط به سهرابم باشه منو ناراحت نمیکنه... بگو لطفا، میخوام بدونم چی سر پسرم اومده تو این همه سال. 
لیانا گفت _میگم، به شرط اینکه بریم بشینیم شما به اندازه کافی خسته شدین نیازی به غذا نبود یه چیز حاضری میخوردیم. 
رعنا گفت _دیگه کارم تموم شد برو بشین من شربت درست کنم و بیام. 
لیانا دستش و کشید و اورد تو پذیرایی و گفت _شربت نمیخوایم، بیاین یکم استراحت کنین.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.