محرمِ_قلبم : معامله ی کثیف

نویسنده: najafimahur

... راوی...
شایان رسید چابهار و منتظر بود تا تماس بگیرن رفت تو یه رستوران و غذا گرفت مشغول خوردن بود که گوشیش زنگ خورد  جواب داد از اون طرف یه اقایی بهش ادرس یه فروشگاهی و داد ازش خواست تا همون رمز قبلی و بگه.
 شایان چند قاشق اخری و خورد و راه افتاد دور نبود نیم ساعته رسید و رفت داخل و بین قفسه ها میگشت یکی گفت _ سهراب همتی؟.
رفتم نزدیک و گفتم من از دوستاشم.
مرده باز گفت _کجاست؟.
_فوت شده براش مراسم گرفتیم ولی شما نیومدین.
مرده گفت _خیلی خب، برو سوار ماشینت شو باید بریم.
شایان بی حرف رفت و سوار ماشین شد و چند دقیقه بعد همون مرده هم نشست تو ماشین و گفت _اتیش کن بریم.
شایان ماشین و روشن کرد و حرکت کرد مرده هی ادرس میداد که کجا بره شایان گفت _نمیخواین بگین کجا میریم؟.
مرده با جدیت گفت _میفهمی... ببینم تو جعبه ها رو که نگاه نکردی.
_نه.
_بچه‌ی حرف گوش کنی هستی، حالا بپیچ تو کوچه.
شایان رفت تو کوچه و وارد یه حیاط شد و بعد با هم رفتن داخل خونه، کسی نبود شایان گفت _اینجا کجاست؟.
مرده نشست رو صندلی و گفت _اینجا خونه امن ماست... بشین راحت باش کسی اینجا نمیاد.
شایان نشست. مرد بعد از استراحت کوتاهی رفت توی آشپزخانه و چای آورد و گفت _خب وقت توضیح دادنه.. اول ما کی هستیم؟ از همکاراتون... دوم اون جعبه ها چی ان؟.... پول، پول خیلی زیاد.. سوم برای چی میخوایم این همه پول و؟ برای خرید مواد... حالا سوالی داری بپرس توضیح بدم.
شایان گفت _شما پلیسی؟.
_بله.
_برای چی مواد باید بخریم؟ اصلا از کی بخریم؟ که باهاشون چیکار کنیم؟.
_یواش، دونه دونه بپرس توضیح بدم.. خب قراره فردا شب یه مهمونی برگزار بشه یه مهمونی گنده، که همه کله گنده ها و خلاف کارا میان اونجا میخوان مواد و اسلحه و دختر، بخرن و بفروشن این وسط تو میشی خریدار، باید از یه اقایی به نام کامرانی موادش و بخری تا ما بتونیم مدرک جمع کنیم برای گیر انداختنشون.. تو این مهمونی رفیقتم هست ولی طوری رفتار کن که انگار نمیشناسیش... بعد.. اهان اسم و فامیل خودت و بگو فقط شغلته که میشی مهندس معمار، با مردا گرم نگیر طوری رفتار کن که فکر کنن هول دخترایی، باید یکی یا دو نفرشون و هم بخری.
_من هر کاری ازم برمیاد جز اخری که گفتی.
_ولی باید بربیای.. فردا چند نفری میان و جزئیات بیشتری و برات میگن.
_گفتی تو مهمونی رفیقم هم هست.. میشه الان ببینمش؟ دلم براش تنگ شده.
_نه متاسفانه، اون رقیب توِ، برای فردا شب... باید ازش فاصله بگیری تا موقعیتتون لو نره.
سهراب رسید چابهار و رفت خونه امن دوم و اطلاعات و از یکی گرفت و منتظر رسیدن فردا شب بود. 
... 
... سهراب...
باورم نمیشد که حرفای ماهان درست باشه و مهتا از من حامله باشه من انقد گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه بلایی سر دختر مردم آوردم پیام نوشتم به ماهان و گفتم: سلام سهرابم،اگه برگشتم که خودم کارا رو درست میکنم،این حرفم مربوط به زمانیه که برنگشتم، درمورد اون دختر که گفتی ادعاش میشه از من حامله است خواستم بگم از بچه آزمایش بگیرین اگه مال من نبود که هیچ، ولی اگه بود یه صیغه نامه جور کن و به اسم من براش شناسنامه بگیر بچه رو تو ارثم شریک کن و یه خونه درحد هشتاد یا صد متر بگیر تا اونجا با مادرش زندگی کنه یا اگه خواست میتونه پیش لیانا و مادرم تو اون خونه بمونه درضمن ماهی پنج تومن هم به حساب این یکی بزن مواظب بچه هام باش لطفا، تو تنها امیدمی، به امید دیدار.
عصر بود داشتم اماده میشدم برای مراسم و جلو اینه حرفام و تمرین میکردم با ماشین اختصاصی که بهم داده بودن رفتم سمت مراسم، یک عمارت بزرگ با کلی ادم جور واجور، رفتم سمت میز و وایستادم یکم که گذشت یک خانمی اومد سمتم و گفت _افتخار اشنایی با کی و دارم؟.
نمیشناختمش گفتم:  سهراب و شما.
دستش و دراز کرد جلو و گفت _نادیا ،خوشوقتم اقا سهراب.
دوتا دستام و گذاشتم روی سینه مو و گفتم :منم خوشوقتم خانم.. چیزی میل دارین؟.
دستش و برد پایین و گفت _بله یکم ابمیوه.
ابمیوه ها پشت سرم بودن یکی برداشتم و با احترام گرفتم سمتش، خانمه هم گرفت و تشکر کرد و شروع کرد به پرسیدن سوال، منم طبق نقشه با ارامش توضیح میدادم یه اقایی اومد و گفت _شما کی هستین؟.
:سهراب.. سهراب همتی.
مرده با اشتیاق گفت _بله اقا ،خیلی خوش اومدین بفرمایین بالا، اینجا جای شما نیست.
 خواستم همراهش برم که شایان اومد داخل و تو نگاه اول منو شناخت و لبخند ضعیفی که کسی متوجه نشه زد سعی کردم بی اهمیت باشم همراه اون مرد رفتم طبقه بالا و از در شیشه ای گذشتیم و وارد بالکن شدیم اونجا کلی زن و مرد دور یه میز نشسته بودن و چندتا دختر با ظاهر و لباس نامناسب میرقصیدن. همون مردی که همراهم بود ازم خواست بشینم سلام دادم و نشستم چند دقیقه بعد شایان هم اومد و بعد از سلام دادن نشست روی چند تا صندلی اونطرف تر. باهم چشم تو چشم شدیم ولی سریع چشمامون و از هم گرفتیم یکی گفت_همه هستن؟ چرا جلسه رو شروع نمیکنین؟ دیگه دل تو دلم نیست.
یکی دیگه گفت _عجله نکن آقای مرادی هنوز یه نفر مونده.
چند دقیقه گذشت و یه اقایی اومد و گفت _ببخشید که دیر کردم خیلی منتظر موندین؟.
یکی گفت _مهم نیست بفرمایین.
مرده نشست کنارم و گفت _خب سریعتر معامله رو شروع کنیم.
یکی گفت _چقد عجله داری اقای وحدت، هنوزه تازه رسیدی.
خدمتکار یه سینی با جام های پر مایع قرمز و اورد که نمیدونستم چیه، ولی مجبور بودم که بردارم به دهنم نزدیک کردم که فهمیدم شرابه، وانمود کردم که میخورم ولی در حقیقت، فقط جام و کج کردم و بعد گذاشتم روی میز آقای مرادی گفت _خب حالا وقته شروع معامله است اول من شروع میکنم یک تن کریستال دارم که به بالاترین قیمت میدمش.
یکی گفت _من پانصد کیلو میخرم به مبلغ سه تومن.
_همشو یه جا میفروشم.
_متاسفم بیشتر نمیتونم بخرم.
بقیه معاملات به همین صورت انجام شد دنبال معامله با وحدت بودم نوبتش که رسید گفت _ حدود هزار و پانصد قبضه سلاح دارم که هر قبضه رو دویست میلیون میدم.
مرادی گفت _صدتا شو من میخرم. 
گفتم: همشو میخوام. 
وحدت گفت _مگه جنگه؟ این همه رو میخوای چیکار؟.
خونسرد گفتم :منم دلالم، میخرم و گرون تر میفروشم دقیقا مثل شما. 
وحدت خندید و گفت _درسته! اگه مشتریشو داری میتونیم با هم همکاری کنیم. 
:ترجیح میدم تنها کار کنم حوصله دردسر و خرابکاری ندارم. 
_بسیار خوب فردا معامله انجام میشه پولتو میاری و سلاح ها رو میبری. 
بعد دستش و دراز کرد سمتم منم دستش و گرفتم و گفتم:  معامله ی خوبی بود. 
شایان هم معامله شو انجام داد و قرار شد فردا تو مکان از پیش تعیین شده همه معامله ها رد و بدل شن بعد از کلی صحبت و خوردن غذا، رفتم خونه میخواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شایان بود نمیدونستم جواب بدم یا نه؟ میترسیدم که گوشی شنود بشه با اینکه تمام مدت تو جیبم بود ولی از آدمای خطرناکی مثل وحدت و مرادی و فلان نفر، هر کاری برمیومد قطع کردم و خوابیدم. 
ساعت 8صبح بیدار شدم و بعد خوردن صبحانه و پوشیدن لباس با عماد که نقش زیردستم و داشت رفتیم سر قرار، بقیه هم بهمون اضافه شدن نیمی از پولهایی که شایان آورده بود و بچه های چهابهار بهم رسونده بودن. پول و دادم به وحدت و بعد از اینکه مطمئن شد درسته، زیر دستش دوتا صندوق اورد و گذاشت جلو پام، عماد بازش کرد داخلشون پر کُلت بود با لبخند به وحدت گفتم:  از معامله با شما خرسندم اقای وحدت. 
عماد صندوق ها رو تو ماشین گذاشت و سوار شدیم و حرکت کردیم سمت خونه امن اول، نشسته بودیم تو پذیرایی بعد از نیم ساعت شایان هم اومد از دیدنش خیلی خوشحال بودم با اغوش باز رفتم سمتش و بغلش کردم گفت _سهراب، تو این مدت کجا بودی؟ همه جا رو زیر و رو کردم. 
ازش جدا شدم و گفتم:  ببخشید که بهتون خبر ندادم نمیخواستم منو با اون حال ببینین تو اون پنج ماه کمپ بودم تا پاک شدم و اومدم پیشتون. 
_حالت الان خوبه؟.
سرم و به نشونه بله تکون دادم گفت _خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر. 
:منم همینطور.. بیا بشین ببینم چیکار میکنی.
دوتایی نشستیم کنار هم گفتم: خب تعریف کن چه خبرا؟. 
_چی بگم! همه چی داغونه، همه ناراحتن، کاش حداقل بهمون میگفتی کجایی. 
:شنیدم برام ختم گرفتین، بی دردسر برگذار شد؟. 
شایان سرش و انداخت پایین و گفت _شرمنده داداش، چاره ای نداشتم دوماه گذشته بود مامانت و لیانا خیلی بی قراری میکردن مجبور شدم بگم که دور از جونت فوت شدی تا اینجور کمتر غصه بخورن قرار بود هرموقع پیدات کردم واقعیت و بهشون بگم. 
:اشکال نداره بهترین کار و کردی اینجور همه دشمنا فکر میکردن من مردم و بچه ها تونستن خیلی کار و پیش ببرن. 
_بازم شرمنده، خب تو تعریف کن چیکار کردی؟. 
:هیچی، وقتی افتادم تو دره یه هیزم شکن پیدام کرد و منو برد خونه برادرش که تو کار عرق گیری و داروهای گیاهی بود اون منو درمان کرد و دو هفته بعدش رفتم کمپ و خودم و معرفی کردم و وقتی پاک شدم اومدم. 
_خاله رعنا بفهمه از خوشی بال درمیاره نمیدونی چقد غصه خورده تو این مدت. 
:نباید بفهمه هنوز کارمون تموم نشده... شایان یه کاری ازت میخوام بکنی. 
_جانم داداشم، شما امر کن. 
:اگه من مردم، بدون اینکه به کسی واقعیت و بگی دفنم کن نمیخوام برای بار دوم عزادارم بشن. 
_این حرفا چیه؟.. تو زنده میمونی باید الان حرفای خوب بزنیم. 
:اره حق با توِ.
_ نمیخوای بگی قضیه چیه؟.. چیشد یهو اومدیم تو این ماجرا. 
:یهو نبود من دو ساله تو این ماجرام... اومدن تو هم برای کمک و امید بخشیدن به من بود. 
_این قضیه مربوط به دانشگاه رفتن و پروژه ی سیاهِ؟. 
:اره.. من تو این پنج ماه با جناب سرهنگ احدی در تماس بودم وقتی فهمیدم اون فلش و تحویل پلیس دادی باهاش هماهنگ کردم تا من و تو رو وارد مراسم دیشب کنه تا همه چی تموم شه خسته شدم انقد جاسوسی یه بچه دانشجو و استاد پیزوری و کردم و نقش ادم لال و منزوی بازی کردم. 
_من درجریان نیستم یعنی جناب سرهنگ نذاشت دخالت کنم میشه بیشتر برام توضیح بدی؟. 
:اره، ولی الان نه... از وکیلی بگو هنوز بیرونه؟. 
_اره جناب سرهنگ میگه باید دست نگهداریم گفت بعد از مهمونی میگیریمشون.. منظورش کدوم مهمونیه نمیدونم. 
عماد گفت _همین مهمونی دیشب بود دیگه، شما کارتون و خوب انجام دادین تمام اون لحظات ثبت شده و ضمیمه پرونده شده الان دیگه پلیس دست بکار شده و همه رو گرفته احتمالا.. این مواد و سلاحی که شما گرفتین هم، رسول و پویا بردنش تحویل پلیس بدن دیگه کار شما تمومه. 
_یعنی میتونیم برگردیم خونه؟. 
_باید دستورش صادر بشه. 
یک ربعی گذشت یکی با عماد تماس گرفت و گفت همه رو دستگیر کردن و ما میتونیم برگردیم خونه، خیلی خوب بود بعد از خوردن غذا راه افتادیم سمت تهران...
. راوی...
رها حسابش و با قربانی تسویه کرد و رفت به ادرسی که سهراب بهش داده بود زنگ زد. عمو رسول در و باز کرد و گفت _بله، با کی کار داری؟. 
رها گفت _سلام، من با صاحب خونه کار دارم یه اقای جوونِ قد بلند، اسمش و متاسفانه نمیدونم. 
عمو رسول گفت _صاحب این خونه اقا سهراب بود که فوت شده الان میتونی با مادرشون حرف بزنی. 
رها با تعجب گفت _چی؟ فوت شده؟ کی؟.
قبل از اینکه عمو رسول حرف بزنه ماهان اومد دم در و گفت _چیشده عمو؟. 
_نمیدونم پسرم، این خانم اومده میگه با اقا سهراب کار داره. 
ماهان نگاهش کرد و گفت _رها خانم؟. 
رها گفت _بله خودمم.
ماهان گفت _منتظرت بودم بیا تو باهم صحبت کنیم. 
رها گفت _شما کی هستین؟. 
ماهان گفت _مگه قرار نبود بیای اینجا که سهراب بهت پول بده؟ خب دیگه خودش نیست به من سپرده. 
رها همراه ماهان رفت داخل و توی آلاچیق نشستن ماهان یه ورق چک گذاشت روی میز و گفت _به نام کی بنویسم؟. 
رها گفت _رها مستوفی. 
ماهان چک و هل داد سمت رها و گفت _اینم پنجاه میلیون تومن، فردا میتونی ببری بانک و نقدش کنی. 
رها چک و برداشت و نگاه کرد و گفت _شرطش چیه؟. 
ماهان با تعجب گفت _شرط چی؟. 
_اون آقا بهم گفت پنجاه میلیون میده ولی شرط داره خب من آماده ام برای همچی. 
ماهان دست روی ته ریشش کشید و گفت _به من حرفی نزد فقط گفت یه خانمی به نام رها میاد بهش پنجاه تومن بده... رها شمایی دیگه درسته؟. 
_بله من رهام، ولی اخه اینجور که نمیشه من قبول کردم بخاطر اینکه گفت شرط داره. 
_هرموقع خودش اومد میتونی شرطشو بشنوی. 
_کجاست؟. 
_مسافرت، معلوم نیست کی میاد. 
_نمیشه بهش زنگ بزنین میخوام راضی باشه که این پول و بهم داده و بدونم شرطش چیه؟. 
ماهان زنگ زد به سهراب ولی جواب نداد زنگ زد به شایان اونم خاموش بود گفت _جواب نمیده، برو خانم! نمیخوام کسی متوجه شما بشه اینجا رو که بلدی بعدا بیا و شرطشو بشنو. 
رها تشکر کرد و رفت. لیانا که همه چیز و دیده بود اومد پیش ماهان و گفت _این کی بود؟. 
ماهان هول کرد و گفت _کس خاصی نبود. 
_بهش چک دادی؟. 
_اره یه طلبی از پدرت داشت برای اون اومده بود منم چک دادم. 
_طلب از پدرم؟.. چقد بود حالا؟. 
_چقد سوال میپرسی تو، من چه بدونم، شایان گفته بود میاد طلبش و بده منم گفتم چشم. 
بعد بلند شد و رفت... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.