قبل از اینکه بره بیرون دکتر گفت _نمیخوای بهم اسمتو بگی اقای بداخلاق؟.
سهراب نگاهش کرد و گفت _دنبال چی میگردی؟.
دکتر گفت _قیافت برام اشناست.
_سهراب همتی.
دکتر هینی کشید و با چشمای گرد شده گفت _سُ.. سُ سهراب؟.
بعد از کجاش بلند شد و رفت نزدیک و گفت _امکان نداره.
دستش و برد نزدیک صورت سهراب تا لمسش کنه ولی اون روش و برگردوند خانمه دستاش رو هوا خشک شد سهراب گفت _شما منو میشناسین.
_تو پسر هوشنگی!.
سهراب بعد از کلی نگاه کردن و فکر کردن گفت _عمه صدیقه؟.
_نه من ما... اره عمه صدیقه ام.
سهراب نیشخندی زد و گفت _فکر میکردم مردی، چیشده حالا بعد این همه سال قیافم برات اشنا اومد؟.
_من فکر میکردم تو رو از دست دادم هوشنگ بهم گفت دور از جونت مردی.
_دروغ نگفته من مردم فقط جسمم اینجاست.
_این چه حرفیه میزنی؟ خیلی خوشحالم که حالت خوبه، کلی دنبال یه اثری از زنده بودنت بودم، بعد تو انقد بی انصافی.
سهراب خنده عصبی کرد و گفت _بیخیال بابا، همه میدونن که همه اتفاقات تقصیر تو بود، تو بودی که میخواستی منو بکشی! تو بودی که اون همه زیر پای اون هوشنگ دربه در نشستی تا زندگیم و اتش بزنه، تو بودی که منو تو اون سرمای لعنتی از خونه بیرون کردی، یادته بهم چی گفتی؟ گفتی اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه پسرِ اون دختر خیابونی و با دستای خودم دفن میکنم... کافیه یا بازم بگم؟.
دکتر اومد نزدیک صندلی و نشست روش رنگ پریده بود نفسش یکی درمیون میومد سهراب با نیشخند نگاهش میکرد انگار خوشحال بود که حالش بده دکتره گفت _هوشنگ کجاست؟.
نیشخند سهراب جمع شد و گفت _انگار پیر شدی فراموشی گرفتی، یادت نیست اون مرد، خودت که اونجا بودی و دیدی.
دکتر نفس عمیق کشید و خداروشکری گفت و ادامه داد _خیلی خوشحالم که حالت خوبه.... این خانم چیکارته؟.
_زنمه.
دکتر نگاهم کرد باز سهراب گفت_یادته بهم گفتی من هرگز نمیتونم ازدواج کنم؟ گفتی نفرینم میکنی که هیچکی نخوادت، گفتی هیچ وقت هیچ زنی دوستت نخواهد داشت، گفتی حتی نمیتونی جنس مخالفت و لمس کنی چه برسه به اینکه بخوای ازدواج کنی و بچه دار شی ولی میخوام بهت بگم من ازدواج کردم با کسی که دوستم داشت... نمیدونم چقد از شنیدن این حرف ممکنه ناراحت بشی ولی باید بگم من دارم پدر میشم مهتا دوماهه بارداره.
از شنیدن این حرف سرخ شدم و سرم و انداختم پایین، باورم نمیشه برای اینکه بخواد عمه شو حرص بده داره این کار و میکنه دکتر بلند شد و اومد نزدیک منو و گفت _این حرف حقیقت داره؟ تو عروس منی؟ تو میخوای بچه ی سهرابم و به دنیا بیاری؟.
از خجالت و تنفر نگاهش نکردم و جواب ندادم برگشت سمت سهراب و گفت _باورم نمیشه، این بهترین خبری بود که بعد این همه وقت شنیدم.
سریع رفت و سهراب و بغل کرد و گفت _سهرابم، خیلی خوشحالم که زنده مو دارم عروس و نوه مو میبینم و از همه مهم تر پسر عزیزم و، میدونی چند ساله تو حسرت اینکه پیدات کنم سوختم و ساختم کلی التماس اون صدیقه عوضی و کردم کلی دم در خونه دوست و اشنا رو زدم ولی هیچکی جواب نداد اخرین باری که بابات و دیدم التماسش کردم قسمش دادم ولی اون عوضی یه تله خاک پشت همین بهداری نشونم داد و گفت اینجا دفنت کرده ولی همیشه میدونستم که دروغ میگه من بخاطر تو اینجا اومدم ولی الان تو زنده ای، روبرومی.
سهراب از خودش جداش کرد و گفت _تو... کی هستی؟.
_من مادرتم... یادت نیست مامان رعنا... سهراب بگو که منو یادت نرفته.
هیچی نگفت فقط نگاهش میکرد یهو عقب عقب رفت و وقتی رسید به در بازش کرد و خارج شد باور نکردنی بود با تعجب نگاهشون میکردم دکتر برگشت سمتم و گفت _باورم نمیشه پسرم و دیدم.
اشک میریخت از جام بلند شدم و لنگان لنگان رفتم از رو میز تو لیوان، اب ریختم و رفتم سمتش، اب و گرفتم جلوش، با دقت نگاهم میکرد گفت _امروز بهترین روز زندگیمه هم پسرم و دیدم هم عروسم و هم نوهام و.
همراه با اشک لبخند زد و اب و از دستم گرفت و گفت _سرپا واینستا عزیزم، برات خوب نیست.
کمکم کرد تا بشینم روی تخت نمیتونستم بهش بگم که عروسش نیستم. نمیخواستم سهراب ناراحت بشه از طرفی هم خوشم میومد که نقش زنش و بازی کنم خانمه صندلی و کشید نزدیک تخت و نشست روش و گفت _حرف بزن برام.. از سهرابم بگو.. از اینکه چیکار میکنه؟ کجا زندگی میکنه؟ اصلا چطور باهم اشنا شدین؟ کی ازدواج کردین؟ کی بچه دار شدین؟.
نمیدونستم چی بگم منکه نمشناختمش، ازدواج هم نکرده بودیم که بخوام خاطرات تعریف کنم گفتم :کجا رفت؟.
_نگران نباش دخترم اون برمیگرده، زن و بچش اینجان.
:چرا ترکش کردین؟.
لبخند رو لبش ماسید و گفت _من ترکش نکردم اون منو ترک کرد.. قضیه اش مفصل و طولانیه تو یه موقعیت مناسب برات میگم.
:باورم نمیشه که عمه اش انقد بی رحم باشه.
اهی کشید و گفت _اون گرگ تو پوست میش بود، اون زندگی همه رو اتش زد و خودش هم یه گوشه افتاده هیچکی نیست بهش یه لیوان اب بده.
دستش و گذاشت رو شکمم و گفت _بچه سهراب من اینجاست!.
از خجالت دستش و برداشتم روم و ازش گرفتم خنده ی کوتاهی کرد و گفت _اسمت چیه؟.
:مهتا.
_بچه دختره یا پسر؟.
لب گزیدم و اشکام سر خورد پایین گفتم: پام خیلی درد میکنه از دیروز تا حالا کلی خون ازم رفته... شما واقعا نمیتونین کمکم کنین؟.
با ناراحتی نگاهم میکرد گفت _کی بهت شلیک کرده؟ چرا این اتفاق افتاد؟.
:نمیتونم بگم... لطفا کمکم کن، من نمیخوام بمیرم.
بلند شد اشکم و پاک کرد و بغلم کرد و گفت _من نمیذارم بمیری، تو عزیز پسرمی، تو مادر نوهمی، مگه من بمیرم که بذارم اتفاقی برات بیفته.
بعد از اینکه فشارم و گرفت گفت _همینجا بمون، زود برمیگردم.
از اتاق رفت بیرون و یک ربع بعد برگشت و گفت _گروه خونیت چیه؟.
آ مثبت.
دوباره رفت ولی زود برگشت و گفت _تو خیلی خوش شانسی که گروه خونیت و داشتم.
ازم خواست دراز بکشم عمل کردم یک بسته خون و یه بسته سرم و هر کدوم و به یک دستم زد و گفت _تحمل کن، قول میدم مادر شوهر خوبی باشم و زیاد عروسم و اذیت نکنم.
از تیکه اش خندم گرفت یه اقایی اومد تو اتاق و بعد از سلام گفت _خب ببینم چیکار کردی با خودت دختر.
بعد پام و معاینه کرد یه چیز و گذاشت رو زخمم که آخم درومد گفت _قوی باش دختر، اتفاقی که نیوفتاده فقط گلوله از بغل پات رد شده و یکم سوزونده، همین.
مادر سهراب گفت _خب نظرت چیه؟ میتونی جراحی کنی یا نه؟.
مرده گفت _شدنش که میشه ولی وسیله میخواد... بهتر نیست بره بیمارستان، اونجا مطمئن تره.
رعنا گفت_نه، نمیخوام پسرم تو دردسر بیفته... خواهش میکنم فرامرز، اگه میتونی همینجا انجام بده.
_اخه رعنا نمیخوام پاش عفونت کنه این وسیله ها ضد عفونی نیستن.
_من ضد عفونیشون میکنم، دیگه چی؟.
_ریسکش بالاست.
_تو زندگی تاحالا هیچی ازت نخواستم، فقط همین یه بار ازت خواهش میکنم.
مرده لبخندی زد و گفت _خیلی خب وسیله ها رو اماده کن.
رعنا لبخند زد و گفت _خیلی ممنونم ازت.