محرمِ_قلبم : قمار زندگی 

نویسنده: najafimahur

*بخش یازدهم*
... راوی...
مهتا از اتاق خارج شد لیانا از پشت پنجره نگاه میکرد آنا و رعنا و سهراب رفتن دنبالش تا رسیدن طبقه ی پایین،  مهتا رو دیدن که میره وسط خیابون و قبل از اینکه بتونن حتی صداش کنن ماشین زد به مهتا و چند متر اونطرف تر پرتش کرد سه تایی دویدن سمتش، لیانا که از بالا نظاره گر بود جیغ کشید و نشست روی دو پاش و سرش و بین دستاش گرفت ماهان و شایان و کاوه و عاقد رفتن سمت پنجره و با دیدن صحنه ی تصادف دویدن بیرون، فقط لیانا و سه تا بچه موندن...
 آنا هی میزد تو صورتش و صداش میزد ولی بی فایده بود بقيه صداش میزدن و میخواستن بیدار بمونه ولی پلکهاش خیلی سنگین تر از این حرفا بود شایان رو صورتش اب پاشید با زحمت پلک هاشو باز کرد دست آنا که کنارش بود و گرفت و با زحمت و صدایی که از ته چاه درمیومد گفت _به کسی.. نگو که من... که من.. چی.. چیکار کردم، بذار....ابروت پیش بقی.. بقیه نره.
آنا با ناراحتی داد زد _خفه شو عوضی، تو حق نداری منو اینجا تنها بذاری.. مهتا، توروخدا نخواب الان امبولانس میاد.. ببخشید که دیروز زدم تو گوشت.. مهتا تو رو خدا نخواب بامن حرف بزن.
باز پلکاش سنگین شد، آنا همینطور که از زور گریه هق میزد یقه ی مهتا رو هم گرفته بود و تکونش میداد و گاهی هم  میزد تو صورتش مهتا پلکاش میلرزید ولی نمیتونست باز کنه.
 رعنا و فرامرز سعی داشتن جلوی خون ریزی سر و دستش و بگیرن رعنا گفت _سهراب دوباره زنگ بزن امبولانس، ببین کجاست؟.
سهراب زنگ زد و بهش گفتن آمبولانس تو ترافیک مونده.
فرامرز گفت _باید خودمون ببریمش واگرنه دوموم نمیاره.
رعنا گفت _باشه باشه.
کاوه رفت و ماشینش و اورد و در و باز کرد و گفت _کمک کنین تا بذاریمش تو ماشین. 
آنا و رعنا به کمک هم بلندش کردن و تو ماشين گذاشتن رعنا نشست کنارش، سرش و گذاشت روی پاش و سعی داشت بیدارش کنه مهتا هوشیاری پایینی داشت کاوه با سرعت میرفت و آنا فقط گریه میکرد..
سهراب به شایان گفت _منم میریم دنبالشون، شما بچه ها رو ببرین خونه، لطفا مواظبشون باشین.
شایان گفت _بچه های این دختر بی ادبه هم اینجاست، اونا رو هم ببریم.
سهراب سر تا پاش و نگاه کرد و گفت _تو عقل داری؟... مگه ندیدی مامان و باباش رفتن، میخوای همینجا بمونن؟.
شایان که متوجه اشتباهش شد معذرت خواهی کرد و گفت _برو اگه کاری بود بگو من درخدمتم.
سهراب سوار ماشین شد و قبل از حرکت کنه فرامرز هم سوار شد و گفت _منم میام.
تو راه سهراب گفت _کدوم بیمارستان رفتن؟.
فرامرز بهش آدرس داد ..
...شایان و ماهان برگشتن بالا، لیانا زیر پنجره نشسته بود و پاهاش و تو بغلش جمع کرده بود شایان رفت نزدیک و گفت _لیانا خوبی؟. 
لیانا گفت _چیشد؟.. اون زنده است؟. 
_اره زنده است بردنش بیمارستان، اون حالش خوب میشه نترس...بلند شو باید بچه ها رو ببریم خونه. 
لیانا نگاه کرد سه تا بچه ی کوچولو که میخواستن سفره ی عقد و بهم بریزن ولی محضر دار اجازه نمی‌داد لیانا بلند شد و گفت _این دوتا رو چیکار کنیم؟. 
_میبریم دیگه. 
لیانا رفت پیش بچه ها و گفت _بیاین بریم بچه ها. 
عماد گفت _مامانم کو؟. 
لیانا گفت _خاله ات حالش بد شد مامانت بردش دکتر. 
ایناز گفت _میریم پیشش. 
_نه قربونت برم مامانت گفت شما رو با خودم ببرم تا بیاد دنبالتون. 
عماد گفت _نمیام.. مامانم گفته با غریبه ها جایی نرم.
_خب، مامانت درست گفته ولی منکه غریبه نیستم دیدی ما یک ساعت با مامانت بودیم دیروز هم شما اومدین خونه ما، پس ما باهم دوستیم... راستی میخوایم بریم بستنی بخوریم شما نمیخواین مگه؟. 
عماد و ایناز با لیانا راهی شدن ولی کیانا نه. شایان بغلش کرد لیانا دست ایناز و ماهان دست عماد و گرفت و شش نفر با هم رفتن سمت خونه.. 
سهراب و فرامرز با وجود ترافیک ولی خودشون و زود رسوندن و وارد بیمارستان شدن زنگ زدن به رعنا که اونم گفت فعلا تو اورژانسن، اون دو نفر رفتن پیش بقیه  و رعنا توضیح داد که چه اتفاقی افتاده منتظر بودن تا دکتر عکسهای رادیولوژی و سونوگرافی و برسی کنه دکتر گفت _بچه هنوز زنده است.. اندام های داخلی سالمن و هیچ پارگی نداره فقط ساق پای راست و بازوی راستش شکسته که باید گچ گرفت  باید خون تزریق بشه، خیلی کار خوبی کردین که جلوی خونریزی و گرفتین فقط باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. 
فرامرز عکس ها رو گرفت و دوباره بررسی کرد سی دی سونوگرافی و ام ار ای و چندین و چند بار با دستگاهی که اونجا بود نگاه کرد وقتی خیالش راحت شده مشکلی نیست دستگاه و خاموش کرد و رفت پیش بقيه، آنا حالش بد بود و فقط گریه میکرد و رعنا سعی داشت ارومش کنه ولی فایده نداشت. مدتی که گذشت آنا انگار به خودش اومد و گفت _کاوه.. بچه هام کو؟.
کاوه که تازه متوجه نبود بچه شد گفت _من انقد ترسیدم و عجله کردم که کلا بچه ها رو فراموش کردم تو محضر خونه موندن.
آنا هینی کشید و گفت _بچه هام تنها موندن؟ کاوه برو دنبالشون.
سهراب حرفش و قطع کردم و گفت_نه نگران نباشید بچه ها رو شایان و لیانا بردن خونه، جاشون امنِ.
آنا عصبانی بلند شد و رفت نزدیک سهراب و یه سیلی زد تو گوشش و گفت _همش تقصير توِ، اگه تو خودتو نگه میداشتی... اگه خواهرم و با وجودت، نجس نمیکردی الان کارمون به اینجا نمیکشید... بچه های من اگه تو خیابون بمونن، جاشون امن تر از خونه ی توِ.
کاوه گفت _بس کن آنا درسته اشتباه کرد ولی ناخواسته بود... اقا سهراب لطف کردن که بچه هامون و بردن خونه تا اتفاقی براشون نیفته.
آنا با نیشخند گفت _اره لطف کرده اول خواهرم و فرستاد بیمارستان، حالا نوبت بچه هامه؟.
سهراب تا میخواست حرف بزنه رعنا با چشم و ابروهاش علامت میداد که ساکت شه، سهرابم به احترام مادرش، هیچ نمیگفت آنا گفت _کاوه لطفا برو بچه ها رو بیار دلم شور میزنه .
رعنا گفت _آنا جان بیمارستان که اجازه نمیدن بچه بیاری، خودت هم که مطمئنا از خواهرت دل نمیکنی شوهرت گناه داره چجوری از پس دو تا بچه بربیاد بذار پیش لیانا بمونن من مطمئنم ازشون خوب مواظبت میکنه تازه عزیزخانم هم هست مواظبشونه.
آنا گفت _توروخدا نذارین این مردک نامرد بره خونه، اینازم فقط پنج سالشه.
سهراب گفت _شما راجع به من چی فکر کردی خانم؟...من تو عمرم همچین غلطی و نکردم یک بار پام و کج گذاشتم و پنج ماه تاوانش و هم پس دادم شما حق نداریم اینطور به من بی احترامی کنین... من اگه هرچی هم حیوون باشم با دختر بچه‌ی پنج ساله کاری ندارم چون خودم دوتا دختر دارم.
آنا با تعجب گفت _تو بچه داری؟.. دوتا؟.
بعد نیشخندی زد و گفت _زنت کجاست پس؟.. تو زن و بچه داری و باز چشمت دنبال خواهر من بوده؟ .
سهراب گفت _این و گفتم که بدونی راجع به من اشتباه فکر می کنی.
بعد رو به مادرش گفت _تحمل اینجا و این حرفا رو ندارم میرم خونه، هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزنین.
سریع از بیمارستان خارج شد..
... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.