محرمِ_قلبم : مجبور بودم 

نویسنده: najafimahur

*بخش نهم * 
... راوی.... 
 شایان جلوی یه انبار بزرگ نگهداشت نگهبان اومد نزدیک و گفت _با کی کار داری؟.
 شایان طبق خواسته ی سهراب گفت _برای سهراب ختم گرفته بودیم چرا نیومدی مراسمش.
 نگهبان گفت _کدوم سهراب؟.
 _سهراب همتی. 
 نگهبان چپ و راست و نگاه کرد و در و باز کرد و گفت _برو داخل.
 شایان ماشین و برد داخل، چند تا سوله داخل حیاط بود نمیدونست باید چیکار کنه یه اقایی اومد و گفت _از طرف کی اومدی؟. 
 شایان که جواب این سوال و نمیدونست گفت_سهراب همتی.
 مرده گفت _اون جونور هنوز زنده است یا براش مراسم گرفتین؟.
 شایان مردد گفت _براش مراسم گرفتیم شما نیومدین.
 مرده یکم نگاه کرد و گفت _خیلی دیر اومدی خیلی وقته منتظریم.... پیاده شو برو تو، یکم استراحت کن الان بچه ها میان کارا رو انجام میدن.
 شایان نمیدونست میخوان چیکار کنن ولی مجبور بود به سهراب اعتماد کنه پیاده شد و رفت تو سایه وایستاد و نظاره گر شد چند تا مرد که هر کدوم یه بسته دستشون بود اومدن و گذاشتن تو صندوق ماشین و بعد یکم خرت و پرت ریختن رو جعبه ها تا دیده نشه.
 همون مردی که با شایان صحبت کرد اومد نزدیک و گفت _این امانتی و میبری چابهار، اونجا بچه ها میان و ازت تحویل میگیرن.
‌ بعد یه برگه داد به شایان و گفت _شماره تو بنویس به موقعش خودم باهات تماس میگیرم.
 شایان گفت _ادرس نمیدی که کجا ببرم بار و؟. 
 مرده گفت _زنگ میزنم ادرس میدم، فقط سریعتر برو، بار تا دو روز دیگه باید برسه. 
 _نمیگین بار چیه؟.
 _رسیدی اونجا میفهمی، فقط حواست باشه ازت نگیرنش.
 _اگه بمبی چیزی باشه چی؟.
 مرده خندید و گفت _حالا حالاها لازمت داریم، برو تا دیر نشده.
 شایان مردد سوار ماشین شد و روشن کرد. دوباره مرده اومد و گفت _یادت باشه داخل جعبه ها رو نگاه نکن و گیر پلیس نیفت چون ما چیزی و گردن نمیگیریم.
 شایان از انبار خارج شد و رفت سمت چابهار... 
 سهراب رسید به آدرسی که دوستش پشت تلفن گفته بود کوچه خلوت بود در زد ولی کسی جواب نداد خودش و از دیوار کشید بالا و داخل و نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی نیست پرید داخل حیاط و رفت تا از نزدیک خونه رو بررسی کنه هیچکی نبود حیاط با صفایی بود خونه چند تا پله میخورد میرفت طبقه بالا زیرش تخت گذاشته بودن چند قدم اونطرف ترش چند تا پله میخورد و میرفت پایین و به یه در فلزی میرسید که مشخص بود انباری.
 صدای چرخوندن کلید تو قفل میومد رفت و رو پله های انباری قایم شد.
رها یه دختر حدودا پانزده ساله که رو ویلچر نشسته بود و اورد داخل و برد سمت تخت و خودش نشست و گفت_چقد خسته شدم خیلی هوا گرمه. 
 دختره گفت _این دو روز واقعا گرم شده...خیلی متاسفم که بخاطر من این همه زحمت میکشی . 
 رها گفت _این چه حرفیه ؟من که جز تو کسی و ندارم من بخاطر تو هرکاری میکنم تا حالت خوب باشه. 
 دختره گفت _کاش من نبودم تا تو راحت زندگی کنی. 
 رها با ناراحتی گفت _چی میگی سوگند؟ من دارم این همه جون میکنم این همه بدبختی میکشم تا تو حالت خوب بشه بعد تو اینجوری میگی. 
 بعد بلند شد و چند قدم جلو رفت سوگند گفت _خب ببخشید ،ولی نمیخوام بخاطر من انقد عذاب بکشی.
 رها گفت _باشه دیگه کار نمیکنم میشنم ور دلت، تا هم از گشنگی بمیریم هم از خونه بیرونمون کنن ،خوبه؟. 
 یکی داشت در میزد رها رفت و در باز کرد یه خانم سن بالا با پلاستیک های توی دستش اومد داخل و گفت _دکتر چیزی نگفت؟ باید چیکار کنیم؟. 
 سوگند گفت _سلام مهربان خانم، چطوری مامانبزرگ قشنگم. 
 خانمه نشست روی تخت و گفت_خوبم شیرین زبونم... بگو دکتر چی گفت ؟منکه مردم از دلشوره. 
 رها گفت _هیچی.. همون حرفای قدیمی.. میگن ریسکش بالاست ولی شدنیه. 
 مهربان گفت _من نمیذارم دخترم عمل بشه، خودم تا اخر عمر نوکرشم.
 رها شاکی گفت _چی میگی مامان‌بزرگ! تا کی میخوایم پیشش باشیم؟ سوگند باید پاهاش خوب بشه باید سرپا بشه.
 مهربان گفت _اگه بچه ام جونش و از دست بده چی؟ تو میخوای جای سوگندم و بگیری... بعدشم اصلا ما رضایت دادیم.. کو پول؟.
 رها گفت _من پولش و جور کردم فقط مونده رضایت شما و سوگند.
 سوگند گفت _من نمیخوام عمل کنم... تمام پولمون و بدیم به دکترا بعد پاهای من خوب نشه چی؟ من هرگز خودم و نمی‌بخشم.
 رها گفت _تو خوب میشی سوگند، من قول میدم که خوب میشی بهم اعتماد کن.
 در خونه رو زدن ،رها رفت در و باز کرد با دیدن کسی که پشت در بود خواست در و ببنده ولی مرده دستشو گذاشت بین در و هل داد و اومد داخل. مهربان خانم گفت _تو کی هستی؟ غیرتت کو؟ نمیبینی دوتا دختر جوون تو این خونه ان. 
 مرده گفت _با شما کار ندارم، اومدم با این دختر خانم تسویه حساب کنم.
 مهربان_تسویه حساب چی؟ دخترم چه بدهی بهت داره؟. 
 رها گفت _برو تو مامان‌بزرگ، خودم حلش میکنم. 
 مهربان بلند شد و اومد نزدیک و گفت _چی میگی دختر، بذار ببینم این اقا حرف حسابش چیه؟.
 مرده گفت _این نوه ی شما از من پنجاه میلیون قرض گرفته، هنوز پولش و پرداخت نکرده از موعدش هم گذشته، الان اومدم برای تسویه. 
 مهربان گفت _این چی میگه رها؟ برای چی ازش پول قرض گرفتی؟.
 رها گفت _اگه پول نمیگرفتم اقای رسولی ما رو از خونه مینداخت بیرون. 
 مهربان با دلی شکسته گفت _اقا ما فعلا پول نداریم میشه یه مدت بهمون فرصت بدین تا پول و جور کنیم؟. 
 مرده گفت _دختر شما الان دوماه داره امروز و فردا میکنه، دیگه وقت ندارین نهایتا تا فردا.
 _اقا، یکی دو ماه فرصت بده من خودم پولتو برمیگردونم. 
 _نمیشه خانم، یا الان پولم و میدی یا رضایت میدی نوه‌ات زن من شه.
 مهربان با عصبانیت یه سیلی محکم کوبید تو صورت مرد و گفت _مگه از رو جنازه‌ی من رد شی که بتونی رو نوه‌ام اسم بزاری، یه مدت فرصت بده یه خونه پیدا کنم بعد پولتو بهت برمیگردونم.
 _نهایتا تا فردا، واگرنه میخوام اماده مراسم عروسی نوه تون باشین.
 بعد از خونه زد بیرون. رها نشست رو تخت و مهربان کنارش نشست و گفت _رها، این مرده چی میگه؟ تو واقعا ازش پنجاه میلیون پول گرفتی؟.
 رها با بغض گفت _مجبور بودم مامان‌بزرگ، نمیخواستم اواره بشیم. 
 _خب بهم میگفتی میرفتیم یه جای ارزون قیمت.
 _با پولی که ما داشتیم هیچ جا بهمون نمیدن اقای رسولی گفت یا باید پنجاه میلیون بذاریم رو پیش یا بلند شیم از اینجا، چاره ای نداشتم.
 سوگند گفت _چقد پول برای عمل من جور کردی؟.
 _زیاد نیست چرا؟. 
 _پرسیدم چقدر؟. 
 _پنجاه میلیون.
 _خوبه، بده به این مرده تا دست از سرمون برداره. 
 رها سریع و با ناراحتی گفت _چی میگی تو؟ این پول برای عمل پاهاته، من نمیتونم بدمش به این یارو. 
 _ولی مجبوری، تو که نمیخوای زن اون بی ریخت و بد قواره بشی. 
‌ رها نوچی گفت که سوگند گفت _فردا پول و بده بهش، من نمیخوام عمل کنم.
 _چرا با خودت لج میکنی؟ من الان تنها چیزی که میخوام سر پا شدن توِ.
 _میخوای من از رو ویلچر بلند شم که از شرم راحت شی؟ نخیر خانم، حالا حالاها باید نوکریم و بکنی. 
 رها خندید و گفت _نوکرت هم هستم.. بخدا دلش و ندارم که تو این وضع ببینمت میخوام خوب بشی. 
 سوگند بحث و عوض کرد و گفت _همین که گفتم، فردا پول و بده به این مرتیکهِ بی ریخت، واگرنه من میدونم و تو.. خب حالا بریم غذا بخوریم که مردم از گشنگی. 
سه تایی رفتن بالا، سهراب مونده بود که حالا با رها که زندگیش و خراب کرده بود چیکار کنه یک ربعی گذشت صدای برخورد دمپایی طبی به موزائیک های حیاط میومد سهراب یواشکی نگاه کرد و رها رو دید که داره میره سمتش، یهو وایستاد و گفت _سوگند ترشی یا خیارشور؟. 
سوگند گفت _خیار شور بیار که با کته میچسبه. 
رها باشه گفت و هر لحظه به انبار نزدیک تر میشد وقتی رسید به پله ها و چشمش به سهراب خورد کاسه ملامین، از دستش افتاد و خواست داد بزنه که سهراب تو یه حرکت دستش و گذاشت رو دهنش و کشوندش پایین و چسبوند به دیدار و بلافاصله از جیبش چاقو درآورد و گذاشت زیر گلوی رها و گفت _صدات دربیاد همینجا کشتمت. 
رها با چشمای گرد شده سر تکون داد مهربان خانم گفت _رها صدای چی بود؟ اتفاقی افتاده؟. 
سهراب بیشتر چاقو و فشار داد و گفت _حواست به حرف زدنت باشه واگرنه داغتو میزارم رو دل مادربزرگت و سوگند. 
سهراب دستش و از دهن رها برداشت. رها گفت _نه مامان‌بزرگ چیزی نشد کاسه از دستم افتاد. 
سهراب در انبار و باز کرد و رها رو هل داد داخل و بعد در و بست و گفت _توضیح بده از خراب کردن زندگی من چقد گیرت اومد؟. 
اشکای رها ریخت و گفت _من مجبور بودم. 
سهراب عصبانی گفت _کی مجبورت کرده بود؟.
رها نشست روی زمین و گفت _تو فکر میکنی من خوشم میومد که بهت امپول بزنم من بخاطر خواهرم، بخاطر اینکه پول عملش و جور کنم مجبور بودم به حرف وکیلی گوش کنم. 
_چقد بهت داد؟. 
_هشتاد میلیون. 
_عوضی، منو معتاد کردی بخاطر هشتاد تومن؟. 
_مجبور بودم وضع خواهرم و تو ندیدی. 
_کثافتِ آشغال، یادم نرفته که جلوی چشمم چه غلطی میکردی. 
یه هق هق افتاد و گفت _مجبور بودم اون پسره علی بهم پول میداد هرکی سراغم میومد بهم پول میداد بخاطر خواهرم مجبور به هر کاری بودم. 
_لعنتی، بخاطر هرزه بازیات من یه دختر بی گناه و آلوده کردم.. تو میتونستی تو همون اتاقک کوفتی هر غلطی خواستی بکنی ولی انقد آشغالی که... 
_وکیلی گفت اگه جلو چشمت باشم بهم پول میده من دیگه اب از سرم گذشته بود قبول کردم.
_یعنی چی؟. 
_اون میخواست تنتو تو اتش بسوزونه میدونست مردا در برابر این چیزا ضعیفن، میخواست اینجور عذابت بده هر چی میگفتم این مرده کیه؟ فقط میگفت دشمنه... اقا، من شما رو نمیشناسم دست از سرمون بردار اصلا غلط کردم اصلا هرچی تو بگی فقط منو ببخش. 
_فردا پول این یارو رو بده بذار بره؟. 
با تعجب نگاه میکرد سهراب گفت_من قبل از اینکه شما بیاین، اینجا بودم و همه چیز و شنیدم. 
رها گفت _دیدی چقد بدبختم، ازم خواست زنش بشم. 
_باهاش تسویه کن. 
_نه.. اگه پولم و بهش بدم، خواهرم چی میشه؟. 
_تو که راهش و یاد داری باز برو پی کثافت کاری. 
رها بلند شد و جلوی سهراب وایستاد و گفت _عوضی، تو فکر میکنی من خوشم میاد که هر بی پدر و مادری بهم دست بزنه من مجبور بودم به خواسته شون تن بدم تو نمیفهمی چقد سخته خواهرت که تا دیروز، همه جا رو میگشت یهو ویلچر نشین بشه، نمیفهمی چقد سخته مادربزرگت شب تا صبح گریه کنه، نمیفهمی اینکه با یه پیر زن و یه دختر فلج از خونه بندازنت بیرون، یعنی چی؟ تو چه میفهمی که دختر بودن یعنی چی؟. 
بعد به هقهق افتاد سهراب گفت _متاسفم، ولی منم درد کم نکشیدم... مشکل خواهرت چیه؟. 
_دو سال پیش تصادف کرد یه زائده ای کنار نخاعش تشکیل شده دکترا میگن ریسک عملش بالاست هر کاری کردم تا پولش و جور کنم از دست فروشی گرفته تا حمالی و نظافت خونه این و اون، از واکس زدن کفش مردم تا تن فروشی، ولی نشد که نشد هرچی جمع کرده بودم رسولی بیشرف، صاحب خونه مون، همه پول و به عنوان اجاره، ازمون گرفت این اخرم که وکیلی که دوست بابام بود وضعم و دید بهم پیشنهاد داد و در عوض گفت پول عمل سوگند و میده چیکار میکردم مجبور بودم. 
_پنج ماه گذشته چرا تا الان عمل نکردین؟. 
_تازه دو ماه پیش پولم و دادن تا الانم سی تومنش هم پای دکتر و آزمایش و خرید خوراکی و دادن قرض و قوله هامون رفت باید سریعتر عمل بشه ولی اگه پول و بدم به قربانی دیگه ابجیم نمیتونه راه بره. 
_من پول خواهرت و میدم ولی شرط داره. 
_نشنیده قبول. 
_پس فردا ساعت ده صبح بیا خونه ام، اونجا با هم صحبت میکنیم. 
سهراب آدرسش و داد و گفت _اگه دیر کنی پشیمون میشم. 
بعد سریع از خونه خارج شد
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.