محرمِ_قلبم : سهراب مرد میشود

نویسنده: najafimahur

.... سهراب.... 
رفتم خانه‌ی بنفشه زنگ زدم و وارد شدم کسی نبود لم دادم روی مبل و بلند گفتم: صاحب خونه نیستی؟.. مهمون داری. 
 در اتاق باز شد و اومد بیرون و گفت _چه خبرته انقد سروصدا میکنی اومدم. 
: مهمون دعوت میکنی و نمیای استقبالش؟. 
 شایان خندید و گفت _بچه پرو من دعوتت کردم یا خودت خودت و دعوت کردی... خوش اومدی اقا. 
: ممنون.. ببینم غذا گذاشتی یا نه؟.. امروز و تا شب وبال گردنتم.
 _خدا به دادم برسه پس... میگم سهراب دیشب چت شده بود؟ تو تاحالا عزیزم و جانم و فلان نمیگفتی فکر کردم اشتباه زنگ زدم. 
 بلند خندیدم و گفتم :نه میخواستم یه نفر و حرص بدم خیلی به موقع زنگ زدی.
 _کیو؟ قضیه چیه؟. 
 همونطور که دراز کشیده بودم دستم و گذاشتم زیر سرم و گفتم : مهتای سرتق ردم کرد.. دیشب موقع شام گفتم میخوام با یکی به نام بنفشه ازدواج کنم داشتم عکس یه دختر و به مامانم نشون میدادم زنگ زدی اسمت و بنفشه ذخيره کرده بودم وای شایان نمیدونی وقتی مامانم اسمتو بلند گفت همه چجوری نگاهم میکردن.
 با یادآوری قیافه هاشون زدم زیر خنده، شایان گفت _خب احمق خان، نمیگی دختره ناراحت بشه یه بلایی سر بچه یا خودش میاد... واقعا که دیوونه ای.
: مطمئنم توهم جای من بودی همین کار و میکردی می ترسم شایان... میترسم بچه بدنیا اومد ولم کنه.
 _خب مثل ادم باهاش حرف بزن بگو که میخوایش این مسخره بازیا چیه؟. 
: خواهرش اجازه نمیده همون اوایل که اومده بود یواشکی رفتم تو اتاقش ولی گفت نمیخوادم چیکار کنم؟ مجبورم حساسش کنم. 
 _باید هرطور شده راضیش کنی دو ماه بیشتر فرصت نداری. 
 با ناراحتی گفتم : میدونم.. فقط این قضیه بنفشه رو لو نده فعلا.
 _حله داداش... فقط تاحالا از زیر گفتن در رفتی حالا که با پای خودت اومدی اینجا باید تعریف کنی که قضیه اون مهمونی چیه؟.
: خب چی بگم کم و بیش خودت در جریانی.. دوسال پیش بهم یه ماموریتی خورد یه گروهی بودن که تو کار مواد بودن وظیفه‌ی من جاسوسی از یه استاد و دانشجوِ معماری بود بیشتر کلاس هامو با استاد برداشتم و همیشه ردیف اول یه گوشه مینشستم بدون اینکه تو دیدش باشم حرکاتش و زیر نظر میگرفتم، بیرون از دانشگاه هم حواسم بهش بود... هر روز رو نیمکت مینشستم و مواظب حسام بودم تو بوفه یه جای مشخص مینشست پس منم مجبور بودم یه جای که تو دیدم باشه بشینم، همه چی خوب بود تا اینکه لیانا دست گل به اب داد و پای وکیلی به زندگیمون باز شد و پنج ماه نبودم ولی خب بچه ها مواظب همچی بودن و بالا دستیاشون و محل جلسه رو هم پیدا کردن با هزار دوز و کلک من و تو رو وارد جلسه کردن و خداروشکر که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رو گرفتن حتی استاد شریفی و حسام.
 _این استاد و دانشجو چه نقشی تو ماجرا داشتن؟. 
: استاد شریفی یکی از مهره های اصلی قاچاق بود و حسام هم توزیع کننده بود. 
بعد از سین جیم کردن اقا، تا شب با هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم دیر وقت رفتم خونه برقا خاموش بود یواش میخواستم برم بالا که مامان رعنا گفت _میشه بپرسم تا این وقت شب کجا بودی؟. 
 از ترس خشکم زد برقا روشن شد به سمت چپ چرخیدم مامانم و فرامرز و عزیزخانم نشسته بودن مامانم بلند شد و اومد نزدیک و گفت _سهراب با توام، کجا بودی؟نمیگی نگرانت میشیم. 
 خودم و خودش و جمع و جور کردم و گفتم :من بچه نیستم، نگرانی لازم نیست... صبح بهتون گفتم که کجا میرم. 
_چرا تلفنت و جواب نمیدادی؟.
 من اصلا صداش و نشنیده بودم جیب هام و دست زدم ولی تلفنم و پیدا نکردم فرامرز گفت _از ظهر تاحالا صد بار زنگ زده دل نگرانت بود که خدای نکرده برات اتفاقی نیفتاده باشه.
 گفتم: متاسفم اصلا نمیدونم موبایلم کجاست حالا هم که طوری نشده من برگشتم صحیح و سالم. 
مامان برگشت سمت بقیه و گفت _عزیزخانم، سهراب قبلا هم همینقدر دیر میومد؟. 
عزیزخانم داشت مِن مِن میکرد سریع گفتم :بله هر وقت دلم میخواست میومدم... اینجا خونه خودمه، هر موقع بخوام میام هرموقع بخوام میرم... مشکلی دارین شما؟. 
رعنا با عصبانیت نگاهم میکرد گفت _اين چه طرز صحبت کردنه؟...چطور میتونی انقد بی ادب باشی؟ ما نگرانت بودیم. 
از اینکه بهم گیر میداد ناراحت بودم خطاب به عزیز خانم گفتم: مگه بهشون نگفتی که من عادت دارم که شبا دیر بیام خونه.
 عزیزخانمِ همیشه نگران گفت _چرا اقا، بهشون گفتم ولی خب مادره دیگه، نگرانه.
 گفتم :نگرانیتون بی دلیل بود.. بیینم اصلا این وقت شب اینجا چیکار میکنین؟. 
فرامرز گفت _مادرت از صبح داره بهت زنگ میزنه جواب ندادی زنگ زد خونه وقتی فهمید نیستی اومدیم اینجا.
: دیر وقته، همینجا بمونین... من میرم بخوابم شب بخیر. 
رفتم سمت پله ها مامانم گفت _سهراب چطور میتونی انقد بی خیال باشی من از صبح دلم هزار راه رفت.
 همینطور که از پله ها بالا مرفتم گفتم : الان که میبینین حالم خوبه، دیگه نمیخواد نگران باشی.
 بعد خطاب به عزیز خانم گفتم : عزیز خانم ساعت هفت صبحانه ات حاضر باشه لطفا، باید برم جایی.
 _چشم اقا. 
مامانم گفت _سهراب اصلا برات مهم نیست که من از صبح تا حالا چی کشیدم؟.. توهم مثل پدرت بی فکری. 
وایستادم از اینکه منو با هوشنگ مقایسه کرد اعصابم بهم ریخت سریع چندتا پله ای که بالا رفته بودم و برگشتم و جلوش وایستادم دستم و بردم بالا که بزنم تو گوشش، ولی یادم افتاد که اون مادرمه، دستم رو هوا خشک شد مشت کردم و اوردم پایین، خیلی از کارم پشیمون شدم مامانم بهت زده نگاهم میکرد با عصبانیت گفتم :هیچوقت.. هیچوقت منو با اون مردک مقایسه نکن.
 فرامرز و عزیزخانم اومدن نزدیک، فرامرز گفت _افرین اقا سهراب، دیگه چه کارایی بلدی؟... تو خجالت نمیکشی دست رو مادرت بلند میکنی اونم کسی که بیست و دو سال چشم انتظارت بود.
 سرم و انداختم پایین، حق با اون بود دوباره گفت _مادرت همیشه میگفت، سهراب به خودم رفته مهربونه، ولی الان با این کارت ثابت کردی که پسر همون مردی.
 با ناراحتی نگاهش کردم اون حق نداشت منو با هوشنگ مقايسه کنه ولی حقم بود به مامانم گفت _بریم دیگه... اینجا جای ما نیست.
 بعد بازوش و گرفت کشید. روی مامانم به سمت من بود و با کشیدن فرامرز عقب عقب میرفت به خودم اومدم و رفتم نزدیک و گفتم :معذرت میخوام من فقط یکم عصبانی شدم.
 ولی اهمیت نداد. دست مامانم و گرفتم که مجبور شدن وایستن گفتم : ببخشید. 
مامانم دستش و گذاشت پشت سرم و خمم کرد جلو و پیشونیم و بوسید. فرامرز گفت _بریم رعنا.
 با ناراحتی گفتم : نه...لطفا نرو.
 مهتا از اتاق اومد بیرون و گفت _چیزی شده اين موقع شب؟.
 عزیزخانم گفت _نه عزیزم، برو تو اتاق چیزی نشده.
 باز گفت _دارین دعوا میکنین؟.
 عزیزخانم رفت سمتش و و گفت _نه تو اروم باش چیزی نیست دارن صحبت میکنن. 
 فرامرز دست مامان و کشید گفتم : تو که نمیخوای باز ولم کنی؟...بیست و دو سال انتظار، بس نیست؟. 
ولی فرامرز اجازه حرف زدن بهش و نداد از خونه بردش بیرون، نمیدونستم چیکار کنم. برگشتم و رو نزدیک ترین مبل نشستم یک دقیقه بعد، فرامرز برگشت و رو به مهتا که هنوز بیرون وایستاده بود گفت _مهتا خانم، رعنا دیگه اینجا نمیاد اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد زنگ بزنین اورژانس، ولی اگه مشکلتون حاد بود بهمون زنگ بزنین... فعلا.
 سریع بلند شدم و رفتم نزدیکش و گفتم : منظورت چیه؟ تو حق نداری مانع اومدن مامانم بشی.
 با بی تفاوتی گفت _من مانعش نمیشم، خودش دوست نداره بیاد هرچی نباشه پسرش مرد شده دست بزن پیدا کرده.
: من فقط ناراحت شدم یه لحظه کنترل خودم و از دست دادم... الان میرم باهاش صحبت میکنم تا برگرده.
 هنوز قدم برنداشته بودم که دستم و گرفت و گفت _دست از سرش بردار...اون جوونیش و پای پیدا کردن تو گذاشت، بعد تو به خودت اجازه میدی که بزنی تو گوشش. 
عزیزخانم اومد جلو و گفت _اقا فرامرز شما به بزرگواری خودت ببخش، سهراب و رعنا تازه بهم رسیدن این مادر و پسر و از هم جدا نکن لطفا.
 _بذار یه مدت بگذره، الان وقتش نیست. 
بعد رفت. عزیزخانم گفت _درست میشه پسرم، غصه نخور.
 نگاهم افتاد به مهتا که وایستاده بود و نگاه میکرد مشکل راضی نشدن مهتا کم بود حالا مامانم هم اضافه شد فردا باید میرفتم خونه‌اش و باهاش حرف میزدم ولی ادرسش و نداشتم گفتم :عزیز خانم.. شما ادرس خونه مامانم و داری؟.
 _نه ندارم. برای چی میخوای؟.
 بدون جواب دادن بهش رفتم نزدیک مهتا. انگار ازم میرسید یه قدم رفت عقب و تو چارچوب در وایستاد آروم گفتم : تو چی؟... ادرسش و نداری؟.
 سرش و به نشانه‌ی نه تکون داد برگشتم سمت عزیزخانم و گفتم :یادت نره ساعت هفت صبحانه ات حاضر باشه.
 رفتم تو اتاق و با همون لباسا ولو شدم رو تخت و به خودم کلی فحش دادم بخاطر کاری که کردم نگاهم افتاد به قفسه ی کتاب‌ها که بهم ریخته بود بلند شدم و رفتم نزدیک یه سری از کتابها زیر و رو شده بود یه سری ها به سمتی که ورق هاشون مشخص بود گذاشته شده بودن رفتم سراغ کشو ها که بهم ریخته بودن حدس زدم کسی که اینجا بوده دنبال چیز مهمی میگشته.
رفتم سمت کمد لباس ها مرتب بود لباس ها رو جابجا کردم گاوصندوق هم دست نخورده بود برای اطمینان بازش کردم و یکم گشتم چیزی ازش کم نشده بود قفلش کردم و رفتم بيرون، عزیزخانم از اتاق مهتا اومد بیرون و میخواست بره که گفتم: عزیز خانم. 
نگاهم کرد و گفت _بله آقا. 
: امروز شما تو اتاقم اومدین؟.
 _نه پسرم، امروز کار زیاد داشتم وقت نکردم بیا تمیز کنم.
: نمیدونی کی اومده تو اتاقم؟.
 _نه خبر ندارم... چیزی شده؟.
 نخواستم نگرانش کنم گفتم: نه.. شب بخیر.
 شب بخیر گفت و رفت منم برگشتم تو اتاقم و لپتاپ و روشن کردم و فیلم دوربین‌های مدار بسته رو اوردم و با دقت نگاه کردم باورم نمیشد رها تو اتاق من اومده بود ولی دنبال چی بود پس چرا چیزی برنداشته؟ باید میفهمیدم قضیه چیه...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.