محرمِ_قلبم : تهدید و دروغ

نویسنده: najafimahur

*بخش دوازدهم* 
... راوی....
 سهراب از حرفا و بی مهری های مهتا به تنگ آمده بود مدت ها از اون فاصله گرفت تا راهی پیدا کنه چه راهی بهتر از برانگیخته کردن حسادت یک دختر. 
با خستگی اومد خونه تا استراحت کنه ولی هنوز ننشسته بود که گوشیش زنگ خورد و گفت _یک اقایی اینجا تصادف کرده و شماره ی شماره داد تا باهاتون تماس بگیریم میگه از دوستاتونه ممکنه سریع تر خودتون و برسونین؟.
 سهراب که فکر کرد شایان تصادف کرده آدرس و گرفت و با عجله از خونه زد بیرون و رفت دور نبود فقط دوتا کوچه بالاتر بود چیزی پیدا نکرد و فهمید کاسه ای زیر نیم کاسه است سریع برگشت خونه و متوجه وکیلی شد و نگران این بود که نکنه وکیلی بخواد کیانا رو ازش بگیره موقع رفتن سهراب جلوش و گرفت و گفت _اون تلفن کار تو بود نه؟.
 _فقط میخواستم مادرتو ببینم.
 _یه بار دیگه این طرفا پیدات بشه من میدونم و تو.
 _اون دختر؟. 
_دختر منه... از اینجا برو.
 _سهراب، تو خواهر زاده‌ی منی، تو رو جون مادرت بگو اون دختر؟.
 حرفش و قطع کرد و گفت_مگه کری؟ گفتم اون دختر مال منه... برو بگرد دنبال اونی که بچه تو برده. 
_باشه میرم، فقط وای بحالته که این، بچه‌ی من باشه زندگیتو سیاه میکنم.
 رفت و این حرفها سهراب و نگران کرده بود. 
دو روزی گذشت وکیلی یکم بالاتر از خونه سهراب کشیک می‌کشید انگار باور نکرده بود که اون دختر بچه، حورایش نباشه.
 چیزی تا تاریکی هوا نمونده بود در خانه باز شد و رها با خداحافظی از خانه خارج شد وکیلی با تعجب و ناباوری نگاه می‌کرد راننده اروم دنبالش میرفت تا اینکه تو یه کوچه خلوت رسیدن وکیلی از راننده خواست نگهداره و دختره رو بیاره، راننده پیاده شد و با تفنگ رها رو که داد و فریاد راه انداخته بود سوار ماشین کرد و بلافاصله حرکت کرد رها برگشت و وکیلی که پشت سر نشسته بود و دید و هینی کشید و گفت _عمو، شما؟. 
 وکیلی گفت _خونه‌ی این مرتیکه چیکار میکردی؟.
 _کار میکنم اونجا. 
 _چیکار؟. 
 _از دخترش پرستاری میکنم... اتفاقی افتاده ؟چرا اینجوری اومدین سراغم؟.
 وکیلی با ناراحتی گفت _سوال نپرس فقط جواب بده....اون بچه مال کیه؟. 
 _دخترِ سهراب.
 _از کجا اورده؟... مادر و پدرش کی ان؟.
 _از پرورشگاه اورده من خانواده‌اش و نمیشناسم.
 _نمیدونی یا نمیگی؟. 
 رها که ترسیده بود گفت _بخدا نمیدونم... ازم خواست مواظبش باشم منم قبول کردم. 
 _میخوام یه کاری برام بکنی.
_چیکار؟. 
 _میخوام بفهمی پدر و مادر اون دختر کیه؟.
 _فقط همین؟... چرا براتون مهمه؟.
 _به تو ربطی نداره کاری که گفتم و بکن.
 _اگه نخوام به حرفتون گوش کنم چی؟.
 _اصلا دلم نمیخواد این کار و بکنم.
 رها با تعجب گفت _منظورتون چیه؟. 
 وکیلی گوشیش و روشن کرد و جلوی رها نگه داشت و فیلم و پخش کرد فیلم رها و علی بود درحالیه همو بغل کرده و میبوسیدن، رها با چشمای گرد شده از ترس و ناراحتی به وکیلی نگاه می‌کرد وکیلی گفت _ اسم پدر و مادر اون دختر و میخوام اگه کم کاری کنی این فیلم و نشون مادربزرگت و سوگند میدم بعدشم تو محله تون پخشش میکنم فقط دو روز فرصت داری.
 رها با ناراحتی گفت _عمو توروخدا... توروخدا ابروم نبر من مجبور بودم که اون کار و بکنم ازت خواهش میکنم اون فیلم و پاک کن.
 وکیلی با خیال آسوده گفت _فقط این یدونه نیست کلی از این فیلم‌ها دارم فقط دلم میخواد دو روز دیگه دست خالی بیای بعد ببین چه به روزگارت میارم... حالاهم پیاده شو.
 رو به راننده گفت _راه بیفت. 
 رها به التماس افتاد وکیلی سرش داد زد مجبور شد از ماشین پیدا شه و قبل از اینکه در و ببنده گفت _عمو توروخدا منکه جز شما کسیو ندارم... مامان‌بزرگم قلبش مریضه، سکته میکنه. 
 وکیلی به راننده اشاره کرد که بره راننده حتی فرصت نداد که رها در و ببنده حرکت کرد و بعد خم شد و در بست... رها اون شب و تا صبح نخوابید فقط اشک می‌ریخت میترسید مادربزرگش طاقت نیاره و یه بلایی سرش بیاد، باید اسم پدر و مادر کیانا رو می‌فهمید تا ابروشو بخره صبح خیلی زود رفت خونه سهراب، در زد و بعد از اینکه عمو رسول در و باز کرد وارد شد عمو رسول گفت_خیر باشه دخترم، صبح به این زودی اومدی چرا؟.
 رها گفت _ببخشید که بیدارتون کردم دلم برای کیانا تنگ شده بود گفتم زودتر بیام.
_برو داخل، ولی فکر کنم همه خوابن.
_باشه عمو، بازم ببخشید.
رفت خونه، حق با عمو رسول بود همه خواب بودن بی سر و صدا رفت طبقه بالا و تو اتاق کیانا، دخترک طفل معصوم خواب بود تو اتاق سرک کشید ولی چیزی پیدا نکرد مدتی گذشت از بيرون سر و صدا میومد که نشون میداد بقیه بیدار شدن سهراب وارد اتاق شد و با دیدن رها تعجب کرد و گفت _تو کی اومدی؟. 
 رها با مِن مِن گفت _خب... من.. تازه اومدم.
 _چرا انقد زود؟.
 _خب.. اِم.. میخواستم کیانا رو ببینم دلم براش تنگ شده بود.
 سهراب مشکوک نگاهش کرد و رفت نزدیک کیانا و وقتی مطمئن شد حالش خوبه گفت _این اولین و اخرین باره که انقد زود میای به عمو رسول می‌سپارم زودتر از ساعت 8 راهت نده. 
 _ببخشید، من فقط یکم دلتنگ شدم گفتم بیام. 
 _بریم پایین، صبحانه بخوریم هرموقع کیانا بیدار شد بیا پیشش.
 _من ترجیح میدم هرموقع کیانا بیدار شد صبحانه رو باهاش بخورم.
 _ولی من اینجوری دوست ندارم.
 _اقا سهراب، من میل ندارم.
 سهراب بیخیالش شد و رفت بیرون. رها تو راهرو و سرک کشید و وقتی مطمئن شد کسی نیست رفت سمت اتاق سهراب، دعا میکرد اونجا یه ردی از مادر و پدر کیانا پیدا کنه در اتاق و باز کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست وارد شد داخل کشوها و قفسه کتاب گشت، هیچی نبود کمد لباس و باز کرد و یکم لباس ها رو جابجا کرد که یه گاوصندوق کوچیک پشت لباس ها دید چند تا عدد پشت سر هم زد ولی اشتباه بود. 
حدس میزد تاریخ تولد خودش یا بچه ها باشه ولی نمیدونست. دوباره یه عددی و زد و وقتی مطمئن شد که باز نمیشه آروم از اتاق خارج شد و رفت تو آشپزخونه، همه نشسته بودن دور میز و صبحانه میخوردن رها سلام داد و نشست رعنا گفت _زود اومدی؟. 
رها همون جواب تکراری و داد و شروع کرد به صبحانه خوردن باید سر صحبت و باز میکرد ولی میترسید که سهراب از نیتش بویی ببره سهراب و رعنا رفتن رها به عزیزخانم کمک میکرد تا میز و جمع کنه گفت _کاش الان کیانا بیدار بود دلم خیلی برای شیرین کاریاش تنگ شده. 
عزیزخانم گفت _تو چقد مهربونی، کاش مادر و پدرش هم یکم انصاف داشتن تا بچه طفل معصوم الان زیر سایه شون بود. 
_شما پدر و مادرش و میشناسین مگه؟. 
_نه نمیشناسم ولی اقا میگه ادمای خوبی نیستن. 
_شما میدونی تاریخ تولد کیانا کیه؟. 
_نه نمیدونم اقا بهم نگفته. 
_یعنی شما تاریخ تولد هیچکدوم از اهالی این خونه رو نمیدونین؟. 
_چرا میدونم، ولی کیانا رو هنوز نمیدونم مثلا تولد اصلی اقا ده دی ولی خب ما معمولا یک هفته بعدش جشن میگیرم. 
_وا چرا؟. 
_دوست نداره... روز تولدش و نحس میدونه، بخاطر همین هیچکی جرات نداره اون روز حتی بهش تبریک بگه. 
_چقد عجیب، تولد لیانا خانم کیه؟. 
_لیانا بهاریه، اگه اشتباه نکنم یازدهم یا دوازدهم اردیبهشت دقیق یادم نیست... چرا میپرسی؟. 
_خب میخوام بدونم کیه که براشون کادو بگیرم فعلا تولد اقا سهراب نزدیکه... عزیزخانم، به نظرت چی دوست داره تا براش بگیرم.
قبل از اینکه جواب بده لیانا اومد تو آشپزخونه و گفت _عزیز جون بهم صبحانه میدی،خیلی گشنمه.
عزیزخانم کره و مربا رو گذاشت رو میز، بعد رفت تا به مهتا سر بزنه رها نشست روبروی لیانا و گفت_یه سوال بپرسم راستش و میگی؟. 
لیانا همینطور که صبحانه می‌خورد گفت _اره چرا باید دروغ بگم؟. 
_تو دنبال خانواده ات نیستی؟... نمیخوای بدونی خانواده ات کی‌ان؟ کجان؟. 
لیانا با ناراحتی گفت_نه دنبالشون نیستم، چون میدونم کی‌ان و کجان. 
_یعنی تو میدونی خانواده ات کجاست و دلت نمیخواد بری پیششون؟.... اخه چرا؟. 
_مامانم فوت کرده بابام هم آدم خوبی نیست نمیخوام برم پیشش. 
_متاسفم.... پس احتمالا مادر و پدر کیانا هم ادمای بدی‌ان دیگه. 
_بابا سهرابم میگه مادرش مرده و پدرش آدم خطرناکیه. 
_مگه میشناستشون؟. 
لیانا شونه ای بالا انداخت و گفت _این سوالا برای چیه؟. 
رها با ناراحتی گفت _من خیلی ناراحت بودم که شما دارین زیر دست ناپدری بزرگ میشین ولی الان که میشنوم این چیزا رو.... میگم لیانا خانم برات مهم نيست بدونی پدر و مادر کیانا کیه؟.. اخه گفتی ادم خطرناکیه، اگه خدای نکرده بیاد اینجا یا یه بلایی سرتون بیاره چی؟. 
لیانا به فکر فرو رفت و گفت _حتما پدرم چیزی میدونه که اوردتش دیگه. 
_تولد کیانا کیه؟. 
_تولد اصلیش و که نمیدونم ولی تاریخش و همون زمان که سهراب به سرپرستی گرفتش تو شناسنامه اش زده. 
_یعنی چندم؟. 
_دوازده مهر... چقد سوال میپرسی نفهمیدم چی خوردم. 
رها معذرت خواهی کرد و به بهانه کیانا رفت بالا و دوباره رفت تو اتاق سهراب تاریخ تولد سهراب و زد اشتباه بود تاریخ تولد لیانا هم نبود فقط دعا میکرد تولد کیانا رمز گاوصندوق باشه ولی نبود با عصبانیت نشست رو زمین و لعنتی نثارش کرد.... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.