محرمِ_قلبم : بازی با جان مهتا

نویسنده: najafimahur

بعد یه سری چیز میز از کیف فرامرز دراورد و برد بیرون و من فقط نگاه میکردم فرامرز گفت _اینجا تجهیزات لازم نیست باید به صورت سنتی کار کنیم...نمیتونم بیهوشت کنم، پات و بی حس میکنم زیاد طولش نمیدیم فقط باهامون همکاری کن.
:من یکم میترسم.
_ترس نداره چشماتو ببند دعا بخون. 
بعد اومد نزدیک و اروم گفت_مادرشوهرت و فحش بده تا کارم تموم بشه.
تو این وضعیت داشت مسخره بازی درمیاورد رعنا اومد داخل فرامرز میز و کشید نزدیک و رعنا وسیله ها رو که بین پارچه گرفته بود با پارچه گذاشت روی میز، کلی تیغ و قیچی بود خیلی ترسناک بود رعنا اومد رو سرم و گفت_نترس عزیزم زود تمومش میکنیم.
فرامرز امپول بی حسی و زد و یکم بعدش پام فلج شد اون دوتا نمیدونم چیکار میکردن ولی یه حس قلقلکی بهم میداد رعنا نگاهم کرد و گفت _تعریف کن از خودت بگو، از پسرم بگو بذار حواست پرت بشه.
ولی من فقط میترسیدم نمیتونستم حرف بزنم گفتم:  خیلی مونده تا تموم شه؟.
فرامرز گفت_چقد عجولی تو! هنوز تازه شروع کردیم...صحبت کن تا زمان برات زودتر بگذره بگو چطور این اتفاق افتاد برات. 
:نمیدونستم تاوان فداکاری انقد زیاده! واگرنه هرگز خودم و تو دردسر نمی انداختم و همون اول زنگ میزدم به سهراب.
رعنا گفت _خودت و فدای کی کردی که انقد پشیمونی؟.
:دوستم.. حتی الان نمیدونم کجاست؟ اصلا از اینکه این همه بلا سرم اومده خبر داره؟ اصلا ناراحت هست یا نه؟.
رعنا_سهراب با تو بود؟.
:اون لعنتی حتی اهمیت نداد که چه اتفاقی برام افتاده سرش تو کار خودش بود.
فرامرز گفت_پسرت به کی رفته رعنا؟ که انقد بیخیاله.
_سهرابِ من بیخیال نیست، پسرم فقط ترسیده خواسته خودش بزنه به بیخیالی.
نیشخندی زدم و گفتم :ترس؟.... تفنگ و گذاشتن رو سرش، چنان بی اهمیت بود انگار که قراره دوباره برگرده تو همون موقعیت قبلی.... اصلا ترس براش مفهمومی نداره.
رعنا با اینکه روی پای من کار میکرد هر از گاهی با نگرانی نگاه می‌کرد _سهرابم چیکاره است؟.
:دانشجوی معماری.
_بچه که بود آرزوش پلیس شدن بود همیشه یه تفنگ دستش بود نمیدونم چرا نظرش و عوض کرده... بچه ام خیلی سختی کشیده اون هوشنگ لعنتی نذاشته درس بخونه، واگرنه چرا الان باید دانشگاه بره با بیست و هشت سال سن.
تو جام نشستم و با چشمای گرد شده گفتم :چی؟ بی.. بیست و هشت سال؟.
رعنا با تعجب گفت _اشتباه گفتم؟.
:اون مگه بیست و چهار سالش نیست؟.
رعنا جا خورد، فرامرز بهم گفت دراز بکشم رعنا گفت _نه مطمئنم اون بیست و هشت سالشه من الان بیست و دو ساله چشم انتظاری میکشم برای دیدنش.
ذهنم قفل کرد یه لحظه، یکی وارد ساختمان شد رعنا هم فهمید و دستکش هاش و دراورد و رفت دم در، ولی دیر شد چون وارد اتاق شد از دیدنش خوشحال بودم سهراب بدون اینکه به مادرش نگاه کنه به من گفت _لیانا و شایان اومدن دنبالمون، باید بریم.
رعنا_پسرم، چرا با من این جوری رفتار میکنی؟ من مگه چیکار کردم؟.
فرامرز حواسش به جراحیش بود و اهمیت نمیداد سهراب که دید من حرکت نکردم داد زد _مگه با تو نیستم بلند شو بریم.
فرامرز گفت _چرا داد میزنی جوون؟ مگه نمیبینی دارم جراحی میکنم.
سهراب اومد نزدیک و گفت _با اجازه کی داری این کار و میکنی؟ ازتون شکایت میکنم.
رعنا اومد جلوش وایستاد و گفت _من خواستم اینجا جراحیش کنیم... الهی قربونت برم اروم باش الان دیگه تموم میشه بعد با هم صحبت میکنیم.
سهراب_حرفی نمونده که بزنم بعد از این همه سال میخوای نقش مامان دلسوز و بازی کنی؟ نیازی نیست، این مسخره بازی و جمع کنین میخوایم بریم.
فرامرز_این مسخره بازی نیست جوون، این بازی با جون یک انسانه، اروم باش ممکنه دستم بلغزه و اتفاق بدی بیفته تو که نمیخوای زن و بچه تو از دست بدی؟.
رعنا معترضانه گفت _این چه حرفیه میزنی؟ خدانکنه.
باز رو به سهراب گفت_پسرم، عزیزم، بیا بشین حالت خوب نیست رنگت پریده، خدای نکرده از پا میفتی هاا.
سهراب زیر لب به جهنمی گفت و ادامه داد_کارت کی تموم میشه؟.
فرامرز_اخراشه، میخوام بخیه بزنم.
:پات درد نمیکنه.
 رعنا با ناراحتی گفت _چیشده پات؟ نکنه تو هم تیر خوردی؟.
بعد شروع کرد به نگاه کردن پاهای سهراب، لعنتی چنان با اخم نگاه میکرد که انگار حرف بدی زدم رعنای طفلی جلو پای سهراب نشست و پاچه هاشو داد بالا تا دقیق ببینه، سهراب با ناراحتی گفت _ولم کن چیزی نشده.
رفت رو صندلی نشست در اتاق و زدن رعنا سریع رفت و در نیمه باز کرد و گفت _بله.
صدای شایان بود گفت _ببخشید خانم، من با اقای همتی کار داشتم.
سهراب گفت _منتظر باش میایم.
رعنا اجازه نمیداد بیاد تو. شایان گفت _این دختره ی سرتق صبر نداره میخواد بیاد اینجا.
سهراب رو به فرامرز گفت_بخیه زدنت تموم نشد؟.
_چرا تموم شد دارم پانسمانش میکنم.
سهراب با عصبانیت گفت _میشه در و باز کنی؟.
رعنا از جلو در کنار رفت و گفت _اره قربونت برم ناراحت نباش.
شایان وارد شد منو که دید گفت _حالت خوبه دخترِ شجاعِ فداکار.
گفتم :خوبم.
_لیانا گفت قهرمان بازی دراوردی خیلی نگرانته، الانم تو ماشینه از دیروز تاحالا نصف انگشتاش و خورده فکر کنم.
خندیدم. شایان رو به سهراب گفت_بهش بگم بیاد ببینتش؟ از نگرانیش کم شه گناه داره دختره طفل معصوم.
سهراب قبول کرد و شایان رفت رعنا گفت _دیدی دوستت نگران بوده تو بیخود قضاوت کردی.
بهش لبخند زد گناه داشت زن طفلی به اندازه کافی از پسرش کم لطفی دیده بود. 
فرامرز پام و پانسمان کرد و خون و از دستم کشید و روش چسب زد لیانا اومد تو اتاق تا منو دید، زد زیر گریه، اومد نزدیک بغلش کردم همش معذرت خواهی میکرد سعی کردم ارومش کنم ولی اون خیلی ناراحت تر از این حرفا بود سهراب گفت _بسه لیانا، بسه، انقد گریه نکن چیزی نشده که.
لیانا اب دماغش و کشید بالا و گفت _همش تقصير من بود اگه نمیرفتم دنبال اون مردکِ عوضی، مهتا تو دردسر نمیفتاد.
شایان گفت _بسه دختر، ما اگه دیر رسیده بودیم که الان تو هم وضعت مثل دوستت بود.
با تعجب گفتم :چی؟.
سرش و انداخت پایین و گفت _اون عوضی، میخواست منو هم مثل تو بده به یکی.
اون به دختر خودش هم رحم نکرد واقعا که خیلی بیشرف بود سهراب اومد نزدیک لیانا و گفت _هنوزم ازم بدت میاد؟.
لیانا سر تکون داد و گفت _من هیچ وقت ازت بدم نمیومد فقط ازت ناراحت بودم که چرا محدودم کردی ولی الان که فهمیدم خیلی دوستت دارم تو منو نجات دادی.
بعد سهراب و بغل کرد سهراب جا خورد ولی خودش و جمع و جور کرد و متقابلا بغلش کرد یاد دیروز که سهراب بغلم کرده بود افتادم یه جوری بود یه حس خوبی داشت اون واقعا مرد بود بخاطر کاری که دیروز کرد میشد اسمش و گذاشت فردین، میشد صداش کرد قیصر.
 شایان ضد حال گفت _این لحظه رمانتیک و تمومش کنین باید بریم خونه،... عزیزخانم سکته کرد تاحالا.
سهراب گفت _اره بهتره بریم.
رعنا گفت _نه، حالا که بعد از این همه مدت پیدات کردم نمیذارم بری.
شایان و لیانا با تعجب نگاه میکردن سهراب گفت _دلیلی برای موندم ندارم.
_یعنی انقد ارزش ندارم که بخاطر من چند ساعت بمونی.
سهراب گفت _بریم بچه ها.
رعنا جلو در و گرفت و گفت _خواهش میکنم سهراب، فقط حرفای منو گوش کن اگه قانع نشدی بعد هرجا خواستی برو.
سهراب گفت _فقط دو ساعت بهت وقت میدم که صحبت کنی.
رعنا گل از گلش شکفت و گفت _خونه من نزدیکه همتون مهمون منین. 
فرامرز گفت _من میرم روستای بالا هنوز ویزیت چند نفری مونده بود. 
رعنا گفت _خیلی بهم لطف کردی که اومدی، برات جبران میکنم.
فرامرز خداحافظی کرد و رفت لیانا و رعنا بهم کمک کردن تا راه برم خونه اش دور نبود ولی برای من دور بود یه حیاط سرسبز قشنگ داشت یه خونه سفید و در و پنجره های ابی، رفتیم داخل و منو رو صندلی نشوندن و بعد رفت چای بذاره لیانا که کنارم رو زمین نشسته بود اروم گفت _این کیه؟ سهراب و از کجا میشناسه؟.
نمیدونستم واقعیت و بگم یا نه؟ وای خب اول و اخرش که می‌فهمید آروم گفتم:  این مادر سهرابِ.
با چشمای گرد شده گفت _دروغ میگی! سهراب گفت مادرش مرده.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:  خودش گفت من مادرتم، اسمشم رعناست.
رعنا لباساش و عوض کرد دوباره اومد تو اشپزخونه لیانا نگاهش کرد و گفت _باورم نمیشه.
رعنا با سینی چای اومد و بعد از تعارف کردن گفت _دوستات و بهم معرفی نمیکنی سهراب جان ؟.
سهراب بی میل به شایان و لیانا اشاره کرد و گفت _شایان دوستم لیانا دخترم.
رعنا با تعجب گفت _دخترت؟.
لیانا با ذوق دستش و دراز کرد سمت رعنا و گفت _من دختر خونده‌ی سهرابم.
رعنا با صمیمیت دستش و فشرد و گفت _خوشوقتم دخترم.
لیانا_شما مادربزرگ من محسوب میشین؟.
سهراب ضدحال گفت _زودتر حرفاتو بزن .
شایان با تعجب گفت _سهراب، این خانم مادرته؟. 
رعنا _بله من مادرشم...و مادربزرگ این خوشگل خانم.
لیانا از این حرف کلی ذوق کرد و گفت _من فقط مادر بزرگِ پدریم و دیده بودم خیلی زن خوبی بود ولی خب ازش خبر ندارم الان خیلی خوشحالم که یه مادربزرگ دیگه پیدا کردم.
رعنا دستش و گرفت و مجبورش کرد که کنار خودش بشینه، لیانا هم مقاومت نکرد و کنارش نشست و شروع کردن باهم صحبت کردن شایان گفت _بهتره ما بریم شما باید مادر و پسری حرف بزنین ما نمیخوایم مزاحم بشیم. 
رعنا گفت _نه مزاحم نیستین شما که دوست سهرابی، این خانم خوشگله هم که دخترشه، مهتابم که عروس گلمه. 
چای پرید تو گلوی شایان و به سرفه افتاد و گفت _چی؟. 
سهراب بلند شد و گفت _انگار قصد حرف زدن نداری بهتره ما بریم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.