لیانا حالش بهتر شده بود ولی از فکر خونه ای با نامردی از دست داده ناراحت بود و روی نگاه کردن به سهراب و نداشت فرداش سهراب اومد و گفت _خونه رو پس گرفتم.
لیانا از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه گفت _داری راست میگی بابا؟.
_بله که راست میگم، خونه رو پس گرفتم و گذاشتم برای فروش، دلم نمیخواد جایی که دخترم و ناراحت کرده جزء اموالم باشه.
_بابا.. من ازت خیلی ممنونم.. تو خیلی برام زحمت کشیدی من نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم.
_پدرتم ،وظیفمه !تشکر لازم نیست.
با ناراحتی گفت _پدر واقعی برای دخترش از این کارا نمیکنه ،شما خیلی به گردنم حق دارین.
_این حرفت یعنی چی؟.. مگه من پدرت نیستم؟ ببینم نکنه تو دلت.
لیانا حرفش و قطع کرد و گفت _خدا منو بکشه اگه گفته باشم تو پدرم نیستی...تو بهترین پدر دنیایی، من خیلی دوست دارم، فقط... فقط خجالت میکشم ازتون... شما این همه بهم لطف کردین درعوض من چیکار کردم ابروتون و بردم خونه تون و به نام یه نامرد زدم.
_بس کن دختر... حالا حالاها باهات کار دارم، میخوام بیای پیشم و خونه مو چراغونی کنی با حضورت.
کیانا اومد پایین و گفت _اوه اوه ببین اینجا چه خبره، حالا دیگه لیانا چراغ خونه تونه، اره؟.
با خنده گفتم : ای دخترهی حسود... تو چشم و چراغ منی، بیا قربونت برم.
صدای داد و هوار از بیرون میومد سهراب بلند شد و رفت بیرون، مرده هی حورا میگفت صداش اشنا بود یهو یادم افتاد وکیلیه با ترس به کیانا نگاه کردم لیانا یهو گفت _وکیلی؟.
:بابات حلش میکنه.
لیانا از ترس، پوست شصتش و با دندون میکند نگاهم کرد چشماش ترسیده بود کیانا گفت _این وکیلی کیه که انقد ازش ترسیدی.
خودم و جمع و جور کردم و گفتم :کس خاصی نیست ،از دوستای قدیمی پدرته.
لیانا گفت _ابجی قشنگم، نظرت چیه بریم تو اتاقم و نقاشی بکشیم.
_نه ابجی اصلا حوصلهی نقاشی ندارم... لیانا تو این اقا رو میشناسی؟.
_آقا؟... نه نمیشناسم چطور؟.
شونه ای بالا انداخت و گفت _پس چرا اسمش و اوردی؟
_خب یکم با بابا مشکل داره واگرنه مهم نیست.
صداشون نزدیک تر میشد با چشم و ابروهام به لیانا اشاره کردم که بلند شد و گفت _ابجی لجبازم، بلند شو بریم کارت دارم.
منم بلند شدم و رفتم تو حیاط وکیلی پیر شده بود موهاش سفید شده بود عصا دستش گرفته بود میخواست بیاد بالا ولی سهراب و کمیل اجازه نمیدادن و وکیلی فقط داد میزد و میگفت_میخوام دخترم و ببینم... حورا... حورای من کجایی؟.
همینجور که داد میزد بچه ها اومدن بیرون با ناراحتی گفتم :چیو نگاه میکنین برین تو.
لیانا گفت _بخدا حریفشون نشدم.
:خیلی خب، برین تو، سریع... سریع.
کسری و کیان رفتم داخل، لیانا هر کاری میکرد نمیتونست کیانا رو ببره گفتم: کیانا جان چرا نمیری تو؟.
_این اقا کیه؟.. من اینو قبلا دیدم تو کتابخونه، مرد مهربونیه، باهم صحبت کردیم.
:تو باهاش صحبت کردی؟.. چی گفتین به هم؟.
_هیچی داشت درمورد خانواده مون میپرسید یه مسئله رو که من نمیفهمیدم بهم یاد داد.
: تو درمورد خانواده مون چی گفتی؟.
_هیچی.
وکیلی از همون پایین گفت _حورا. دخترم، چقد دلم برات تنگ شده بود.
کیانا با تعجب گفت _حورا کیه؟.
وکیلی دوباره گفت_حورا جونم، منو نمیشناسی؟ منم پدرت... این لعنتی ها بهت دروغ گفتن بابای تو منم.
سهراب هی داد میزد_ بچه ها رو ببر تو.
کیانا داشت به خواهرش نگاه میکرد گفت _لیانا این پدر واقعیته؟.
_اره پدرمه، ولی من نمیخوامش حالا بیا بریم تو.
_مرد خوبیه که، چرا نمیخوایش؟.
بعد دست لیانا رو گرفت و کشید و برد جایی که وکیلی و سهراب وایستاده بودن سهراب گفت _مگه نمیگم برین تو، اینجا چیکار میکنین؟.
کیانا گفت _باباجونم اروم باش.. این اقا فقط اومده دخترش و ببینه زود میره قول میده.
بعد لیانا و هل داد جلو و رو به وکیلی گفت _اقا اینم دخترت.. تو حقته که ببینیش، ولی زود از اینجا برو.
وکیلی از لیانا گذشت و گفت _دختر قشنگم، حورای من، تو چقد بزرگ شدی.
رفتم نزدیک و جلوی کیانا وایستادم و گفتم :برو بیرون.
_میخوام دخترم و ببینم برو کنار لعنتی، بذار حورام و ببینم.
وقتی دید تکون نخوردم دستش و برد بالا که بزنه تو گوشم سهراب دستش و گرفت و گفت_چیکار میکنی حیوون؟ مگه نمیبینی حامله است.
وکیلی گفت _گمشو کنار مزاحم.
با اینکه راضی نبودم کنار کشیدم. وکیلی، کیانا رو بغل کرد دختره طفلی از ترس و خجالت چشماش چهارتا شد و هی وکیلی و میزد که ولش کنه وقتی دید حریفش نمیشه داد زد _بابا کمکم کن.
وکیلی ازش جدا شد و گفت _دختر قشنگم، حورای من، پدرت منم نه سهراب، بابای تو منم.
کیانا بهمون نگاه کرد و باز به وکیلی نگاه کرد و دستاش و از دست وکیلی کشید بیرون، لپاش گل انداخته بود وکیلی گفت _اومدم ببرمت خونه.
دستش و گرفت و گفت _بیا بریم دخترم.
کشید ولی کیانا تکون نخورد و رو به سهراب گفت _بابا جون، تو که خیلی غیرتی بود حالا چرا اجازه میدی این اقا دستم و بگیره و بغلم کنه.
سهراب رفت نزدیک و دست وکیلی و کشید تا کیانا رو ول کنه بعد خودش دست شو گرفت و گفت _دخترقشنگم، خودت میدونی که بابایی جونش و هم واست میده...خودت میدونی که تو هر تصمیمی بگیری منو مامانت پشتتیم.. ما تاحالا هیچی و ازت مخفی نکردیم بجز یه چیز... این اقا... پدر... واقعیته .
کیانا با دهن باز نگاه میکرد سهراب ادامه داد _میدونم واقعیت تلخه، ولی مادرت تو رو گذاشته بود پرورشگاه، من و مامان مهتا تو رو اوردیم پیش خودمون... کیانا میخوام بهت بگم که تو برام خیلی باارزشی من هیچ وقت، بین تو و خواهر برادرات فرق نذاشتم.
_لی...لی...لیانا دختر واقعیت نیست... منم دخترت... نی... نیس.. تم..کیان و کسری چی؟.
_اونا بچه های خونی منن... الان اینا مهم نیست تو مهمی که قبول کنی من پدرت باشم یا نه؟.
وکیلی گفت _حرف زدن بسه، بریم دخترم.
دوباره خواست دستش و بگیره که کیانا دستاش و به حالت تسلیم برد بالا و داد زد _به من دست نزن، ازت متنفرم، از همتون متنفرم... شما با زندگی من بازی کردین شما منو نابود کردین چرا زودتر بهم نگفتین؟.
از زور خشم نفسش بند اومده بود سهراب گفت _کیانا ما میخواستیم زودتر بگیم ولی خب نخواستیم اینجوری بهم بریزی.. گوش کن دخترم.
حرف سهراب و قطع کرد و داد زد _به من نگو دخترم، ازت بدم میاد دروغگو.
بعد برگشت تو خونه، وکیلی خواست بره دنبالش که سهراب جلوش و گرفت و گفت _کجا؟.. کار خودت و کردی اره؟.. این دختر و نابودش کردی من میخواستم بعد کنکور بهش بگم ولی توِ لعنتی ایندهاش و خراب کردی.
دیگه بهشون اهمیت ندادم و رفتم خونه کیان و کسری جلوی تلویزیون لم داده بودن و برنامه کودک میدیدن گفتم : ابجیتون کو؟.
کیان گفت _رفت تو اتاقش.
از پله ها رفتم بالا و در اتاق و زدم جواب نمیداد ولی صدای گریه اش میومد دستگیره رو بالا و پایین کردم باز نمیشد مجبور شدم صداش کنم: کیانا... کیانا جانم در و باز کن... میخوام باهات صحبت کنم.
با ناراحتی گفت _از اینجا برو! از تو هم متنفرم، چرا به من نگفتین؟.
:دختر قشنگم گوش کن بهت نگفتیم، چون تو برامون با بقيه بچه ها فرقی نداشتی...با بابات قرار گذاشتیم بعد از کنکور، بهت واقعیت و بگیم... عزیزِ مامان در و باز کن بذار ببینمت.
_نمیخوام برو و تنهام بذار.
:کیانا جانم تو که وضعیت منو میدونی، نمیتونم زیاد وایستم در و باز کن بیام پیشت اصلا هرچی تو بگی... حرف نمیزنم فقط میخوام پیشت باشم خواهش میکنم.
صداش نمیومد چند ثانیه بعد در و باز کرد رفتم داخل پشت میز تحریزش نشسته بود و سرش و روی میز گذاشته بود پشت سرش نشستم رو تخت و نفس عمیق کشیدم کل کتاباش رو تخت و میز پهن بود بچه ام داشت درس میخوند که وکیلی لعنتی گند زد بهش.
مجبور بودم سکوت کنم تا حالش بهتر بشه یکم که گذشت سرش و برداشت بالا و بدون اینکه برگرده گفت _مامانم کجاست؟.... چرا تا الان یادشون نبوده که یه بچه دارن؟.
: کیانای من، میذاری برات توضیح بدم؟.
برگشت سمتم و گفت _تو مامان من نیستی، پس چرا انقد مهربون بودی؟ ... تو مامان من نیستی تو مامان کیان و کسریی... همیشه میدیدم بیشتر از من به اونا توجه میکنی، تو همیشه اونا رو از من بیشتر دوست داشتی.
: نه قربونت برم اشتباه میکنی، من همتون و یه اندازه دوست داشتم... تو که میدونستی لیانا، دختر خونیم نیست تاحالا دیدی من بهش اهمیت ندم؟یا بین اون با شماها فرق بذارم؟ ... من همتون و دوست داشتم همتون و به یه چشم میدیدم...دخترم تو ناراحتی، ولی حقته که واقعیت و بدونی؟.
_میخوام برم.
پیش پدر و مادر واقعیت؟.
_اره باید برم و ببینم قضیه چیه که من پیش غریبه ها بزرگ شدم.
: غریبه؟.. باشه عزیزم، تو ما رو غریبه بدون ولی برای ما تو عضوی از خانواده مونی... نمیخواد جایی بری بذار خودم برات توضیح بدم.
نفس عمیق کشیدم و گفتم : وقتی سه ماهت بود بابات افتاد زندان، مامانت هم چون شرایط نگهداری تو نداشت انداختت تو.
نتونستم ادامه بدم ترسیدم از همه متنفر بشه حرفم و عوض کردم و ادامه دادم گذاشتت دم در یه پرورشگاه... وقتی دو سالت بود بابا سهراب اومد تا حضانتت رو بگیره ولی چون مجرد بود نذاشتن بعد از دوسال موفق شد تو رو بیاره پیش خودش... تو شدی بچهی منو سهراب ،مثل لیانا و کیان، اسمتو هم بابات انتخاب کرد.
_چه مامان بی مسئولیتی داشتم... اون همه بچه، بابا چرا منو انتخاب کرد؟.
دستم و دراز کردم سمتش و گفتم : بیا بغلم تا برات بگم.
خیلی دلش میخواست بیاد ولی غرورش اجازه نمیداد بالاخره اومد و کنارم نشست دستم و انداختم دور گردنش و کشیدم سمت خودم مجبور شد دراز بکشه و سرش و بذاره رو پام، موهاش و نوازش کردم و گفتم : بابا سهراب تو رو که دید مهرت به دلش نشست اون خیلی دوستت داشت کلی این در و اون در زد تا تونست بگیرتت.
_چرا مامانم منو نخواست؟.
سهراب برام گفته بود که بخاطر عشق جوونیش کیانا رو ول کرده ولی منکه نمیتونستم بگم، بخاطر همین گفتم :مادر و پدرت از هم طلاق گرفتن بابات که زندان بود مادرت هم شرایط نگهداریت و نداشت بهرحال یه زن جوون و یه بچه.
_چرا پس هیچ موقع دنبالم نیومدن؟.
: پدرت تازه ازاد شده از مادرت خبر ندارم.
_مام.
میخواست مثل قبل بگه مامان ولی غرورش اجازه نداد گفتم : حرفت و نخور بهم بگو مامان.
_نمیخوام، تو مامانم نیستی.
: حق با توِ، من مادر واقعیت نیستم و تو رو بدنیا نیاوردم ولی من چهارده سال مادرت بودما... چهارده سال کنارت بودم تو شادی و غمهات...تو ازادی که مارو نخوای و ولمون کنی، ولی تا ابد تو دختر منو سهراب میمونی.
با دستم سرش و از رو پام هل دادم پایین و بلند شدم تو جاش نشست و گفت _تو هم میخوای ترکم کنی؟... مثل مامان واقعیم.
: نه قربونت برم ،میخوام به مینا بگم برامون شربت بیاره خیلی هوس کردم.
دروغ گفتم چون فقط میخواستم برم بیرون، تا از استرسم کم شه. سهراب تو راهرو وایستاده بود گفت _تنهاش نذار اون الان بیشتر از هر کی به تو نیاز داره.
: مواظبشم، تو نگران نباش.
رفتم سمت پله ها صدام کرد _مهتا... خیلی ممنونم که درمورد مادرش، واقعیت و نگفتی... دختره ی طفلی نابود میشد اگه میفهمید کجا و بخاطر چی ولش کردن.
: باید باهاش صحبت کنی بهت نیاز داره.
_میترسم ترکم کنه...الان امادگیش و ندارم... باشه برای بعد.
بعد رفت تو اتاق، از مینا خواستم شربت بیاره باز برگشتم تو اتاق، کیانا روی تخت نشسته بود و پاهاش و تو شکمش جمع کرده بود کنارش نشستم و بغلش کردم گفت_شما عکسی از مامانم ندارین؟.
:نه ندارم.
_میخوام ببینمشون.
:الان تو حالت خوب نیست بذار واسهی فردا، بعد باهم میریم.. باشه دختر قشنگم؟.
در زدن و مینا شربت اورد ازش تشکر کردم کیانا گفت _نه الان بریم، خواهش میکنم.
شربت و سر کشیدم و گفتم: باید به بابات بگم... ولی یه شرطی داره.
_چه شرطی؟.
: اینکه تا موقع کنکور، همینجا بمونی و فقط به درس و اینده ات فکر کنی بعدش هر تصمیمی بگیری ما باهات مخالفت نمیکنیم قبوله؟.
_قبوله.
رفتم پیش سهراب، رو تخت دراز کشیده بود و زل زده بود به سقف و ساعدش و گذاشته بود روی سرش کنارش نشستم بهم نگاه کرد و گفت _میخواد بره؟.
:اره میخواد ببینتشون.
_میدونستم اگه واقعیت و بفهمه ترکمون میکنه چهارده ساله این ترس و همراهم میکشونم.
:ازش قول گرفتم پیشمون بمونه تا موقع کنکور، بعدش خودش تصمیم بگیره... سهراب جانم، اون دیگه هجده سالشه اختیارش دست خودشه، ما که نمیتونیم به زور نگهش داریم الانم غصه نخور هنوز یک ماه تا کنکور مونده یه طوری میشه دیگه، بلند شو این دختر و ببریم میخواد مادرش و ببینه.
_چی میگی مهتا، من نمیخوام.
حرفش و قطع کردم و گفتم : به خواستن منو تو نیست، بلند شو واگرنه ادرس بده با کمیل میریم.
اروم بلند شد خواست اماده بشه، رفتم تو اتاق کیانا و گفتم :اماده شو میریم.
ولی تکون نخورد از جاش، لیانا که کنارش بود گفت _واقعا میخواین ببرینش پیش مادرش.
:اره من و کیانا با هم شرط بستیم.
لیانا_پاشو ابجیِ من، لباساتو بپوش و برو.
کیانا _پشیمون شدم نمیخوام ببینمشون.. اونا منو دوست ندارن که این همه سال دنبالم نیومدن.
:مطمئنم گشتن و پیدات نکردن لج نکن کیانا، بابات و با کلی زحمت راضی کردم... بلند شو بریم.
کیانا _نمیخوام، با شما هم هیچ جا نمیام، برین بیرون از اتاقم، از همتون متنفرم.
برگشتم، سهراب کنارم بود و با غم نگاهش میکرد اروم گفتم : بریم، یکم تنها باشه بد نیست.
تا خواستیم بریم کیانا دوباره گفت _صبر کنین اینجا خونه ی شماست، شما باید بمونین من باید برم از اینجا.
: ولی اینجا خونهی توهم هست انگار تو یادت رفته که ما یه خانواده ایم.
بلند شد و چمدونش و گذاشت رو تخت و بازش کرد و گفت _نه یادم نرفته، شماها یه خانواده این، من یه غریبه ام... انقد غریبه ام که راز زندگیم و ازم مخفی کردین.
لباساش و مچاله میکرد و مینداخت تو چمدون، لیانا جلوش و گرفت و گفت _این چه حرفیه دختر؟ تو غریبه نیستی، اینجا همه دوستت دارن گوش کن کیانا، اگه قراره غریبه ها برن پس من باید زودتر میرفتم چون من قبل تر از تو اینجا بودم.
دستاش و گرفت و نشوند روی تخت و گفت _تو انقد خودتو برای مامان و بابا لوس کردی که جای هممون و تو قلبشون گرفتی.
کیانا_اونا مامان و بابای من نیستن.
لیانا_ولی بیشتر از مادر و پدر واقعی، برامون زحمت کشیدن، زندگیمون و ببین من زمانی که خونه ی منصور بودم یه اتاق برای خودم نداشتم ولی اینجا یه اتاق بزرگ دارم با کلی وسیله، اونجا من تو حسرت یه عروسک بودم تا باهاش بازی کنم ولی اینجا، بابا سهراب انقد برام عروسک و اسباب بازی گرفته بود که حالم ازشون بهم میخورد من اگه خونه منصور بودم هرگز نمیتونستم مدرسه برم چه برسه به اینکه از دانشگاه هنر فارغالتحصیل بشم...کیانا حاضرم قسم بخورم که من با وجود سهراب و مهتا طعم خوشبختی و چشیدم تو هم همینطور، دیدم که چجوری بزرگ شدی به ارزوهات رسیدی، اخه دختر، تو هم سن و سالات، کدومشون بابا و مامان به این خوبی دارن.
کیانا سرش پایین بود اشک میریخت و به لیانا گوش میداد از حرفاش دلم گرفت و منم اشک میریختم ولی سهراب نبود رفتم بیرون که نشسته بود پشتِ دیوارِ اتاق و زل زده بود به روبرو، دلش شکسته بود ولی باید تحمل میکرد...