... مهتا...
یک هفته از اون اتفاق لعنتی گذشته بود پام بهتر شده اقا فرامرز هر روز میومد پانسمانم و عوض میکرد ازش شنیدم که سهراب هنوز برنگشته خونه و همه نگرانشن، منم نگران بودم خسته شدم از خونه موندن از اقا فرامرز اجازه گرفتم تا برم دانشگاه، اونم گفت به پام ازار نرسونم و از عصا استفاده کنم قبول کردم و اماده شدم تا برم دانشگاه.
مرد طفلی کار و زندگیش و ول کرد و منو رسوند و خودش رفت با عصایی که از داروخونه برام گرفت رفتم داخل محوطه. بهار تازه اومد و منو دید با خوشی اومد سمتم و گفت _مهتا، چقد خوشحالم که اومدی، حالت خوبه؟.
منم با خوشی جواب دادم: اره خوبم چقد دلم برات تنگ شده بود... فقط بریم یه جا بشینیم من پام درد میکنه.
کمکم کرد تا با هم بریم داخل کلاس، چشمم افتاد به جای خالی سهراب باورم نمیشد که حرفای لیانا و فرامرز درست باشه خشکم زد بهار که متوجه نگاهم شد گفت _یک هفته است نیومده و کسی جرات نشستن اونجا رو نداره.
روی نزدیک ترین صندلی نشستم استاد اومد و تا منو دید گفت _به به! خانم شریفی، خیلی خوش اومدین خوش گذشت این همه مدت که نبودین؟.
با خجالت گفتم: متاسفم، پام آسیب دیده بود نمیتونستم بیام.
یکی از دخترا گفت _اتفاقا اقای همتی هم یک هفته است نیومده ما فکر کردیم جفتتون پیچیدین به بازی.
همه خندیدن نمیدونم این کجاش خنده دار بود با تنفر نگاهش کردم ولی جوابش و ندادم دل نگران بودم میخواستم از حال سهراب خبر بگیرم ولی خب چجوری؟.
بعد از کلاس رفتم بیرون. بهار گفت_یه کلاس دیگه داریم.
:حوصله ندارم میرم خونه.
_چیشده باز بی حوصله ای؟ نکنه بخاطر نیومدن اون پسره است؟.
:گیر نده بهار، من رفتم خداحافظ.
از محوطه زدم بیرون و رفتم سر خیابون تا تاکسی بگیرم یه ماشین جلو پام نگهداشت که سه تا پسر جوون داخلش بودن بهشون اهمیت ندادم یکی پیاده شد و اومد نزدیک و تفنگش و از زیر کتش نشون داد و گفت _صدات دربیاد من میدونم و تو، سوار شو تا نکشتمت.
گفتم: شما کی هستین؟.
مرده گفت _سوار شو عوضی.
:چی از من میخواین؟ از طرف کی اومدین؟.
مرده اومد نزدیک تر و مجبور شدم بخاطر اینکه دستش بهم نخوره برم سمت ماشین گفت _سوار شو.
:چرا راحتم نمیزارین؟چی از من میخواین؟.
مردهِ عوضی یه سیلی زد تو گوشم و تفنگش رو سرم فشار داد و مجبورم کرد سوار شم و خودش کنارم نشست و راننده حرکت کرد هرچی میپرسیدم کی هستن و ازم چی میخوان، جواب نمیدادن یکم که گذشت مرده خواست چشمام و ببنده خواستم مقاومت کنم که نتیجهاش شد سیلی خوردن و فحش شنیدنم.
چشم بند و ازش گرفتم و خودم بستم اینجور خیالم راحت بود که بهم نزدیک نمیشه خیلی گذشت طوری که حس میکردم از شهر خارج شدیم چون فقط داشت مسیر هموار و میرفت گفتم: کجا داریم میریم؟.
_جهنم.
ترس کل وجودم و گرفته بود پیشونیم عرق نشسته بود گفتم :من میخوام برم ولم کنین، خانواده ام منتظرن.
_نگران نباش بهشون گفتیم که تو رو میبریمت.
:عوضیِ دورغ گو، ولم کنین.
مرده داد زد_ خفه شو کثافت، داری رو مخم راه میری.
یه سیلی محکم زد تو دهنم، دیگه حرفی نزدم فقط دعا میکردم که باهام کاری نداشته باشن ماشین وایستاد در ماشين باز شد و یکی گفت _پیاده میشی یا با زور ببرمت.
:نزدیک من نشو، خودم میام.
از ماشین پیاده شدم پارچه رو طوری بسته بودم که جلو پام و ببینم مرده بهم گفت _بچرخ دستات و بیار پشت سرت.
:میخوای چیکار کنی؟.
_دستات و ببندم.
:چرا؟.
_اگه کاری که گفتم و نکنی خودم مجبورم دست به کار شم.
به حرفش گوش کردم نمیخواستم دست نامحرم بهم بخوره دستام و از پشت بست و گفت _راه بیفت دیر شده.
داشتیم یه مسیر هموار سنگفرش شده رو میرفتیم یه در فلزی و باز کردن و وارد یه مکانی شدیم باز یه مسیریی و رفتیم یکی زد پشت زانوهام از درد افتادم زمین هیچی نمیدیدم ولی خیلی وحشت ناک بود...