محرمِ_قلبم : دردسر یا خوشبختی؟ 

نویسنده: najafimahur

ساعت ملاقات بود کیانا هم اومد و سه تایی نشسته بودیم کنار لیانا و اون طفلک درد داشت کیانا اروم کنار گوشش حرف میزد گفتم :ببینم چرا مادر و خواهرشوهرت نیومدن؟ یعنی رسول بهشون نگفته؟. 
سهراب گفت _نمیدونم... احتمالا نگفته دیگه.
:چقد بی مسئولیت، خودم باید زنگ بزنم بهشون...بهرحال اونا حق دارن که بدونن چه اتفاقی افتاده. 
_ای بابا... اخه عزیزم زنگ بزنی که چی؟.. بگی چرا سراغ عروستون نمیاین اینجوری خودت و لیانا رو سبک میکنی... وظيفه رسوله که بگه بهشون، نه ما. 
:اره حق با توِ... ولی اخه اونا وظیفه شونه که بیان یا حتی زنگ بزنن. 
_ولشون کن هرموقع فهمیدن میان. 
یک ربع گذشت در زدن و بعد رسول اومد داخل، با لبخند از جا بلند شدم ولی اون سه نفر حتی نگاهش هم نکردن رسول سلام داد و رفت پیش لیانا و سبد گلی که دستش بود و گرفت سمتش و گفت _بفرمایید خانم، گل برای شماست. 
ولی لیانا نگاهش نمیکرد با خودم فکر کردم شاید از اینکه دیشب پیشش نبوده ناراحته رفتم نزدیک و گل و ازش گرفتم و گفتم :خوش اومدین آقا رسول.. خانواده خوبن؟. 
_خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون.
رو به لیانا گفت _خانومی چرا نگاهم نمیکنی باهام قهری؟. 
لیانا نگاهش هم نکرد چه برسه به اینکه جواب بده دستش و گرفتم و گفتم : دخترم خوبی؟ چرا جواب شوهرت و نمیدی؟. 
سهراب گفت _رسول بریم بیرون، کارت دارم. 
کیانا گفت _بابا. 
بعد با چشم و ابروهاش به من اشاره کرد و سهراب بی حرف نشست گفتم : چیزی شده.. چرا انقد سر سنگینین همتون؟. 
کیانا گفت _ چیزی نیست مامان جون.. لیانا رو که میشناسی لوسه.. داره برای شوهرش ناز میاره. 
:مطمئنین چیزی و ازم مخفی نمیکنین
_اره مامانم... چرا باید بهت دروغ بگیم. 
ولی دلم آشوب بود میدونستم یه چیزی و ازم مخفی میکنن رسول گفت _زنگ زدم مامانم و بهش گفتم که چی شده ولی خب میدونین که قلبش مشکل داره نمیتونه بیاد. 
با این حرفش خیالم راحت شد که مشکل تو زندگیشون ندارن ولی نگاه های سهراب به رسول پر خشم بود حتی لیانا که انقد رسول و دوست داشت هم نگاهش نمیکرد ساعت ملاقات تموم شد رسول گفت _میخوام با زنم تنها باشم...لطفا. 
سهراب گفت _اینجا غریبه ای نمیبینم ،حرفتو بزن. 
_شما که بزرگترین چرا؟ من حق ندارم دو دقیقه با زنم تنها باشم. 
_داشتی، خودت نخواستی...حرفی داری بزن واگرنه به سلامت. 
_اخه باباجان. 
_من بابای تو نیستم. 
_اقا سهراب، منکه معذرت خواستم بازم معذرت میخوام اصلا غلط کردم ،خوبه؟... لطفا بذارین من با لیانا صحبت کنم از دلش درمیارم. 
_بوی پول به مشامت خورده اره؟... فکر کردی میتونی لیانا رو راضی کنی که برگرده خونه ات؟ نخیر اقا، محض اطلاعت باید بگم لیانا اگه برگرده، از ارث محرومه و هر چی که بهش دادم و ازش پس میگیرم. 
نگاهم افتاد به لیانا که با چشمای اشکی زل زده بود به پدرش. سهراب گفت _مهتا، کیانا بریم بیرون. 
فقط نگاهشون میکردم کیانا و سهراب میخواستن برن بیرون که لیانا گفت _بابا.. من نمیخوام با این اقا صحبت کنم تنهام نذار. 
سهراب وایستاد و گفت _بهتره تنها صحبت کنین خودتون به توافق برسین که میخواین چیکار کنین. 
_بابا توروخدا بهش بگو بره، وجودش داره حالم و بد میکنه. 
: چرا یکی به من نمیگه اینجا چه خبره. 
کیانا اومد نزدیک و گفت _مامان بیا بریم بیرون. 
دستش و پس زدم و گفتم : رسول تو بهم بگو قضیه چیه؟. 
رسول سر به زیر گفت _خب راستش لیانا از من قهر کرده میخواد طلاق بگیره. 
هینی کشیدم و گفتم: رسول داره راست میگه لیانا؟.. اخه چرا؟ شما که زندگیتون خوب بود. 
رسول با ناراحتی گفت _نمیدونم کی زیر پاش نشسته و حرف طلاق و پیش کشیده واگرنه لیانا میدونه من چقد دوستش دارم هرگز حاضر نیستم طلاقش بدم. 
لیانا با عصبانیت گفت _اره میدونم چقد دوستم داری.. از عشق زیاد با اون دختره ی. 
نتونست ادامه بده سهراب اومد نزدیک و گفت _زمانی که شایان گفت بخاطر پول لیانا رو گرفتی و دختر احمقم دوستت داره گفتم اشکال نداره انقد پول میریزم به پات که دخترم و ول نکنی ولی وقتی شنیدم دخترم حامله است گفتم باشه بچه بدنیا بیاد همچی و فراموش میکنین ولی دیگه خیانت و نمیبخشم... تو جلوی چشم دخترم، با یکی دیگه ریختی رو هم... اصلا این یه مورد و هم میذاریم کنار، تو به چه حقی دست رو دخترم بلند کردی! فکر کردی حالا که دختر خونیم نیست بی کس و کاره؟ دیگه گفتی هر بلایی هم سرش بیارم هیچکی سراغش نمیاد اره؟.. نخیر اقای محترم، باید بگم لیانا یه خانواده داره که جونشون و هم برای هم میدن.
_اقا سهراب یه فرصت دیگه بهم بده، بخدا جبران میکنم. 
_فرصت سوزی کردی، انقد که همه بهت احترام گذاشتن فکر کردی ادم مهمی هستی، اره؟ نخیر فقط بخاطر لیانا، بهت احترام میذاشتیم واگرنه تو لایقش نبودی اگه اجازه دادم بیای تو خانواده مون، فقط بخاطر دل دخترم بود که گفت دوستت داره واگرنه تو چی داشتی جز یه دست کت و شلوار... حالا هم من کاری ندارم زنت میخواد برگرده ازاده، ولی هرچی که بهتون دادم و باید برگردونه خونه، ماشین، جهیزیه و هر چی که من بهتون دادم. 
بعد از اتاق رفت بیرون، باورم نمیشد رسول سر به زیر که همه قسمش و میخوردن خیانت کرده باشه لیانا فقط اشک میریخت پرستار اومد و گفت _ساعت ملاقات تمومه بفرمایید بیرون. 
دوتا خواهر هم و بغل کردن و بعد از خداحافظی کیانا رفت رسول نشست رو تخت و گفت _ لیانا خانم قربونت برم. 
لیانا عصبانی گفت_خفه شو نمیخوام صداتو بشنوم. 
_قربونت برم بذار صحبت کنم.. من نمیخواستم اینجوری بشه وقتی فهمیدم تو دختر سهراب نیستی خب ناراحت شدم که بهم دروغ گفتی، ساناز نشست زیر پام ،یهو به خودم اومدم دیدم رو تخت کنارم خوابیده.. لیانا تو که میدونی. 
لیانا با عصبانیت داد زد_خفه شو گمشو بيرون،همون روز که بابام گفت این هیچی نداره و بخاطر پولت اومده باید به حرفش گوش میدادم، میدونی تقصير بابام هم هست که نزد تو گوشم و به حرفم گوش داد... گمشو بیرون ازت متنفرم عوضی. 
حالم خیلی بد بود هر لحظه ممکن بود پس بیفتم رسول گفت _خانمی ببخشید برات جبران میکنم. 
با زور گفتم: برو بیرون. 
_مامان جان شما دیگه چرا؟ بذارین صحبت کنم. 
پرستار اومد داخل و گفت _اینجا چه خبره؟ چقد داد میزنین ،بفرمایید بیرون تا زنگ نزدم حراست. 
رسول گفت _لیانا من بیرون منتظرت میمونم تا خوب شی و با هم بریم خونه. 
لیانا دوباره داد زد_از جلوی چشمم گمشو برو. 
رسول رفت و من نشستم رو صندلی، حالم بد بود لیانا به هق هق افتاده بود گفت _کاش من بجای بچه ام مرده بودم. 
به سختی بلند شدم و کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم : این چه حرفیه دورت بگردم، اگه برای تو اتفاقی بیفته که من و بابات نابود میشیم.. چیزی نشده که منو بابات تا اخرش باهاتیم. 
_مامان مهتا... بابا راست میگفت که همه چیز و ازم میگیره. 
: فقط میخواست رسول بفهمه که قرار نیست جایگاه قبلی و تو زندگیمون داشته باشه... ما کنارتیم، تو جز سلامتی به هیچی دیگه فکر نکن. 
ولی اون حالش خیلی بدتر از این حرفا بود. 
..... 
طبقه پایین یه اتاق براش اماده کردیم و کمکش کردم تا بشینه خیلی درد داشت تمام این دو روز که بیمارستان بود یا خونه اومده سهراب مواظبشه و نمیذاره ناراحت بشه رسول و ندیدم تو این چند روز، ولی وقتی سهراب برام تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده دلم میخواست کله ی رسول و بکنم چطور دلش اومد با لیانا این کار و بکنه. بعد از دو روز مامان رسول زنگ زد و گفت رفته خونه لیانا ،ولی کسی نبوده و هرچی زنگ زده گوشی لیانا خاموش بوده منم بهش گفتم لیانا حالش خوب نیست و اومده پیشمون. یک ساعت بعدش اومد، طفلی از کارای رسول خبر نداشت بردمش تا لیانا رو بببنه با محبت باهاش حرف می‌زد ولی لیانا یا جوابش و نمی‌داد یا به سردی برخورد می‌کرد مادرش از دست رسول ناراحت بود که بهش چیزی نگفته برای شام نگهش داشتم اونم زنگ زد به رسول و دعوتش کرد پسره‌ی بی چشم و رو اومد. سهراب از دیدنش تو خونه ،خیلی ناراحت شد ولی بخاطر مادرش حرفی نزد رسول میخواست بره تو اتاق، رفتم نزدیک و گفتم: مگه نشنیدی گفت نمیخواد ببینتت. 
_مامان جان لطفا دخالت نکن باید باهاش حرف بزنم. 
:من مامان ادم خیانت کار نیستم... اگه الانم اینجایی فقط بخاطره مادرته، شانس بیاری و دخترم و اذیت نکنی واگرنه من میدونم و تو. 
بی اهمیت به من رفت تو اتاق، صدای لیانا رو میشنیدم که داغ کرده بود و فقط میخواست بندازتش بیرون ،ولی رسول اروم صحبت میکرد رفتم پیش شریفه خانم گفت _ماشالله پسرم خیلی خوش سلیقه است خوب کسی و انتخاب کرده برای زندگی...البته که عروسم هم خیلی خوشبخته با وجود رسول. 
سهراب گفت _بله معلومه که دخترم خوشبخته، منو داره، مادرشو داره که مثل کوه پشتشیم.. دخترم تو زندگیش کم و کثری نداره چون هرچی بخواد براش فراهم میکنم. 
شریفه خندید و گفت _دستتون درد نکنه، ولی پسر منم کم نمیذاره درحد توانش براش خرج میکنه. 
_منتی نیست وظیفشه... از جیب من میگیره و برای دخترم خرج میکنه، هنوز اقا زبونشم درازه. 
_اقا سهراب اتفاقی افتاده چرا با طعنه صحبت میکنین. 
_اتفاق؟ نه چه اتفاقی! الحمدلله دخترم صحیح و سالمه و اومده خونه خودش، دیگه نمیذارم هیچ بی شرفِ گدا گشنه ای، اذیتش کنه. 
صدای لیانا از اتاق میومد سهراب بلند شد که در اتاق باز شد و لیانا اومد بیرون و گفت _بابا مگه نگفتی نمیذاری این بیشرف اذیتم کنه، چرا راه دادیش تو خونه.
با گریه گفت _توروخدا این آشغال و بندازین بیرون حالم ازش بهم میخوره. 
رسول سعی میکرد ارومش کنه گفت _لیانا چقد سروصدا میکنی گفتم بشینیم با هم صحبت کنیم. 
لیانا داد زد _خفه شو، تو یکی خفه شو... حالم ازت بهم میخوره گمشو بیرون از خونه ما. 
_خودت میدونی که میتونم ازت شکایت کنم بخاطر ترک منزل، پس لج نکن اماده شو بریم خونه. 
سهراب با ناراحتی گفت _هووی مردک کیو داری تهدید میکنی؟ دختر سهراب همتی و؟... اگه تا الانم تحملت کردم بخاطر مادرت بوده ولی مهمونی تموم شد گمشو بیرون. 
رسول‌ _شما دخالت نکنین وظیفه تون بود به دخترتون یاد بدین چجوری با شوهرش حرف بزنه ولی نتونستین، خودم بهش یاد میدم. 
سهراب عصبانی رفت جلو و یه سیلی زد تو گوش رسول و گفت _مادر نزاییده کسی و که دست رو دختر من بلند کنه... چجوری میخوای یادش بدی؟ با کتک، با کمربند، جرات داری یک کلمه دیگه بگو تا همینجا آویزونت کنم. 
شریفه رفت نزدیک و گفت _بچه یتیم گیر اوردی میزنیش حرفی هست به من بگو... شما دیگه چرا اقا سهراب، شما که تحصیل کرده ای، از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابله هان باور کنن، این دو نفر دو روز دیگه اشتی میکنن شما دخالت نکنین. 
سهراب عصبانی به شریفه گفت _پسر شما بچه یتیم گیر اورده که بدن دخترم و سیاه و کبود کرده. 
بعد دست لیانا رو گرفت و استینش و زد بالا و گفت _ببین شریفه خانم، احترامت برام واجبه، ولی پسر شما از حدش گذشته. 
شریفه با ناراحتی گفت _اره رسول این کار توِ؟... دستت درد نکنه پسر، خوب رو سفیدمون کردی... آقا سهراب، پسرم حالا یه بچگی کرده دیگه، شما به بزرگواری خودت ببخش، بذار برن سر خونه و زندگیشون دیگه تکرار نمیکنه. 
_باشه، از بدن کبود شده ی دخترم میگذرم، ولی خیانت پسرتو میخوای چیکار کنی؟. 
رسول گفت _اقا سهراب این یه قضیه است بین منو شما ،چرا خانواده مو درگیر میکنی؟. 
سهراب دوباره یه سیلی بهش زد و گفت _بی غیرتِ آشغال، گمشو بیرون. 
_من اگه برم زنم و هم میبرم. 
بعد دست لیانا رو گرفت و کشید که لیانا جیغ کشید و گفت _ برو به جهنم، من نمیخوامت. 
برگشت تو اتاق و در و محکم بست رسول گفت_من لیانا رو طلاق نمیدم. 
سهراب گفت _چرا میدی، خوبشم میدی. 
_بشین تا طلاقش بدم. 
_هم طلاقش و میدی هم مهریه شو میدی هم خونه ای که از چنگش دراوردی. 
رسول نیشخندی زد و گفت _اون خونه مال منه، دخترت زده به نامم.
بعد بلند گفت _لیانا اماده شو بریم، منو سر لج ننداز. 
_بیخود سر دخترم داد نزن اون هرکار که باباش بگه میکنه دست مامان جونت و بگیر و به سلامت، فقط دلم میخواد تو دادگاه ببینمت نه جای دیگه. 
_طلاقش نمیدم تو هم هیچکاری نمیتونی بکنی. 
_خواهیم دید. 
لیانا از اتاق اومد بیرون و گفت _من آماده ام بریم. 
رفتم نزدیک و دستش و گرفتم و گفتم : چی میگی یادت رفته باهات چیکار کرد؟. 
اروم گفت _نه یادم نرفته، ولی من اشتباه کردم خونه رو به نامش زدم باید برم و پسش بگیرم.
انگار سهراب از نگرانی لیانا خبر داشت گفت _از خیر خونه میگذرم فردا بیا دادگاه. 
لیانا گفت _نه بابا بهم فرصت بده برات پسش میگیرم. 
رسول عوضی گفت _طلاقش نمیدم دوستش دارم. 
سهراب به حد انفجار رسید از پرویی رسول و گفت _میخوای اخاذی کنی؟...خیلی خب بچرخ تا بچرخیم. 
رسول راه افتاد و گفت _لیانا تا دو دقیقه دیگه بیرون باش. 
لیانا اشک می‌ریخت و نشست رو زمین، شریفه گفت _بلند شو بریم دخترم، شوهرت منتظره. 
سهراب خطاب به رسولی که داشت میرفت گفت _اون ماشین و من برات خریدم سوئیچ شو بذار رو میز و بعد هری. 
رسول بدون اینکه نگاهمون کنه سوئیچ و گذاشت رو میز کنار در و گفت _اگه نیای میکشمت. 
بعد رفت شریفه اومد دست لیانا رو گرفت کشید و گفت _پاشو بریم درست میشه. 
_دخترِ من دیگه با اون مردک کاری نداره.. پسرت بیرون منتظره. 
شریفه رفت سمت در ،لیانا با کمک دیوار بلند شد و گفت _من باید برم. 
سهراب برگشت سمتش و گفت _اگه رفتی دیگه فراموش کن که بابایی به نام سهراب داری. 
_بابا با من این کار و نکن. 
سهراب بغلش کرد و گفت _دخمل قشنگم، من صلاح تو میخوام... این یه بار و به حرف بابایی گوش کن باشه؟. 
_بابا، خونه پس چی؟. 
_منکه گفتم از خیرش گذشتم. 
_اون تا مهریه رو نبخشم طلاقم نمیده. 
_مهریه رو هم میبخشم فقط تو حالت خوب باشه. 
_من مایه دردسرتونم. 
_تو مایه خوشبختی و افتخار مایی... یادته چندسال پیش از دانشگاه فارغ التحصیل شدی چقد بهت افتخار کردم یادته اولین گالری تو زدی چقد خوشحالمون کردی، تو هنوزم برامون همون آدمی.. لیانا بسپر به من، خب؟ تو فقط باید حالت خوب بشه. 
_خیلی خوشحالم که شما رو دارم.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.