محرمِ_قلبم : رو سفید 

نویسنده: najafimahur

چاره ای نبود رفتم خونه شون زنگ زدم وارد شدم ترانه برام شربت آورد لیانا اومد پایین و شروع کرد به گله کردن و اشک ریختن یکم که حالش بهتر شد گفتم:  رعنا خانم نیست من میخوام باهاش حرف بزنم.
لیانا گفت _راستش من اصلا از اتاقم بیرون نیومدم نمیدونم، وایستا کو.
بعد عزیز خانم و صدا زد و گفت _مامان رعنا کجاست؟.
عزیز خانم گفت _تو اتاقش بود بهش قرص دادم احتمالا خوابه.
صدای رعنا از بالای پله ها اومد که داشت سهراب و صدا میزد عزیزخانم گفت _باز بیدار شد.
رفت سمت پله ها و رعنا هم اومد پایین و گفت _عزیزخانم، سهرابم و ندیدین؟.
عزیزخانم دست انداخت پشت کمرش و هلش داد سمت ما و گفت _بیا قربونت برم، سهرابتم میاد.
بی توجه نشست رو مبل و عزیزخانم براش اب ریخت و داد دستش وقتی حالش بهتر شد گفت _رعنا خانم، این دختره طفلی خیلی وقته اینجا نشسته میخواد باهات صحبت کنه.
رعنا نگاهم کرد سلام دادم که درجواب فقط سر تکون داد و گفت _چیکار داری؟.
به لیانا و عزیزخانم نگاه کردم و گفتم :میشه تنها صحبت کنیم؟.
عزیزخانم و لیانا رفتن تو آشپزخونه.  رعنا گفت_خب حالا تنهاییم بگو حرفتو.
میترسیدم کسی بشنوه بلند شدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:  رعنا خانم میدونم شما حالتون خوب نیست، ولی منم چاره ای نداشتم تنها کسی که میتونه کمکم کنه شمایی.
_مشکلت چیه؟.
:راستش خیلی خجالت میکشم از گفتنش ولی مجبورم که بگم.
دستم و گرفت و گفت _بگو خجالت نکش.
سرم و انداختم پایین و گفتم:  من... من حا... مله ام.
با ابروهای بالا پریده و چشمای از تعجب گرد شده گفت _چی؟.
:رعنا خانم اومدم کمکم کنی بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم میترسم ابروم بره.
_بچه از کیه؟.
نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز گذاشته بودن هیچی نتونستم بگم انگار رد نگاهم و زد با دستش چونه مو گرفت و چرخوند سمت خودش و گفت _پرسیدم این بچه مال کیه؟... چرا به پسر من نگاه میکنی؟.
:رعنا خانم من نمیخواستم کلی التماسش کردم ولی اون کار خودش و کرد.
اشکام ریخت و به هقهق افتادم چونه مو ول کرد و اروم گفت _مزخرف میگی.. پسر من هرگز چنین کاری و نمیکنه اون خیلی خوب و چشم پاکه.
:حالش خوب نبود، شه*وت کورش کرده بود اصلا صدای التماسام و نمیشنید.. رعنا خانم من نمیدونم باید چیکار کنم.
_از خونه پسرم برو بیرون، این دروغات و ببر برای اون کسی که این بلا رو سرت اورده تعریف کن.
:شما حرف منو باور نمیکنین نه؟ بخدا دروغ نمیگم من خطایی نکردم پسر شما به زور نزدیکم شد.. لطفا کمکم کن ابروم تو خطره.
_از خونه پسرم برو بیرون، اون خطایی نکرده تو داری دروغ میگی.
دستش و با دوتا دستم گرفتم و گفتم :رعنا خانم، من دروغ نمیگم کمکم کن تا بچه رو بندازم. 
_میگی بچه ی سهرابِ، بعد میخوای بکشیش چطور میتونی این کار و بکنی؟.
:خب منکه کسی ندارم که پشتیبانم باشه سهراب هم که نیست، من با این بچه چیکار کنم اخه؟.
_از کجا مطمئن شم اون بچه سهرابه؟.
:شما دکتری از من میپرسی؟.
_باید وایستی این بچه بدنیا بیاد بعد آزمایش بدی تا مشخص بشه
:من تو این هفت ماه چیکار کنم نمیتونم برم خونه، چون همسایه ام به خواهرم میگه اگه برم مشهدم که ابروم پیش خواهر و دامادمون میره نمیتونم نگهش دارم.
_به من ربطی نداره معلوم نیست با کی رفتی عشق و حالتو کردی حالا که دیدی سهراب نیست با خودت گفتی خب دیگه برم بگم بچه مال اونه، شاید بتونم ازشون بکنم.. اره؟.
:اشتباه میکنی، برای من پول مهم نیست، الان اینده‌ی خودم و این بچه مهمه، من نمیتونم نگهش دارم اومدم اینجا تا شما این بچه رو از بین ببرین.
نیشخندی زد و گفت _دیگه چی؟.. من هرگز کار غیر قانونی نمیکنم اگه میتونستم هم برای تو انجام نمیدادم، از خونه پسرم برو بیرون.
فقط میخواست منو بیرون کنه هیچ کاری برام نمیکرد :  تنها امیدم شما بودین حداقل بگین کجا برم.
دستش و آورد جلو و شال و یقه مانتوم و با یه دستش گرفت و داد زد _عوضی اومدی اینجا تهمت میزنی، میخوای پسرمو بدنام کنی از خونه پسرم گمشو بیرون.
بعد بلند شد و منو هم به اجبار بلند کرد و کشون کشون برد سمت در و منو انداخت تو ایوان. 
عزیزخانم و لیانا اومدن بیرون و با دیدن من گفتن _چیشده؟.
رعنا با عصبانیت گفت _از اینجا گمشو بیرون، وقتی سهرابم گفت تو زنشی، باورت شد اره؟.. برو بیرون تا ازت شکایت نکردم.
خودم و جمع و جور کردم و بلند شدم هیچی نمیتونستم بگم، اعصابم بهم ریخته بود عزیزخانم گفت _رعنا جان چی شده؟ مهتا حرف بدی زده که ناراحت شدی؟.
رعنا جواب نداد لیانا اومد پیش من و گفت _اینجا چه خبره؟. 
با عصبانیت گفتم :من بهتون دروغ نگفتم... نه به پولتون نیاز دارم نه به خودتون، من اگه اومدم اینجا فقط به این خاطر بود که فکر کردم شما ادمای خوبی هستین ولی الان فهمیدم شما هم مثل اون پسرتون بدذاتین، متاسفم براتون که همه رو مثل خودتون میبینین.
برگشتم که برم گفت _میتونم بهت جا بدم فقط تا بدنیا اومدن بچه، بعدش باید آزمایش بدی ولی وای بحالته اگه دروغ گفته باشی تمام اون هزینه ها و لطفی که درحقت میکنم و از حلقومت میکشم بیرون، فهمیدی؟.
:نیازی به ترحمت ندارم و حاضر نیستم تو خونه کسی بمونم که بویی از انسانیت نبرده و فقط به فکر لذت خودشه، من میرم ولی بدون اگه اتفاقی برای یکی از ما بیفته خودت باید جواب پسرتو بدی.
به راهم ادامه دادم عزیزخانم دوید و اومد روبروم وایستاد مجبور شدم وایستم گفت _اروم دختر، چقد گرد و خاک کردی بیا بریم تو، باهم حرف میزنیم.
:حرفی باهاتون ندارم.
_بچه ی سهرابِ؟ اره؟.
سرم و انداختم پایین و فقط اشک ریختم بغلم کرد و گفت _خودش رفت، ولی جایگزینش و برامون فرستاد بیا بریم تو عزیزم.
:نمیام، نمیخوام کسی بهم ترحم کنه نمیخوام همه به چشم دروغگو و بد نگاهم کنن.
_به رعنا خانم باید حق بدی، تازه پسرش و از دست داده بعد یه بارکی پاشدی اومدی اینجا، این حرفا رو زدی خب باور نمیکنه دیگه، ناراحت میشه.
:عزیز خانم من نمیخواستم اینطوری بشه اون اصلا التماسام نشنید.
حرفم و قطع کرد و گفت _نمیخواد برای من توضیح بدی مهم اینکه پیش خدای خودت رو سفید باشی.
:نمیخوام براتون سوتفاهم پیش بیاد، من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود ولی پیش بنده های خدا رو سیاهم چون همه فکر میکنن.
بازم حرفم و قطع کرد و گفت _بیا بریم تو، این وقت شب و کجا میخوای بری با این حالت.
:نمیخوام، رعنا خانم گفت که برم.
دستم و کشید سمت خونه و منو مجبور به همراهی کرد و گفت _خودش ازم خواست ببرمت تو، اگه اون بچه سهراب باشه رعنا نمیذاره اتفاقی براش بیفته.
:من فقط اومدم ازش کمک بگیرم برای اینکه بچه رو بندازم.
 هینی کشیدو وایستاد و گفت _این حرفا قباحت داره اون بچه قلب داره، جون داره... داره حرفاتو میشنوه نمیترسی اینجوری میگی؟.
:اخه منکه کسیو ندارم با چه رویی برم پیش خواهرم؟ اصلا چی بگم به بقیه.
_به بقیه ربطی نداره مگه نمیگی پیش خدا رو سفیدی؟ بنده های خدا کی باشن که بخوان برات حرف درست کنن بیا بریم تو، به چیزای بد فکر نکن و حرف بد هم نزن بچه ات ناراحت میشه.
رفتیم داخل رعنا رو مبل دراز کشیده بود و زل زده بود به تلویزیونِ خاموش، منم نشستم رو کاناپه نزدیک شومینه. عزیزخانم هم رفت سمت آشپزخانه لیانا اومد پیشم و گفت _قضیه چیه؟.
فقط نگاهش میکردم نمیدونستم چی بهش بگم رعنا بدون اینکه چشم از تلویزیون برداره گفت _چند وقته؟.
نفهمیدم منظورش و لیانا گفت _چی؟.
رعنا بلند شد و نشست و نگاهم کرد و گفت _چند وقته بارداری؟.
با خجالت گفتم :دو ماه.
_یعنی اون موقع که سهراب ناپدید شده بود؟.
:همون روزی که تیر خورد.
_از کجا مطمئن شم اون واقعا بچه ی سهرابِ؟.
:حرفم و باور کنین من بهتون دروغ نمیگم.
_اگه بچه بدنیا اومد و معلوم شد که دروغ میگی چی؟.
:بعدش هرکاری خواستین بکنین.
_و اگه بچه ی سهراب بود چی؟ حاضری بدیش به من؟.
از بچه ام میگذشتم؟ ولی بعد چجوری زندگی میکردم و اگه نمیگذشتم همه منو به چشم بد میدیدن گفتم:  اره... حاضرم.
نیشخندی زد و گفت _تو دیگه چجور مادری هستی؟.. از بچه ات میگذری؟ چرا؟.
:تنها از پسش برنمیام... بعدشم فردا پس فردا چجوری ثابت کنم که این بچه مال کسیه که بهم محرم بوده، همه بد نگاهم میکنن.
لیانا با تعجب گفت _ تو و سهراب بهم محرم بودین؟ اخه چطور؟.
:صیغه خونده بود فقط برای اینکه من پیشش معذب نشم ولی خودش.
نتونستم ادامه بدم و به هقهق افتادم لیانا بغلم کرد و گفت _اشکال نداره ما کمکت میکنیم.
بعد با خوشی گفت _مامان رعنا.. الان این بچه میشه میشه خواهر یا برادر من؟.
رعنا گفت _اگه واقعا بچه ی سهراب باشه اره.. میشه خواهر یا برادرت.
خطاب به من گفت _فردا باید باهم بریم سوگرافی، باید مطمئن شم که بچه ای وجود داره یا نه،سالمه یا نه؟و جنسیتش چیه؟.
قبول کردم و بعد از خوردن شام که البته هیچکی میلی بهش نداشت اون شبم تموم شد.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.