زنگ زدم لیانا با صدای خواب الودش جواب داد گفتم :لیانا میای پیشم، حالم خوب نیست.
گفت _چرا اتفاقی افتاده؟.
:انقد سوال نپرس بیا لطفا.
_راستش من نمیتونم بیام شایان رفت و امد برام ممنوع کرده، تو بیا خب.
: بیام؟.
_اره بیا، اتفاقا مامان رعنا هم نگرانته، میگه باید برین سونوگرافی. :چرا؟.
_نمیدونم، میگه الان وقتشه که یه سونو بدی باز، حالا بیا خودت باهاش صحبت کن.
باشه ای گفتم و قطع کردم و تاکسی گرفتم و رفتم خونه شون، عزیزخانم نشسته بود تو ایوان و عدس پاک میکرد سلام دادم با خوشی جواب داد نشستم کنارش و گفتم:کمک نمیخوای عزیزخانم؟.
لبخند زد و گفت _نه عزیزم، شما بشین خودت و خسته نکن.
بازم خجالت کشیدم لیانا اومد بیرون و گفت _کی اومدی؟.
:تازه رسیدم.
اومد کنارمون نشست و گفت _ببخشید نتونستم بیام شایان نمیذاره تنها برم بیرون، نمیدونم چرا تا زمانی که سهراب بود از اون جرات نمیکردم برم، حالا هم شایان.
:اشکال نداره، من نباید ازت چنین چیزی و میخواستم.
میدونست خجالت میکشم ولی دست بردار نبود با ذوق گفت _خب داداش کوچولوی من چیکار میکنه؟.
روم و ازش گرفتم که خندید و گفت _وای مهتا لحظه شماری میکنم تا بدنیا بیاد میخوام بدونم شبیه تو میشه یا بابام.
نه نگاهش کردم نه جواب دادم عزیزخانم گفت _به هر کدومشون هم که بره، خوشگل میشه.
لیانا با ناراحتی گفت _خیلی دلم براش تنگ شده.. اگه میدونستم انقد زود ترکم میکنه باهاش بد رفتاری نمیکردم بیشتر باهاش وقت میگذروندم.
عزیز خانم گفت _غصه نخور دخترم، دعا کن نینی مهتا به بابات بره بعد میتونی بازم ببینیش.
تعجب کردم چطور اینا خبر نداشتن از زنده بودنش، مگه شایان بهشون نگفته بود؟ به لیانا گفتم: با شایان حرف نزدی امروز؟.
گفت _من تا الان خواب بودم چطور؟.
پیش خودم فکر کردم باید شایان بگه نه من. گفتم: لیانا اگه بفهمی پدرت زنده است چیکار میکنی؟.
بی فکر گفت _بغلش میکنم و بهش میگم که خیلی دوستش دارم.
از عزیزخانم هم پرسیدم گفت _براش کباب تابه ای درست میکنم خیلی دوست داشت هر هفته یکی از وعده هامون کباب تابه ای بود.
رعنا خانم هم اومد و گفت _کی کباب تابه ای دوست داشت؟.
همه سلام دادیم که گفت _نگفتین، کی کباب تابه ای دوست داشت؟.
عزیزخانم گفت _درمورد سهراب صحبت میکردیم بچم خیلی این غذا رو دوست داشت.
قیافه رعنا رفت تو هم و نشست کنارمون، لیانا گفت _مامان جون تو هم به این سوال جواب بده... اگه الان بابام زنده بود میومد اینجا، چیکار میکردی؟.
رعنا با ناراحتی زل زد به میز و گفت _بغلش میکردم بوسش میکردم و ازش معذرت خواهی میکردم بخاطر کم کاری خودم.
عزیزخانم دستش و گرفت و گفت _تو کم کاری نکردی، تو تمام تلاشت و کردی برای پیدا کردنش، ولی خب قسمت همین بوده دیگه.
رعنا لبخند زد و گفت _بچه چطوره؟.
سرم و انداختم پایین گفت _همین امروز و فردا اماده باش باید بریم سونوگرافی.
:چرا؟.
_چند هفته هم گذشته، باید تو چهار و نیم ماه میرفتی مهم ترین سونو، مالِ الانه که سلامت بچه رو نشون میده.
سر تکون دادم و گفتم هر موقع شما میگین من اماده ام.
_فردا صبح میام دنبالت بریم.
لیانا با ذوق گفت _مامان جون منم میتونم بیام میخوام داداشم و ببینم.
رعنا با لبخند گفت _اره، دکتر از دوستامه اجازه میده بیای داخل.
لیانا از خوشی میخواست بال دربیاره هیچکی به این فکر نمیکرد که ممکنه من چقد از این اتفاق ناراحت باشم.