سهراب بیهوش، با بالا تنه ی برهنه، داخل یه سوله به یه صندلی بسته شده بود یکی از افراد وکیلی یه سطل اب پاشید تو صورتش، سهراب که از ترس بیدار شد و اطراف خودش و نگاه کرد وکیلی گفت _فکر نمیکردم انقد ضعیف باشی که با چند تا ضربه بیهوش شی.
سهراب با حال داغون گفت _دیگه چی میخوای؟ لعنتی.
وکیلی گفت _زنم منو دوست داشت تو اشتباه میکنی.
سهراب با نیشخند گفت _تو واقعا ترسویی، حتی نمیتونی با برادرت روبرو بشی، چه برسه به اینکه درمورد زنت ازش بپرسی.
وکیلی با شلاق تو دستش زد تو سینه اش، سهراب از درد به جلو خم شد وکیلی گفت _اموالم و میخوام.
_دست دولته، همش مصادره شد.
جایزه اش شلاق بود. وکیلی نمیخواست قبول کنه که زندگیشو از دست داده. گفت _خب برام پسش بگیر.
_نمیتونم.
بازم شلاق. _باید بتونی، من کلی خون دل خوردم تا اون همه ثروت بدست بیارم.
_خون دل یا خون مردم؟.
بازم شلاق، وکیلی بی رحم براش مهم نبود که زیر اون شلاق ها چه بلایی سر سهراب میاد بعد از زدن هفت یا هشت ضربه، شلاق و انداخت زمین و بلند گفت _بیارینش.
رد شلاق روی بدن سهراب کبود شده و بالا امد یکی از افرادش یه کیف کوچیک براش اورد وکیلی بازش کرد و از داخلش یه سرنگ دراورد و محتویات داخل شیشه رو کشید تو سرنگ و گفت _این تقاص نابود کردن زندگی منه.
سرنگ و نزدیک بازوی سهراب کرد سهراب تقلا میکرد تا شاید بتونه خودش و نجات بده گفت _چیکار میکنی عوضی؟ این دیگه چیه؟.
وکیلی بدون جواب دادن سرنگ و داخل بازوی سهراب خالی کرد و گفت _یادته مثل یه دوست وارد زندگیم شدی؟ بهت اعتماد کردم زندگیم و در اختیارت گذاشتم تو رو شریکم کردم هر کاری میکردم به تو میگفتم ولی تو چیکار کردی؟ از پشت بهم خنجر زدی منو به پلیس فروختی، ولی من بلد بودم چجوری خودم و نجات بدم حکم ابدم شد پانزده سال و با وصیغه اومدم بیرون، تا ازت انتقام بگیرم.
سهراب سرش گیج میرفت حالت تهوع گرفته بود گفت _چی.. بهم.. تزريق... کردی؟.. حالم بده.
وکیلی گفت _هنوز اولشه، نابودت میکنم، زن خوشگلت و جلوی چشمات میکشم.
سهراب نالید _با زنم.. کار... نداشته باش.. اون.. تقصیری... نداره.
وکیلی محتویات سرنگ دیگرو هم تو بازوی سهراب خالی کرد و سهراب کسری از ثانیه بیهوش شد وکیلی بلند شد و رو به افرادش گفت _از این لحظه به بعد هر دو ساعت یه سرنگ و تو بازوش میزنین و اگه کم کاری کنین پدرتون و درمیارم.. فهمیدین یا نه؟.
همه یک صدا گفتن_بله قربان.
....
_شایان تو بهم گفتی پسرم و بهم برمیگردونی، الان سه روز گذشته، پس چرا کاری نمیکنی؟.
_خاله آروم باش، بخدا کم کاری نکردم هرجایی که فکر میکردم باید باشه، رفتم ولی نبود حتی به اون ادرسی که تو پیام گفته بود هم رفتم ولی نبود من پیداش میکنم قول میدم.
_نباید به حرفت گوش میدادم از اولم باید میرفتم پیش پلیس، شاید اونا بتونن پسرم و پیدا کنن.
_خاله لطفا، اینجور همچی خراب میشه من صحیح و سالم بهتون برمیگردنمش... فقط یکم بهم زمان بدین.
رعنا تو این سه روز لب به غذا نمیزد و کارش فقط اشک ریختن بود شایان دیگه نمیدونست که کجا باید بره دنبال سهراب، تا اینکه یه فکری به سرش زد و سریع از خونه زد بیرون و یک ساعت بعد، جلو در سفید رنگ مرتضی وکیلی بود زنگ خونه رو زد یه خانم گفت _بله کیه؟.
شایان گفت _با اقای وکیلی کار داشتم ممکنه در و باز کنین؟.
_شما؟.
_ایشون منو نمیشناسن یه پیغامی آوردم از طرف برادرشون.
_بله بفرمایید داخل.
در و باز کرد و شایان رفت داخل، یک اقا اومد و همراهیش کرد تا داخل عمارت و گفت_همینجا منتظر بمونین الان اقا میان.
زمان زیادی نگذشته بود که یه خانمی اومد شایان به محض دیدنش شناخت و از جا بلند شد و گفت _خانم فرهمند؟.
خانمه اومد نزدیک و گفت _بله شما؟.
_ممکنه بشینین؟ باید چیزی و بهتون بگم.
خانمه نشست و گفت _خب بفرمایید.
شایان بی فوت وقت گفت _شما از شوهرتون خبر دارین؟.
خانمه گفت _بله زنگ زد تو راهه، داره میاد، چطور؟.
_نه منظورم اقا مصطفی بود.
_شوهر سابقم،.. ما از هم جدا شدیم.
_بله میدونم، میخوام بدونم شما از جاش خبر دارین یا نه؟.
_زندانه.
_خانم فرهمند، شوهر شما ازاد شده و الان دوست من و همراه خودش برده میخواستم بدونم شما ازش خبر دارین یا نه؟.
_نه اقا، نمیدونم کجاست... دوست شما هم به من ربطی نداره از اينجا برین و دیگه برنگردین.
_خانم، من تو این مدت هرجا که ممکن بود و گشتم ولی انگار اب شده و رفته تو زمین، لطفا اگه ادرسی ازش دارین بگین.
فرهمند بلند شد و گفت _گفتم که ندارم، دست از سرم بردارین، درضمن اون شوهر من نیست.
و رفت سمت در که شایان گفت _حورا هنوزم تو همون پروشگاهِ؟.
خانمه سرجاش وایستاد و برگشت و گفت _چی؟.
شایان بلند شد و گفت _اگه دولت بفهمه که مادرش زنده است و داره تو رفاه کامل زندگی میکنه میدونی چیکار میکنه؟...شما رو میندازه زندان به جرم کودک ازاری... شما چهار ساله بچه تو گذاشتی پرورشگاه، اصلا میدونی سر اون بچه چی اومده تو این مدت؟.
_تو چی میدونی از زندگی من؟.
_همچی و میدونم... این خونه از اموال مصطفی است نه؟.
_از اينجا برو بیرون.
_من میرم، ولی زیاد طول نمیکشه که پلیس بیاد سراغتون، بعد شما میخواین جواب اون بچه ی طفل معصوم و چی بدین؟.
_دنبال چی میگردی؟.
_یه ادرس.
_نمیدونم.
_خیلی خب خودت خواستی.
شایان در و باز کرد و از خونه خارج شد هنوز به در حیاط نرسیده بود که خانم فرهمند صداش زد. شایان برگشت سمتش. خانمه گفت _من ازش هیچ اطلاعی ندارم فقط میدونم یه پسر خاله داره که از زیر و روی زندگیش خبر داره میتونین برین سراغ اون، ولی لطفا زندگی منو خراب نکنین.
_عوضیِ آشغال ، چطور میتونی اسم خودت و مادر بذاری؟ اون بچه لهله میزنه تا بفهمه خانواده اش کیه و کجاست، بعد تو به فکر خودتی؟ اصلا به وضعیت اون بچه فکر کردی؟.
_به شما ربطی نداره، اگه ادرس نمیخوای؟ به سلامت.
شایان با حرص گفت _ادرس؟.
خانمه ادرس و گفت و تاکید کرد که به کسی چیزی نگه. شایان به سرعت رفت سمت ادرس و در زد ولی کسی جواب نداد از خونه ی بغلی، یه خانمی اومد دم در و گفت _بفرمایید با کی کار دارین؟.
شایان گفت _با اقای صفایی کار دارم... منوچهر صفایی.
زنه گفت _ همین دو روز پیش، اسباب کشی کردن و رفتن.
_شما نمیدونین کجا رفتن؟.
_نه حرفی نزد... شما طلبکاری؟.
_نه فقط یه سوال ازشون داشتم، شماره ای از ایشون ندارین؟.
_نه ندارم.
اخرین امید شایان هم نابود شد تکیه داد به دیوار و نشست خانمه گفت _حالا ناراحت نباش یکم از وسیله هاش اینجاست شاید بخاطر همینا برگرده.
شایان دوباره بلند شد و گفت _شما مطمئنین که برمیگرده؟.
_مطمئن که نیستم گفتم شاید بخاطر وسیله هاش برگرده.
_من شماره مو میدم ممکنه هر موقع اومد بهم خبر بدین کار خیلی واجبی باهاش دارم.
زنه سر تکون داد و شماره شایان و گرفت شایان با خوشی رفت سمت ماشین و برگشت خونه....