محرمِ_قلبم : اعتراف به چهل و هشت ساعت گذشته 

نویسنده: najafimahur

... راوی... 
سه تایی وارد خونه سهراب شدن عزیزخانم اومد پیشواز و لیانا رو بغل کرد و گفت _ کجا بودی تو دختر؟ دلم هزار راه رفت. 
لیانا گفت _ببخشید که نگرانتون کردم فقط میخواستم واقعیت و بدونم. 
عزیزخانم شایان و هم بغل کرد و گفت _ممنونم ازت که دخترم و پیدا کردی. 
با رعنا دست داد و دعوتشون کرد داخل، رعنا تمام مدت با خوشی به اطراف نگاه میکرد و از اینکه پا تو خونه پسرش گذاشته خوشحال بود نشستن تو پذیرایی و عزیزخانم براشون شربت اورد شایان گفت _بداخلاق خان کو؟. 
عزیز خانم گفت _اون که با تو از خونه رفت بیرون، من دیگه ندیدمش. 
شایان_یعنی چی؟ دیشب خونه نیومده یعنی؟. 
عزیز خانم_نه، اتفاقی افتاده؟. 
رعنا گفت _خب بهش زنگ بزنین ببینین کجاست؟ نکنه اتفاقی افتاده. 
شایان شماره سهراب و گرفت ولی جواب نشد همینطور لیانا با گوشی خودش زنگ زد بازم جواب نداد همه نگران بودن که نکنه اتفاقی افتاده باشه زمان کند میگذشت.... 
سهراب زمانی که به تهران رسید رفت سمت قبرستان و کنار قبر هوشنگ نشست و گفت _دیدی به ارزوت نرسیدی، مادرم و پیدا کردم زنده، سالم، هه! بازم میخوای مخفی کنی اره؟ گوش کن هوشنگ خان همتی تو نه همسر خوبی برای مادرم بودی نه پدر خوبی برای من... ولی ازت میگذرم چون عزیزم و پیدا کردم... زمانی که گفتی مرده، منم مردم ولی الان دوباره متولد شدم میخوام برم پیشش بگم که چقد دوستش دارم بگم که میخوام همه ی زندگیم و ببخشم و برم پیشش، ولی قبلش میخوام گناهم و اعتراف کنم شاید یکم سبک شم.... یادته زمانی که مامانم و اتش زدی و منو بردی خونه اون دوستِ هرزه تر از خودت؟ اونم مثل تو دست بزن داشت زمانی که میرفتی پی الواتی و نشئگیت، منو به جرم اینکه تو خونه اش مزاحمم میزد، به جرم اینکه دختر کوچولو داره و من هیزی نکنم داغم میکرد، اخه بچه شش ساله چه میفهمه هیزی چیه... یه روز که میخواست بره رو پشت بوم تا با کفتراش بازی کنه انقد نردبون و تکون دادم که افتاد و سرش شکست دست و پاهاش فلج شد زبونش و گاز گرفت دیگه بعد از اون نتونست حرف بزنه، نتونست بهم تهمت بزنه، حتی نتونست به کسی بگه که کار من بوده.. رفتم سراغ دخترش تا میتونستم زدمش به جرم اینکه به پدرش دروغ میگفت که من هیزی کردم، به جرم اینکه کتک خوردن منو با لذت تماشا میکرد، به جرم اینکه دختر احمد قپونی بود...منو بردی خونه عمه صدیقه که مثلا بشه مادرم، اون لیاقت مادر شدن نداشت منو میزد فقط بخاطر اینکه بهش نمیگفتم مامان، ازش متنفر بودم دیگه حتی بهش عمه هم نمیگفتم.. بهش چی میگفتم؟... اهان! انقد عصبیم میکرد که صِدی صداش میکردم با کمربند می افتاد دنبالم تا جا داشتم منو میزد انقد رو مخ هم راه رفتیم که نتونست تحملم کنه از خونه انداختم بیرون، بعدش کجا رفتیم؟.. اهان رفتیم تو يه خونه چهل متری اجاره ای، خونه رو کرده بودی پاتوق، یادته نس ناس؟ هر شب کلی آدم جورواجور میومدن و میخوردن و میریختن و میرفتن کار من چی بود؟ افرین! حمالی اون آشغالا، اخه یه بچه شش ساله از پذیرایی و کارای خونه چی حالیشه؟ کار تو چی بود؟ کتک زدن من، برای اینکه ابروت و بردم و نتونستم چای بیارم، یادته، تولدم بود... زمستون بود.. برف میبارید.. هوا سرد بود... تنبیه ام کردی که برم تو کوچه وایستم، لباس گرم تنم نبود داشتم یخ میزدم همسایه طبقه پایینی از خونه اومد بیرون، از فرصت استفاده کردم و اومدم داخل، وایستاده بودی کنار بخاری و برای خودت مواد میزدی و از خوشی اهنگ میخوندی خون جلوی چشمام و گرفت، وقتی پنجره رو باز کردی تا بیرون و نگاه کنی، اومدم نزدیک تمام توانم و جمع کردم و اون گلیم زیر پات و کشیدم از پنجره پرت شدی پایین سرت شکست، داشت ازت خون میرفت با اینکه بهم بدی کرده بودی بازم اومدم رو سرت و التماست کردم تا بلند شی تا دوباره نفس بکشی ولی تو مردی، از ترس رفتم خونه بابابزرگ، خونه بابافرهاد، ادرسش و یاد داشتم، دروغ چرا؟ زمانی که پیش صدی بودم میومد و منو میبرد خونه اش، ادرسش و هم بهم گفته بود که اگه یه وقت کاری داشتم بهش بگم وقتی منو با اون حال دید میخواست گریه کنه از ناراحتی، منو برد خونه... ولی من لال شده بودم نمیتونستم حرف بزنم تا صبحش که زبونم باز شد و بهش واقعیت و گفتم با هم اومدیم خونه، هیچکی نبود فقط تو بودی که وسط حیاط افتاده بودی بابابزرگ انقد ازت ناراحت بود که برات اشک نریخت، ناراحتی نکرد رفت خونه هر سرنخی که مربوط به قتل و من بود و جمع کرد زنگ زد به پلیس اومدن بهشون گفت _سهراب پیش من بود الان اوردم تحویل پدرش بدم که دیدم خودکشی کرده. 
حق با اون بود پلیسا هیچی که نشون بده این یه قتل بوده رو پیدا نکردن رفتن.. تو رو دفنت کردیم منو بابابزرگ و صدی، دیگه هیچکی نبود، هیچکدوممون ناراحت نبودیم برعکس خوشحال بودیم که تو مردی... بابابزرگ منع کرده بود که این خاطره رو برای کسی تعریف کنم من قولم و شکستم... امشب و پیشت میمونم تا حرفای تو رو بشنوم ولی حقت مرگ نبود باید اون صدی لعنتی جای تو میمرد چون اون، تو رو به این روز انداخت. 
ساعتها گذشت سهراب کنار قبر پدرش تکیه داده بود به درخت و در سکوت فقط زل زده بود به روبرو و به صدای زنگ گوشیش اهمیت نمیداد یه پیرمرد ریش سفیدِ خمیده اومد و گفت _جوون این گوشیت خودش و کشت جواب بده نگرانتن. 
 گوشیش و از جیبش دراورد و نگاه کرد کلی تماس از دست رفته از شایان و لیانا و خونه و شماره ناشناس بود برای شایان نوشت_یک ساعت دیگه خونه ام. 
صداش و قطع کرد و دوباره گذاشت تو جیبش، یهو به خودش اومد که زنده ها رو ول کرده و چسبیده به یه مرده. سریع از جاش بلند شد و رفت سمت خونه، تصمیم گرفت بعد از تعویض لباسهاش بره دنبال مادرش. 
 نزدیک خونه بود گوشیش و دراورد که زنگ بزنه به شایان داشت دنبال شماره میگشت چشمش افتاد به جلو که زد به یه موتوری، مرد بیچاره پرت شد اونطرف، سهراب به سرعت پیاده شد و رفت سراغ مرده، کلاه کاسکتشو برداشت و خواست بره تو ماشین تلفنش و برداره که از پشت سر یه تفنگ گذاشتن روی سرش و وادارش کردن که همراهشون بره سهراب خواست تفنگ و ازش بگیره که مرد موتوری که حالش خوب بود تفنگش و گرفت جلو صورت سهراب و دیگه کاری ازش برنمیومد گفت _شما کی هستین؟ چی میخواین؟.
 مرده گفت _بلند شو تا یه گلوله حرومت نکردم. 
 سهراب خواست مقاومت کنه ولی دستهاش و گرفتن و با زور بردنش تو ماشین مشکی رنگی که پشت ماشین خودش بود سوارش کردن.
راننده ماشین و روشن کرد و راه افتادن سهراب دوباره پرسید _شما از طرف کی اومدین؟. 
مردی که کنار سهراب بود گفت _دهنتو ببند به وقتش معلوم میشه.
 سهراب مسرانه گفت _یعنی من حق ندارم بدونم کی منو گروگان گرفته؟.
 _خفه شو. 
 سهراب سکوت کرد داشتن از شهر خارج میشدن سهراب با کنجکاوی نگاه می‌کرد میخواست بدونه کی پشت این ماجراست.... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.