محرمِ_قلبم : خواب به شرط آبرو 

نویسنده: najafimahur

... مهتا....
 تو تاریکی میرفتم صدای حیوونا میومد از اومدنم پشیمون شدم با اینکه سهراب گفته بود پشت سرم و نگاه نکنم ولی یه چشمم جلو بود یه چشمم پشت سر انقد راه رفتم که خسته شدم تکیه دادم به درخت، دیگه کم اورده بودم از ترس زدم زیر گریه، کلی گریه کردم تا آروم شدم صدای خش خش برگها و شکستن چوب میومد انگار یکی داشت میومد نزدیک. بلند شدمو دوباره به راه افتادم نباید گیر میفتادم پای آسیب دیده ام گرفت به یه سنگ و خوردم زمین که آخم درومد. صدا نزدیک تر میشد همونجا تکیه دادم به یه درخت دیگه تحمل نداشتم. دیگه حتی برام مهم نبود که گیر بیفتم یا نه.
 صدای یکی میومد که داشت صدام میکرد سهراب بود تعجب کردم که این چطور فرار کرد شاید تصمیم گرفت همه دارایی وکیلی و بهش برگردونه هنوزم صداش میومد گفتم من اینجام.
 زیاد طول نکشید تا اومد نزدیک گفتم:  چطور اومدی اینجا؟.
 _بهت گفتم برو نشستی اینجا داری کیف میکنی؟.
  :پام گرفت به سنگ و برید دردم گرفته نمیتونم راه برم.
 _بلند شو بریم تا نیومدن. 
 اروم بلند شدم و باهاش همقدم شدم خیلی رفتیم تا رسیدیم به یه روستا و از خستگی دم در یک خونه نشستیم سهراب گفت _سرنگ و بده. 
  :نه نباید این کار و بکنی تو معتاد نیستی فقط داری به خودت تلقین میکنی. 
 _سرنگ و بده. 
  :اقای همتی لطفا. 
 _سرنگ و بده. 
 فقط یک جمله رو تکرار میکرد سرش و کوبید به دیوار پشت سرش ترسیدم که نکنه بلایی سر خود‌ش بیاره سرنگ و بهش دادم تزریق کرد و سرش و تکیه داد به دیوار و چشماش و بست. یک ساعتی گذشت در خونه باز شد و یه دختر جوون اومد بیرون تا چشمش به ما افتاد هینی کشید و برگشت داخل و از سهراب خواستم بلند شه ولی خوابش برده بود چند دقیقه بعد یه اقایی اومد دم در و گفت _شما کی هستین؟ دم در خونه ی من چیکار میکنین؟.
 بلند شدم و گفتم:  ما تو جنگل گم شده بودیم اینجا رو با کلی بدبختی پیدا کردیم و خواستیم استراحت کنیم.
 _خب چرا اینجا؟ در میزدین و میومدین داخل.
  :دیر وقت بود ببخشید که مزاحم شدیم.
 _بفرمایید داخل، صبحانه حاضره.
:  زحمت نمیدیم. 
 در و کامل باز کرد و گفت _بفرمایید.
 نشستم و سهراب و صدا زدم چشماش و باز کرد و بعد از اینکه هوشیار شد گفت _یه تلفن بهم بدین ما باید بریم.
 مرده گفت _اینجا انتنش خیلی ضعیفه، فقط یه سری جاهای خاص میگیره. 
 بعد یکی به نام احمد رضا رو صدا زد یه پسر حدودا ده ساله اومد مرده گفت _این خانم و آقا رو ببر خونه خان.
 پسر قبول کرد و اومد بیرون و گفت _بیاین من میبرمتون.
 بلند شدیم و همراهش رفتیم ده دقیقه ای رسیدیم به یه خونه دو طبقه چوبی خوشگل. پسره، خان و صدا زد و یه پیرمرد اومد تو ایوان و گفت_چی میخوای پسر؟.
 احمدرضا گفت_اینا گم شده بودن تو جنگل، دنبال تلفن میگردن تا زنگ بزنن.
 خان گفت _بیاین بالا. 
 سهراب گفت _بهتون زحمت نمیدیم فقط یه زنگ میزنیم و میریم. 
 خان گفت _این موقع صبح؟ اینجا رسم نداریم مهمون و گشنه بفرستيم بره حالا بیاین بالا صحبت میکنیم.
 رفتیم بالا، خان که سر و وضع سهراب و دید گفت _صورتت چرا کبوده؟. 
 _افتادم صورتم رو زمین کشیده شد.
 باور نکرد مشکوک نگاه می‌کرد گفت _خیلی خب برین داخل.
 رفتیم تو خونه، سهراب زنگ زد به یکی و گفت که کجاییم. صبحانه رو تازه گذاشته بودن تعارف کردن نشستیم و شروع کردیم به صبحانه خوردن ولی سهراب میل نداشت چند لقمه خورد و بس کرد گیج بود هی چشماش و میبست و سرش تکون میداد د یهو چشماش و تا اخرین درجه ای که می‌شد باز میکرد خودم و نزدیکش کردم و اروم گفتم:  حالت خوبه؟. 
 اروم گفت _خوابم میاد.
 به خان نگاه کردم که داشت نگاهمون میکرد گفت _چیشده جوون؟. 
 سهراب اروم گفت _خسته ام، خوابم میاد.
خان گفت _صبحانه تون و بخورین و برین اتاق بغلی استراحت کنین. 
 بعد به نارین نامی گفت_اتاق و برای مهمونامون اماده کن.
 یه دختر دوازده ساله چشمی گفت و بلند شد و از اتاق رفت بیرون، سهراب خیلی خسته تر از این بود که بخواد مخالفت کنه کمتر از پنج دقیقه طول کشید دختره اومد و گفت_ اتاق اماده است. 
 سهراب بلند شد که بره خان گفت _جوون...زنتم ببر.
 با ترس به سهرابی که دم در وایستاده بود و نگاهم میکرد نگاه کردم گفت_خیلی خسته ام سریع بلند شو بیا. 
 سریع گفتم:  اگه اجازه بدین ترجیح میدم برم بیرون و گشت بزنم. 
 خان گفت _اینجا برای غریبه ها ممکنه خطرناک باشه مخصوصا یه خانم، برو و استراحت کن بعدا هرجا خواستی با شوهرت برو.
 سهراب گفت _بلند شو دیگه توان وایستادن ندارم. 
 مجبور شدم بلند شم و با سهراب برم تو اتاق، دوتا رختخواب چفت هم پهن شده بود سهراب بی توجه به چیزی رفت و خوابید منم خسته بودم یکی از تشک ها رو کشیدم کنج اتاق و دراز کشیدم و پتو رو کشیدم تا زیر گلوم و خوابیدم... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.