محرمِ_قلبم : وظيفه ام بود

نویسنده: najafimahur

کیانا بغل مامانم بود و  گریه میکرد بغلش کردم و کمرش و نوازش کردم اروم شد مامان گفت _انگار قبول کرده که تو پدرشی و بغلت اروم شد.
: من خيلی وقت بود تلاش میکردم حضانتش و بگیرم زمان زیادی و باهاش گذروندم تقریبا بهم عادت کردیم ولی خب اون چند ماه که نبودم کار و خراب کرد.
_پس شما قبلا آشنا شدین با هم؟.
:بله... شما میدونین که این بچه ی کیه؟.
_بچه ی مصطفی وکیلی؟.
: پس شما میشناسین...ماهان برام تعریف کرد ولی من باور نکردم.
_تو که فهمیدی کیه، چرا اوردیش اینجا؟.
: زمانی که مصطفی افتاد زندان کیانا سه ماهش بود  زن نامردش بچه رو بی نام و نشون انداخت تو سطل آشغال و مردم پیداش کردن و تحویل پلیس دادن چون خانواده اش پیدا نشد تحویل بهزیستی دادن دوستام از روی عکس ها تشخيص دادن که این حورا، دختر مصطفی است وقتی دوسالش بود افتادم دنبال کاراش تا حضانتش و بگیرم چون مجرد بودم قبول نمیکردن تا اینکه این قانون لغو شد و الان تونستم بگیرم.
_زنش کیه؟.
: پریسا فرهمند.
_اون دوستم بود رابطمون باهم خیلی خوب بود وقتی با پدرت ازدواج کردم دیگه ندیدمش... باورم نمیشه که بچه شو بندازه سطل آشغال، اخه به اونم میشه گفت مادر؟.. بعد من بیست و چند سال حسرت اینو داشتم که فقط یه بار دیگه بچه مو ببینم.
گریه اش گرفته بود کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم : دیگه تموم شد دیگه هیچی نمیتونه از هم جدامون کنه.
_خیلی خوشحالم که پیشمی.
کیانا باز اومد بغلم. مامان گفت _اون خیلی خوشگله امیدوارم عاقبتش مثل مصطفی و پریسا نشه.
: امیدوارم.
_سهراب انقد درگیر چیزای مختلف شدیم که یادمون رفت درمورد زندگیت بپرسم.. چیکار میکنی؟.
: هیچکار.. میگردم و میخورم.
_عزیزخانم میگه دانشگاه میری.. چی میخونی؟.
: میرفتم! دیگه نمیرم چون اونجا کارم تموم شده.
_یعنی چی؟... چیکار داشتی اونجا مگه؟.
: میگم بهتون ولی به موقعش... راستی شوهرت کو؟.
_اسمش فرامرزه.. رفت خونه ی خودش.
: چرا نیومد اینجا؟.
_میگه شاید خوشت نیاد هرچی نباشه اون به جای پدرت اومده.
: پدر من مرده، خیلی سال پیش..این مرده اگه قراره مثل پدرم باشه بهتره اصلا نباشه.. مامان خیلی نامردی که منو زیر دست هوشنگ ول کردی نمیدونی چقد عذاب کشیدم.
_نمیدونی چقد دنبالت گشتم و التماس این و اون و کردم که یه نشونی ازت پیدا کنم، سهراب.. از پدرت دلگیر نباش اون مرد زیاد بدی نبود اون طعمه صديقه شد.
کیانا داشت از میوه های روی میز برمی‌داشت همه رو ریخت. مامان گفت _اینم مثل مصطفی، بی دست و پاست.
: حق نداری این بچه رو با اون حیوون مقایسه کنی این دختر منه.
یه سیب برداشت و گرفت سمتم ازش گرفتم و پوست کندم و دادم بهش به به میگفت و میخورد بچه های کاوه هم اومدن و میوه برداشتن لیانا، روبروم و رها رو مبل کناریمون نشست و گفت _خدا به مادرشون صبر بده اینا خیلی شیطونن.
لیانا گفت _مهتا میگفت بچه های خواهرش اتیش پاره ان و من باور نکردم.. باباجونم، مهتا چطور بود؟.
: بهوش بود ولی درد داشت.
مامانم گفت_بابا جونم؟.. همینجوری خودتو لوس کردی که جای منو هم تو دل پسرم گرفتی.
لیانا بلند خندید دستم و انداختم دور گردن مامان و گفتم : هیچکی جای تو رو تو دلم نمیگیره تو با همه فرق داری.
رها گفت _ببخشید آقای.
: سهراب.
_اقا سهراب من میتونم برم خونه، حتما تا الان نگرانم شدن.
: میتونی بری ولی صبح زود بیا، لیانا دست تنهاست درضمن با ماهان برو.
_نه من زحمت نمیدم خودم میرم.
: این موقع شب خطرناکه، با ماهان برو.
_اخه اینجوری معذب میشم.
: رو چشم گفتنت هم تمرین کن.
متوجه منظورم شد و گفت _چشم...خدانگهدار.
: به سلامت.
مامانم گفت _این کیه؟.
: رها.. پرستار کیاناست.
_از کجا میشناسیش؟.
: زندگیم و خراب کرد تا زندگیشو بسازه ولی نتونست، میخوام کمکش کنم.
_یعنی چی؟ چرا به کسی که زندگیت و خراب کرده کمک میکنی؟.
: لطفا این دختر نفهمه که پدر کیانا کیه واگرنه خیلی بد میشه.
_چطور؟.
: بعدا میفهمین فعلا حرفی نزنین در این مورد، ممنون میشم. 
... مهتا...
چهار روز بود که بیمارستان بودم دلم میخواست برم خونه، حالم از بوی بیمارستان بهم میخورد آنا از کنارم جُم نمیخورد تو این چند روز سهراب و مامانش میومدن و سر میزدن آنا اصلا روی خوش نشون نمیداد گفتم : آنا کی مرخصم میکنم؟.
همینطور که از پنجره بيرون و نگاه میکرد گفت _نمیدونم، دکترت تا اجازه نده نمیتونیم بریم.
: میخوام برم بیرون، اینجا بوی بدی میده حالم داره بهم میخوره.
_باید تحمل کنی تا خوب بشی.
: به چی اینجوری نگاه میکنی؟.
_دلم برای بچه هام تنگ شده، دارم نگاهشون میکنم.
: مگه اینجان؟.
_اره باباشون آورده، الان پایینن.
: منم دلم براشون تنگ شده نتونستم بچه ها رو این سری ببینم.
_ای بابا، باز پیداشون شد.
: کی؟.
_این پسر بی‌شعوره، با ننه اش.
: منظورت سهراب و رعناست؟.
نگاهم کرد و گفت _اره... واقعا با چه رویی میان اینجا؟ مگه من نمیگم نیان.
: آنا توروخدا دعوا راه ننداز بخدا حوصله سر و صدا ندارم.
دوباره بیرون و نگاه کرد بیست دقیقه بعد در زدن و سهراب و مادرش اومدم داخل و سلام دادن ماهم جواب دادیم رعنا نشست کنارم و گفت _حالت چطوره عزیزم.
: خوبم ممنون.
_الان پیش دکترت بودیم گفت میتونی بری خونه.
بهترین خبری بود که شنیدم با خوشی گفتم: واقعا میتونم برم؟.
_اره عزیزم، سهراب کارای ترخیصت و انجام داده میتونی اماده شی و بریم.
آنا گفت _خیلی ممنون از لطفت اقا سهراب، شماره کارت بده پولتو واریز کنم.
سهراب گفت _وظيفه ام بود نیازی به این کارا نیست.
_وظیفه ای در قبال خواهر من نداری پس تعارف و بذار کنار و بگو چقد هزینه کردی.
_اگه خواهرتون، مادر بچه ی من باشه پس وظیفمه که هزینه هاش و بدم.
خیلی از این حرف خجالت کشیدم سعی کردم از جام بلند شم رعنا نگهم داشت و گفت _کجا خانم؟ کجا؟ ... شما باید خیلی مواظب خودت باشی.
بعد کمکم کرد تا بشینم و گفت _الان بچه تو وضعیت بدیه، کوچیکترین سهل انگاری موجب سقط شدنش میشه.
آنا اومد نزدیک و لباسم و گذاشت رو تخت، رعنا از سهراب خواست بره بیرون و اومد تا سرم تو دستم و بکشه دست آنا رو کشیدم مجبور شد بیاد نزدیک اروم تو گوشش گفتم: میریم خونه؟.
آنا گفت _اره نمیذارم بری خونه‌ی این بیشرف.
لباسام و با کمک رعنا و آنا عوض کردم دکتر اومد داخل و گفت _خب خانم، حالت چطوره؟.
: خوبم فقط دستم درد میکنه.
_طبیعیه.. دیگه چه مشکلی داری؟.
: سرمم گیج میره بعضی وقتا.
_یکم برات دارو نوشتم سروقت بخور حالت خوب میشه.. حق راه رفتم نداری، پله بالا پایین نمیری، غذا تو سر وقت میخوری، چیز سنگین بلند نمیکنی، بهتره ناراحتی و عصبانیت و هم از خودت دور کنی چون هم برای خودت خطرناکه هم بچه ات.... این توصیه ها رو به همسرتون هم گفتم ولی خودتون باید مواظب باشین.
بعد رفت. سهراب ویلچر اورد نزدیک تخت با کمک آنا بلند شدم و نشستم رو ویلچر و رفتیم بیرون. باد به سرم خورد حالم بهتر شد کاوه و بچه ها اومدن نزدیک جفتشون و بوسیدم و همگی رفتیم بیرون محوطه، رعنا گفت _آنا جان بهتره مهتا با ما بیاد شما دو تا بچه‌ی شیطون داری نمیخوام اتفاقی برای بچه‌ی مهتا بیفته.
آنای همیشه شاکی گفت _نیازی نیست انقد خودتون و بخاطر ما تو زحمت بندازین میتونین برین الان کاوه ماشین و بیاره ماهم میریم.
_مگه نمیاین خونه ی ما؟.
_نخیر، میریم خونه خودمون.
_مگه نشنیدی دکتر گفت پله نباید بره.. داری با جون خواهرت بازی میکنی.
_خیلی ممنونم از نگرانیتون، من حاضرم هتل برم ولی نمیام خونه ی شما.. بفرمایید دیرتون میشه.
رعنا عصبانی گفت _واقعا که خیلی لجبازی.. بفرمایید هرجا میخوای برو ولی وای بحالتونه یه تار مو از سر نوه‌ی من کم بشه.
رو به پسرش گفت _بریم سهراب.
رفتن سمت پارکینگ، همون موقع کاوه هم رسید و پیاده شد و اومد برای کمک و گفت _چیشد؟ اینا کجا رفتن؟.
آنا گفت _رفتن خونه شون.
_ما کجا میریم؟.
_خونه مون دیگه.. کجا بریم؟.
_پله ها رو چیکار میکنی مگه نگفتی که نباید پله بره.. بعدشم با این پای گچ گرفته چجوری ببریمش بالا؟.
_الان میگی چیکار کنیم؟.
_نباید اینا رو رد میکردی خونه شون دوتا پله داره که با ویلچر هم میشه بردش کلی ادم هم دست به سینه آماده ی خدمت بودن.
_نمیخوام برم اونجا، ازشون متنفرم.
: چقد من بدبختم نه خونه درست و حسابی دارم نه وضع خوب.
آنا گفت _بریم هتل؟.
کاوه_خب عزیزِ من، مگه چند روز میتونیم بمونیم نهایتا یه هفته بعدش باید بریم گدایی.
: منو ببرین خونه، خودم هرطور شده میرم بالا، دیگه به هیچ کدومتون نیاز ندارم.
کاوه گفت _این چه حرفیه دختر؟ داریم با هم حرف میزنیم به یه نتیجه ای برسیم.
:بریم خونه سهراب.
آنا _چی میگی تو؟ نمیتونیم بریم اونجا.
با عصبانیت گفتم : خب الان میگی چه غلطی بکنیم، همینجا وایستیم؟.
کاوه گفت _خب اونا که رفتن حالا با چه رویی بهشون زنگ بزنیم؟... بهت گفتم آروم باش و گوش نکردی.
ماشین جلوتر نگهداشت و سهراب پیاده شد و اومد سمتون و گفت _مشکلی پیش اومده؟.
آنا شاکی _نخیر، خودمون حلش میکنیم شما بفرمایید.
کاوه گفت _آنا الان بهت چی گفتم.
آنا ساکت شد سهراب گفت _اقا کاوه چیزی شده؟ چرا راه نمیوفتین؟.
کاوه گفت _داشتیم فکر میکردیم مهتا رو چجوری ببریم بالا با این وضع.
سهراب دست به سینه وایستاد و گفت _من نظرم هنوز تغییر نکرده میتونین بیاین خونه‌ام، اتاق اضافی هست میتونین راحت باشین.
کاوه یه نگاه به من و بعد به آنا انداخت و گفت _نظرت چیه آنا ؟.
آنا گفت_میام به شرط اینکه جنابعالی و اونجا نبینم.
سهراب گفت _متاسفم خانم، نمیتونم همچین قولی و بدم چون اونجا خونمه و من زندگی میکنم.
_فقط تا بدنیا اومدن بچه میمونیم بعد میریم دیگه نه با شما کار داریم نه شما رو میبینیم.... قبوله.
_ادرس و که دارین؟... اگه نه میتونین دنبال ما بیاین.
دوباره رفت و سوار شد منم به کمک آنا سوار شدم و پشت سر سهراب حرکت کردیم..
وارد حیاط شدیم عزیزخانم، ترانه، لیانا و همون دختر کوچیکه که اسمش کیانا بود و رهای عوضی، اونجا بودن عزیزخانم و آنا کمکم کردن تا پیاده شم و رو ویلچر بشینم عزیزخانم گفت _خیلی خوش اومدی دخترم، هممون و نگران کردی.
تشکر کردم و رفتیم سمت خونه حس حقارت داشتم از اینکه اومدم خونه‌ی کسی که کلی بلا سرم اورده. موقعی که از کنار رها رد میشدم با تنفر زل زدم بهش چون بخاطر این هرزه، سهراب منو الوده کرد چند تا پله بود مردها با ویلچر برداشتنم و گذاشتن بالا، طبقه ی پایین یه اتاق برام اماده کرده بودن روی تخت نشستم رعنا گفت _دراز بکش راحت باش.
:چند روزه دراز کشم، کمرم درد میکنه.
بالشت گذاشت و گفت _بیا حداقل تکیه بده اینجور بچه اذیته.
خودم و کشیدم عقب و تکیه دادم آنا نشست کنارم و گفت _حالت خوبه؟.
سر تکون دادم گفت _چیزی لازم نداری؟.
:نه، فقط میخوام تنها باشم.
انا گفت _باشه ما میریم بیرون راحت باش اگه چیزی لازم داشتی صدام کن.
بعد بلند شد و به همه گفت _بریم بیرون.
همه به حرفش گوش کردن و رفتن، فقط کیانا و سهراب موندن آنا گفت _جنابعالی هم تشریف ببرین بیرون.
سهراب دستش و دراز کرد سمت کیانا ولی اون اومد پیش من و عروسکش و گرفت سمتم تا خواستم بگیرم بغلش کرد و دوید سمت سهراب و دستش و گرفت و باهم رفتن بیرون و بعدش هم آنا رفت و در و بست همش به این فکر میکردم که رها اینجا چیکار میکنه نکنه با سهراب دستشون تو یه کاسه است ولی باز میگفتم چرا باید کثافت کاری کنه؟ یا سهراب و معتاد کنه پس؟ شاید قضیه معتاد شدنش دروغ بود خسته بودم از اینکه همش دراز کش بودم دلم میخواست برم بیرون برم پیش بهار ولی خب با این شرایط که نمیتونستم یک ساعت گذشت در زدن و رعنا اومد تو گفت_خوبی؟.
اروم گفتم :بله خوبم.
اومد رو تخت نشست و گفت _اگه چیزی لازم داری تعارف نکن بگو برات بیاریم اینجا دیگه خونه ی خودته.
:ممنون از لطفتون، ببخشید که بهتون زحمت دادم.
_زحمتی نیست ما هرکار لازم باشه انجام میدیم تا حالت خوب بشه.. هرموقع دست و پات خوب شد و از گچ دراوردی بعد میریم برای عقد، دیگه میشی خانم این خونه.
سمت مخالف و نگاه کردم و گفتم :نمیخوام.. نه شما رو، نه پسرتون و نه هیچی دیگه.. فقط میخوام سریع تر از این شرایط خلاص شم و برم خونه ام.
_منظورت چیه؟.. يعنی چی که پسرم و نمیخوای؟.. شما قرار بود عقد کنین با هم، چرا نظرت برگشت؟.
: من قرار بود با اقا ماهان عقد کنم نه پسر شما.. من از پسرت متنفرم، میببنمش میخوام بالا بیارم هرگز حاضر نیستم باهاش ازدواج کنم.
_این کار و با من نکن مهتا... من میخوام تو عروسم بشی مادر نوه ام بشی.
نگاهش کردم و با عصبانیت گفتم :مگه زمانی که به پسرت گفتم ولم کنه گوش کرد که من به حرفتون گوش کنم.. من الانم اینجام فقط بخاطر اینه که جا ندارم واگرنه حاضر نیستم کسی که زندگیمو و خراب کرده رو ببینم چه برسه به اینکه تو خونه اش باشم.
_اروم باش ناراحتی برات خوب نیست.. فقط بدون منو همه اهالی این خونه هرکار بخوای برات میکنیم.
در باز شد و دوباره کیانا اومد رعنا گفت _چیزی میخوای قشنگم؟.
کیانا اومد نزدیک و گفت _با..با.
رعنا با خوشی گفت _وای تو کلمه ی جدید یاد گرفتی.. دوباره بگو چی گفتی.
کیانا ساکت بود رعنا صدا کشی میکرد و میگفت_با.. با... بابا.
کیانا هیچی نگفت دوید و از اتاق رفت بیرون، رعنا با ذوق گفت _اولین کلمه ای که تو این مدت گفته.
:بچه ی کیه؟.
_ سهراب.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :چی؟.
نگاهم کرد و گفت _انگار دو سالی هست که دنبالشه تا حضانتش و بگیره تا اینکه همون روز عقد موفق شد.
: چرا این کار و کرده؟.
_کیانا دختر کسیه که سهراب میشناسه و با نامردی بچه رو پرورشگاه گذاشته دلش و نداشت که ببینه بچه ی بیگناه تنها داره عذاب میکشه آورده اینجا.. مهتا، سهرابِ من خیلی مهربونه تو نمیتونی اون و ولش کنی.
.... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.