عزیزخانم نشست روبروی ما و زل زد به میز انگار غرق خاطراتش شده بود. گفت _قبلش باید قصه ی اومدن سهراب و بگم... خب این خونه واسه اقا فرهاد بود یعنی پدربزرگ اقا سهراب، اون موقع یادمه سهراب شش یا هفت سالش بود یه شب سرد زمستانی که برف میبارید زنگ خونه رو زدن نگهبان در و باز کرد ولی کسی داخل نیومد، بخاطر همین ما رفتیم تو حیاط، سهراب و دیدیم که از سرما میلرزید تیشرتش پر از خون بود با وجود اینکه کل تنش خیس بود ولی اثرات خون مشخص بود... بردیمش خونه، تو روشنایی متوجه سر و صورت زخمی و خونیش، دست و بدن کبودش شدیم حتی گردنش و سینه اش هم سوخته بود کنار شومینه نشوندیمش و لباس هاشو عوض کردیم و براش شیر گرم اوردم ولی انقد ترسیده و سرما خورده بود که نمیتونست چیزی بخوره، حتی جواب اقا فرهاد و هم نمیداد، فقط زل زده بود به اتیش، همون شب تا صبح هیچ کی پلک رو پلک نزاشت، از کوچیک ترین فرد عمارت تا بزرگمون که اقا فرهاد بود از نگهبان سر کوچه تا رئیس این خونه، هیچکی خواب نداشت، همه نگران بودن سهراب رو همون کاناپهی جلوی شومینه خوابید البته که بیهوش شده بود و تو تب میسوخت و هزیون میگفت تا صبح رو سرش نشستم و پاشویش کردم صبح حالش بهتر شد اقا فرهاد خواست باهاش حرف بزنه همه رو از خونه بیرون کرد نمیدونم چی گفت و چی شنید که اقا فرهاد بلافاصله اماده شد و با سهراب رفتن بیرون، فردا شبش اومدن خونه حال جفتشون بد بود، نشستن روی کاناپهی جلوی شومینه و درحالی که سر سهراب روی سینهی اقا فرهاد و دست اقا دور سهراب بود تا صبح زل زدن به اتش شومینه، هیچکی حرف نمیزد از کوچیک تا بزرگ همه نگران بودن هوا روشن شد اقا به خودش اومد و از جا بلند شد و سهراب هم به اطلاعت بلند شد، آقا فرهاد یه سیلی محکم زد تو گوش سهراب، طوری که پسرهی بی دفاع پخش زمین شد هنوزم گاهی اون صدا رو تو خونه میشنوم ولی سهراب اخم نکرد بغض نکرد و اشک نریخت و سریع از جا بلند شد اقا فرهاد یقه شو گرفت و چسبوند به دیوار و بلند گفت _تو مرد نیستی اگه درمورد این چهل و هشت ساعت کسی چیزی بفهمه میکشمت اگه فردا، پس فردا، ده سال دیگه یا صد سال دیگه کسی از واقعیت بویی ببره، شنیدی؟.
سهراب خیلی ترسیده بود فقط سر تکون داد و هیچ نگفت با چشمای خودم دیدم که سهراب و تو بغلش گرفت و محکم به خودش فشرد شاید یک ربع اون و تو بغلش نگهداشته بود برای همه سوال بود که چی شده؟ ولی کسی جرات حرف زدن نداشت تا به امروز، سهراب بزرگ شد مدرسه میرفت و پیش اقا فرهاد درس زندگی و کاسبی پس میداد، و با پسرِ خواهرِ من شایان دوست جون جونی شدن،سهراب با اینکه هفده سالش بود داشت اماده میشد برای دبیرستان که اقا فرهاد فوت شد و اون افسردگی گرفت طوری که یادمه مینشست جلوی شومینه و دائم سیگار میکشید یک یا یک و نیم سال این روال ادامه داشت نه درس میخوند نه کار میکرد فقط مینشست و به اتشی که براش فرقی نداشت زمستان باشه و هوا سرد یا تابستان باشه و هوا گرم، همیشه روشن بود زل میزد و سیگار دود میکرد تا اینکه از پا افتاد مریض شده بود روی همون کاناپه خوابید و باز هزیون گفتنش شروع شده بود نیمه های شب بود داشتم پاشویش میکردم که با فریاد از خواب بیدار شد انگار دنبال کسی بود ازم پرسید_پدربزرگم کو؟.
بهش گفتم اقا فرهاد یک و نیم سال هست که فوت شده.
با عصبانیت گفت _برو صداش کن بیاد میخوام باهاش حرف بزنم.
نمیدونستم چیکار کنم اروم گفتم پسرم اروم باش، اقا فرهاد رفته مسافرت، یکی دو روز دیگه میاد.
اروم گرفت و رفت تو اتاقش و در و قفل کرد و چهل و هشت ساعت بعدش اومد بیرون، حالش خیلی بهتر شده بود یه کتاب هم دستش بود و داشت درس میخوند بعد ها فهمیدم که اون شب خواب اقا فرهاد و دیده بود که ازش ناراحت بوده و سهراب تصمیم گرفت همه تلاشش و بکنه تا موفق بشه.
نفس عمیق کشید و گفت _قسمت های مهمش همین بود، اقا سهراب خیلی اذیت شد ولی قلب خیلی مهربونی داره و من حدس میزنم اومدن تو با اون خاطرات بی ربط نیست .
لیانا گفت _عزیزخانم منکه اومدم اینجا، سهراب خوب بود، افسردگی نداشت.
عزیز خانم گفت _اون موقع حالش بهتر شده بود ولی نه کامل، تمام اون بد رفتاری هاش هم بخاطر همون قضایا بود.
با تعجب گفتم: مگه تو از کیه اینجایی؟.
لیانا گفت _نزدیک پنج سال هست اون عوضی منو به سهراب فروخت.
با چشمای گرد شده گفتم: منظورت چیه؟ یعنی سهراب تو رو؟....
لیانا سرش و انداخت پایین و گفت _ببخشید که نتونستم بهت واقعیت و بگم،... سهراب منو از پدرم خرید،... مثل یک کالا.
عزیز خانم گفت _اگه اقا تو رو نمیخرید الان تو هم به سرنوشت مادرت دچار شده بودی البته دور از جونت.
لیانا گفت _مادر من طلاق گرفت منکه ازدواج نکردم بخوام طلاق بگیرم.
عزیز خانم گفت _دخترم این بحث تموم کن اقا اگه بفهمه که تو خبر داری برای هممون گرون تموم میشه.
ولی لیانا کنجکاو شده بود گفت _عزیز توروخدا توضیح بده دیگه میخوای من دق کنم؟.. اصلا اینهایی که گفتی چه ربطی به من داشت.
عزیز خانم ناراحت شد و گفت _نمیخوام ناراحتت کنم دخترجون و اقا بفهمه هم پوست از کلهم میکنه.
لیانا گفت _منکه بهش نمیگم که میدونم، مهتا هم قول میده که حرفی نزنه حالا بگو دیگه.
گفتم :اره عزیزخانم من حرفی نمیزنم منکه همه راز زندگیم و گفتم بهتون.
عزیزخانم گفت _خیلی خب بابا، ولی بعدا نَگین چرا گفتی من ناراحت شدم و فلان.
جفتمون گفتیم _چشم عزیزخانم حالا شما بگو.
عزیزخانم گفت _خب دقیقا چند سال بعد از فوت اقا فرهاد، سهراب با یکی از همکلاسی های سابقش که خیلی ادم ناجوری بود میگشت اسمش احسان بود اگه اشتباه نکنم... اون مجبورش کرد که برن قمار کنن.. کلی التماسش کردم ولی گوشش بدهکار نبود حالا از شانس خوبش برنده شد کلی ازش خواهش کردم و ارواح خاک اقا رو قسم دادم که تمومش کنه اون بهم گفت _دیگه نمیرم فقط همین یکبار و امتحانی رفتم، اونجا جای من نیست.
خیلی خوشحال بودم از اینکه به حرفم گوش کرد و نرفت از این نمیترسیدم که اموالش و از دست بده، نه برام مهم نبود، از این میترسیدم بلایی سرش بیارن یک ماه گذشته بود شب و دیر وقت میومد خونه صبح زود میرفت میترسیدم که باز با احسان کار خلاف کنن ولی خلاف نبود یه شب عصبی اومد خونه، ظرفهای غذا رو که روی میز گذاشته بودم و ریخت رو زمین و شکست گلدون ها و دکوری ها رو شکست کسی جرات حرف زدن و اروم کردنش و نداشت اقا رسول اومد و جلوش و گرفت یادم نمیره که شیشه چطور دستش و بریده بود و ازش خون میچکید اقا رسول ارومش کرد و ماهم تونستیم زخم دستش و ببندیم یک هفته ی بعد، تو اومدی اون موقع نه یا ده سالت بود سهراب بهمون گفت _این دختر جای طلبم اوردم اگه فرار کرد یا بلایی سر خودش اورد همتون و زنده زنده دفن میکنم.
اقا خیلی مهربونه و دل پاکه همون روز اول صیغه پدر و فرزندی خوند تا نه تو معذب بشی نه خودش وسوسه بشه حدس میزنم تو رو سر همون قمار اورده یا شاید هم پدرت به اقا فرخ بدهی داشته، نمیدونم واقعیت چیه.
صدای شایان از پشت سر اومد که گفت _من میدونم واقعیت چیه.
هممون خشک شدیم عزیزخانم و لیانا خیلی ترسیدن، حق هم داشتن با اینکه ضرر سهراب بهم نرسیده بود منم ازش میترسیدم.
شایان اومد و روی صندلی نشست و گفت _اگه میخواین براتون تعریف کنم بهم یه چای بدین.
عزیز خانم بلند شد و گفت _نه عزیزم ما نمیخوایم چیزی بدونیم اصلا چیزی نمیگفتیم که بخوایم بقیه شو بفهمیم.
شایان خندید و گفت _با همه اره با منم اره، خاله جون من از اول حرفاتون اینجا بودم همه رو هم شنیدم نمیخواد انکار کنی.
عزیزخانم نشست کنارش و گفت _شایان پسرم، نکنه به اقا چیزی بگی ها، من دیگه عمر خودم و کردم، دلت به جونیه این دوتا دختر بسوزه.
شایان گفت _من طرف شمام خاله جون، نگران نباش چیزی بهش نمیگم، نمیخوای بهم چای بدی؟.
عزیزخانم بلند شد و گفت_چرا عزیزم الان بهت چای میدم... ولی شایان، اگه اقا از حرافای امروزمون چیزی بفهمه دیگه خواهرزاده خودم نمیدونمت.
شایان با ناراحتی گفت _خاله خانم من میخوام بهتون کمک کنم چرا تهدید میکنی، مگه من جز تو و عمو رسول دیگه کی و دارم؟پدر و مادر نامردم هم که اصلا یادشون نیست بچه دارن هرکدوم زندگی خودشون و دارن.
عزیزخانم براش چای اورد و من و لیانا مشتاقانه نشستیم تا شایان حرف بزنه و اون منتظر موند تا چایش سرد شه البته فکر میکنم که بیشتر داشت فکر میکرد یهو گفت _سهراب منو میکشه اگه بفهمه که به شما حرفی زدم.
لیانا گفت _اقا شایان ما جونمون و دوست داریم پس حرفی نمیزنیم.
شایان گفت _نمیدونم چرا انقد اصرار به شنیدن واقعیت داری، ولی باید بهت بگم که اگه چیزایی که من میدونم و بدونی دیگه نمیتونی به زندگی سابقت برگردی، حالا بازم اصرار به شنیدن واقعیت داری؟.
لیانا سر تکون داد و گفت _این حق منه که بدونم چه بلایی سر خانواده ام اومده.
شایان گفت _تو اون موقع پیش مادربزرگت بودی، سهراب سر قمار از یه مرد معتاد الکلی برنده شد مبلغ زیاد نبود ولی برای دندونگرد خسیسی مثل اون مرد که همه زندگیش و پای الکل گذاشته بود خیلی زیاد بود قرار شد سر یک ماه پولش و تسویه کنه سهراب بهم گفت که باهاش همراه شم تا طلبش و پس بگیره ولی من قبول نکردم و گفتم کاریه که خودت شروع کردی باید خودت تموم کنی.
چند باری رفت خونه مرده، ولی نتونست پول و پس بگیره ترسیدم بلایی سرش بیاد یه روز همراهش رفتم اون عوضی بیشرف گفت _خسته ام کردی هرروز میای من پولی به شما بچه ها نمیدم گورتون و گم کنین.
سهراب عصبانی شد یه شرخر پیدا کرد و سه تایی با هم رفتیم سراغش، تا میخورد مرده رو کتک زدیم طوری که نای حرف زدن نداشت بهش یکم فرصت دادیم تا خودش و جمع کنه وقتی حالش جا اومد میخواستیم دوباره بزنیمش که گفت _من تو زندگیم هیچی ندارم که بهتون بدم میخواین بکشینم ازادین اینجور شاید بدهیتون تسویه شد.
سهراب از حرف مرده گر گرفت و با چاقو رفت سراغش و تهدیدش کرد، مرده حرفی زد که سهراب و عصبی کرد طوری که چاقو میزدی خونش درنمیومد.
شایان سرش و اورد بالا و گفت _لیانا مطمئنی که طاقت شنیدن بعدش و داری؟.
لیانا اب دهنش و با صدا قورت داد و گفت _اره میخوام بشنوم که مرده چی گفت .
شایان باز سرش و انداخت پایین و ادامه داد _مرده گفت _من هیچی برای از دست دادن ندارم قبلا زنم بود هر وقت میباختم اون و برای تسویه حساب میفرستادم ولی الان نیست، مُرده ولی بجاش....
لیانا هینی کشید و با چشمای گرد شده و پر از غم گفت _چی داری میگی؟ بابام که گفت از مامانم جدا شده.
شایان گفت _خب بابات اولین باری نبوده که باخته هر دفعه خواسته از مادرت استفاده کنه که اونم تن نمیداد به خواستش، انقد این ماجرا ادامه پیدا کرد که مادرت دست به خودکشی زد... بابات تو رو فرستاد پیش مادربزرگت و دروغ گفت که جدا شده، دروغ گفت که مادرت تو رو نخواسته و رفته شمال.
لیانا با بغض گفت _امکان نداره.
عزیز خانم گفت _بخاطر همین نمیخواستیم تو چیزی بدونی.
لیانا گفت _یعنی شما خبر داشتین؟.
عزیزخانم گفت _همشو نه، ولی میدونستم مادرت فوت شده.
لیانا گفت _خب بعدش چی؟.
شایان گفت _نمیخوای تمومش کنی؟ دیگه تا همینجا که میدونی کافیه.
لیانا مشتش و کوبید روی میز و گفت _بقیه اش؟.
شایان تسلیم شد و گفت _مردک بی شرفِ حیف نون گفت _زنم که مرده ولی بجاش یه دختر خوشگل دارم میتونین ببرینش ولی دیگه سراغ من نیاین.
سهراب انقد عصبی بود که اگه جلوش و نگرفته بودیم مرده رو میکشت میدونین که چقد رو روابط ناموسی حساسه، ولی کم نیاورد و گفت _دخترت به درد من نمیخوره، من پولم و میخوام.
مردک بی لیاقت گفت _اگه پولتون و میخواین باید بهم فرصت بدین تا جور کنم.
سهراب گفت _یا همین الان میدی یا اتیشت میزنم.
مرده نالید که_ندارم از کجا بیارم؟ یه مدت فرصت بده تا دخترم بتونه پول بیاره بعد همشو میدم به شما.
یادم نمیره چطور با چوب زدم تو بازوش طوری که دستش از کتف در رفت میتونستم اشکار ببینم کتف کج شده شو ولی مهم نبود، چون اون بی ناموس بازی دراورده بود ولی بهش دو روز فرصت دادیم همون شب بود که سهراب قاطی کرده بود و خونه رو بهم ریخت، از دور حواسمون به مرده بود که با عجله رفت شهرستان تا لیانا رو بیاره سهراب که این چیزها رو میدید تصمیم گرفت از خیر پولش بگذره ولی من اجازه ندادم و گفتم: تو از پولت و اون دختر گذشتی، بعد فکر میکنی اون آشغال دیگه قمار نمیکنه؟ دیگه نمیازه؟ نخیر این تازه اول ماجراست.
تو همین حین فهمیدیم که پدرت زمانی که مست و خمار بوده به دونفر دیگه هم باخته و میخواد از تو استفاده کنه، سهراب خواست تا تورو نجات بده تو راه مرده رو خفت کردیم و سهراب گفت از خیر پولت گذشتیم ولی دخترت و میبریم همین الان.
مرده خودش و زد به اون راه که من ناموسم و نمیدم به شما و فلان، سهراب گفت _پس همین الان پولم و بده.
مرده که اینو شنید موند که چیکار کنه میخواست هم پول و نده هم دخترش و، تحت فشار گذاشتیمش تا قبول کرد و به ازای پولش، لیانا رو بهمون داد ولی قول و تعهد محضری داد که دیگه نیاد سراغت و فراموش کنه که دختر داره، نمیدونم از کجا سهراب و این خونه رو پیدا کرد ولی تو این چهار، پنج سال خیلی اومده سراغت و همش میگه من تغییر کردم و میخوام دخترم و ببرم و فلان، ولی سهراب میدونه که دروغ میگه، هر دفعه یه جوری اون و از سرش باز کرده تا امروز که اومد اینجا، لیانا، سهراب تو رو خیلی دوستت داره ولی تو اگه بخوای بری سمت پدرت اون و خردش میکنی.
چیزایی که میشنیدم و نمیتونستم باور کنم نگاه کردم به لیانا که سرش و گذاشته بود روی شونه ی عزیز خانم و عین ابر بهار اشک میریخت و عزیزخانم سعی داشت ارومش کنه گفتم: اقا شایان شما میدونین اون شب زمستونی چه اتفاقی برای اقا سهراب افتاده بود؟ اصلا منظور از اتفاقات چهل و هشت ساعت گذشته چی بود؟.
گفت _نه نمیدونم، اون همیشه سر قرارش با اقا فرهاد مونده و حرفی نمیزنه.
خورد تو ذوقم اخه چرا کسی چیزی نمیگه دستم و گذاشتم روی شونه لیانا و گفتم: الهی قربونت برم انقد گریه نکن، دیگه همچی تموم شده.
لیانا گفت _هیچی تموم نشده، اون پدرم بود نباید با من این کار و میکرد، حالا اصلا برای چی اومده؟.
شایان گفت _آمارشو دراوردم بازم باخته خیلی هم سنگین، طوری که توانایی پرداختش و نداره و درعوض قول تو رو بهش داده به همین خاطره که سهراب اجازه نمیده تورو ببره،یا اجازه نمیداد که تنها بیرون بری.
همش میگفتم کاش این ها رو نمیشنیدم خیلی عذاب اور بود که یه پدر با دخترش این کار و بکنه. شایان گفت _تو همیشه سهراب و به چشم ادم بد میدی ولی اون خیلی ادم خوبیه، میدونی چرا اجازه نمیده دوستات بیان اینجا؟.
لیانا سر تکون داد و گفت _چیز دیگه ای هست که من خبر ندارم؟.
شایان گفت _اره... وقتی تو با یکی دوست میشدی سهراب ازم میخواست امارشو دربیارم، اکثر دخترا از پدرت پول میگرفتن تا به بهانه دوستی بیان و از سهراب اخاذی کنن یا تو رو برگردونن ، تنها کسایی که موندن نگین و سپیده بود که تازه فهمیدم سپیده هم نوه دایی باباته، اومده سراغت تا پول بگیره، لیانا تو باید خیلی مواظب خودت باشی چون ممکنه پدرت یا کسایی که ازش طلب دارن بیان سراغت و بلایی سرت بیارن.
باورم نمیشد که یه پدر بتونه انقد بی رحم باشه و به دختر خودش هم رحم نکنه لیانا خیلی حالش بد بود فقط گریه میکرد حق داشت، خانواده اش کلی جنایت در حقش کرده بودن، یهو یادم افتاد و پرسیدم :دنیا کیه؟ چرا اون مرد به تو میگفت دنیا؟.
لیانا گفت _اسمم دنیا سرمدی بود ولی وقتی اومدم اینجا و خواستیم صیغه بخونیم سهراب شناسنامه مو و عوض کرد و به فامیلی خودش گرفت، لیانا رو هم خودش انتخاب کرد.
:چرا صیغه پدر و فرزندی خوندین؟ چون فکر نمیکنم خیلی تفاوت سنی داشته باشین میتونستین صیغه خواهر برادری بخونین.
لیانا شونه ای بالا انداخت و هیچی نگفت بجاش شایان گفت _صیغه پدر فرزندی خوندن چون سهراب نمیخواست اسم پدرش تو شناسنامه لیانا باشه و تنها قیم لیانا خودش باشه.
جالب بود برام، ولی نتونستم حرفی بزنم.