محرمِ_قلبم : ورود وکیلی 

نویسنده: najafimahur

خندید و گفت _قهرمان بازی میخوای دربیاری؟.
در زد و صدای یه اقای عصبانی اومد که _باز چی میخوای؟ دست از سرم بردار.
در و باز کرد و با دیدن لیانا خشک شد و گفت _تو.. تو اینجا چیکار میکنی؟.
لیانا گفت _اومدم خونه ام، جایی که مامانم زندگی میکرد.
مرده سرش و از در اورد بیرون و تو کوچه رو نگاه کرد و گفت _تنها اومدی؟ اون خانم با توِ؟.
لیانا نگاهم کرد و گفت _اره با منه، میخوام باهات صحبت کنم میخوام بدونم مامانم کجاست؟.
مرده گفت _باشه بیا تو، دم در خوبیت نداره.
لیانا رفت داخل مرده بهم گفت _بیا تو، اینجا برای یه دختر خطرناکه.
لیانا گفت _بیا.
با اینکه میترسیدم ولی قبول کردم و رفتم تو، یه حیاط قدیمی که دورتا دورش خرت و پرت ریخته بودن وسطش یه حوض داشت ولی خیلی کثیف بود حالم داشت بهم می‌خورد مرده از بین اشغالا دو تا صندلی برداشت و گذاشت وسط حیاط و گفت _بیا بشین دخترم، خیلی خوش اومدی. 
رو به من گفت _شما هم بشین الان براتون چای میارم.
لیانا گفت _مهمونی نیومدیم که! فقط اومدم چندتا سوال بپرسم و برم، خودت و خسته نکن بیا بشین.
مرده از وسط راه برگشت و گفت _باشه دخترم، هر چی تو بگی، ولی وقت برای حرف زدن زیاده.
لیانا حرفش و قطع کرد و گفت_نه من وقت ندارم باید سریع برگردم حالا بگو مادرم کجاست؟ باهاش چیکار کردی؟.
اهی کشید و گفت _چرا میخوای منو با این حرفا عذاب بدی؟ چرا میخوای یادم بیاری رفتنش و؟.
لیانا گفت _بهم بگو مامانم کجاست؟.
مرده گفت _خب مامانت ما رو ترک کرد و با یه نامردی ازدواج کرد و رفت شهر دیگه، الان اون مهم نیست تو مهمی که برگشتی خونه ات، من خیلی خوشحالم از این اتفاق.
لیانا گفت _داری دروغ میگی، مادر من مرده تا کی میخوای مخفی کاری کنی.
مرده گفت _نه اون نمرده، زنده است هرچی شنیدی دروغه، من پیداش کردم شوهرش مرده ازش خواستم برگرده ولی اون گفت تا تو رو برنگردونم، نمیاد.. تو بمون پیشم! با هم میریم میاریمش و سه تایی باهم زندگی میکنیم من قول میدم.
لیانا داد زد _دروغ میگی مامان من مرده، وقتی من تو این خونه بودم اون مرد، خودکشی کرده بخاطر همین منو از خودت دور کردی بخاطر همین منو بردی خونه بی بی، بهم واقعیت و بگو...خواهش میکنم.
مرده گفت _دنیا جان.. دخترم.. یعنی حرف اون غریبه ها رو بیشتر از پدرت قبول داری؟ من بهت دروغ نمیگم.
لیانا با بغض داد زد و گفت _به من نگو دخترم، من دختر تو نیستم... بهم راستش و بگو، چرا مامانم خودکشی کرد؟ قبرش کجاست؟.
مرده گفت _دخترم...
لیانا دوباره داد زد_گفتم من دختر تو نیستم مگه کری؟.
مرده گفت _باشه باشه اروم باش، خب مامانت خودکشی کرد درسته، ولی چرا؟ این مهمه.
لیانا _چرا؟.
مرده نیشخندی زد و گفت _چند وقت پیش تو خیابون دیدمت که به اون مردک بی سر و پا میگفتی بابا،... برو از همون بابات بپرس واقعیت و بهت میگه... البته اگه بتونه.
لیانا اروم نشست روی صندلی و گفت_منظورت چیه؟به سهراب چه ربطی داره؟.
مرده _نبایدم بهت واقعیت و بگن ولی همون مرد عوضی کاری کرد که مادرت دست به خودکشی بزنه. 
لیانا داد زد _حرف بزن میخوای منو هم بکشی.
مرده گفت _بهت میگم ولی شرط دارم، باید قول بدی که پیشم میمونی بعد همه چیز و بهت میگم.
لیانا سر تکون داد و گفت _قول میدم ولی واقعیت و بگو.
رفتم نزدیک و گفتم: داری چیکار میکنی لیانا؟ میخوای اینجا بمونی؟ تو این آشغالا؟.
لیانا با چشمای اشکی نگاهم کردو گفت _دخالت نکن، خودم میدونم چیکار میکنم.
به مرده گفت _حالا بگو، بهت قول دادم دیگه.
مرده گفت _میگم ولی به خودت، دوست ندارم هیچ مزاحمِ غریبه ای از راز زندگیمون باخبر بشه.
نمیخواستم لیانا رو تنها بزارم گفتم:  من هیچ جا نمیرم، مگر با لیانا.
مرده بلند شد و گفت _مزاحمِ عوضی، گمشو از خونه ام بیرون، میخوام با دخترم تنها باشم.
از ترس عقب رفتم ولی کم نیاوردم گفتم:  نمیرم.
در خونه رو زدن مرده رفت سمت در  و بازش کرد ولی یهو پرت شد وسط حیاط، لیانا بلند شد و کنار من وایستاد مشخص بود ترسیده منم همینطور، دستای هم و گرفتیم صدبار ارزو کردم که کاش نمیومدم یا زمانی که مرده گفت برو، میرفتم. سه تا اقا شیک پوش وارد شدن  یکی اومد جلو و یقه بابای لیانا رو گرفت و بلندش کرد و یه مشت زد زیر چونه اش، پیرمرد طفلی دوباره پخش زمین شد و گفت _چه خبرتونه خب یکم فرصت بدین ببینم کی هستین. 
یکی از مردها گفت_خب حالا شناختی؟ ده دقیقه بهت وقت میدم تا پولت و تسویه کنی. 
بعد اومد و رو صندلی نشست و ساعت مچیش و نگاه کرد و گفت _زمانت از الان شروع شد. 
بابای لیانا قهقه ای زد و گفت _خب من اگه پول داشتم که به موقعش باهات تسویه میکردم. 
تو گوش لیانا گفتم:  توروخدا بیا بریم، من میترسم یه بلایی سرمون بیارن. 
با چشمای اشکی نگاهم کرد و گفت _منو ببخشید که تو دردسر انداختمت... بریم. 
از کنار مرده گذشتیم و رفتیم سمت در، مرده که رو صندلی نشسته بود معلوم بود رئیسه. گفت _تا من پولم و نگرفتم کسی از این خونه خارج نمیشه. 
و بلافاصله یکی در و بست خیلی وحشتناک بود خیلی سریع چشمام و بین رئیس و زیر دستهاش میچرخوندم از اینکه بخوان ما رو بزنن یا بلایی سرمون بیارن خیلی میترسیدم زمان به سرعت سپری میشد رئیس بلند شد و گفت _خب اقا، زمانت تموم شد ولی من هنوز به پولم نرسیدم حالا میگی چیکار کنیم؟.
بابای لیانا گفت _ندارم، هرکار دلت میخواد بکن. 
رئیس گفت _خونه ات که مال خودت نیست پس به درد نمیخوره. 
صندلی و پرت کرد رو آشغالا که صدای بلندی تولید کرد و گفت _این آشغالا هم که ارزشی نداره فقط میمونه یه چیز. 
رفت نزدیک بابای لیانا روی پا نشست و گفت _اینکه بکشمت، دیه ات با بدهی من تسویه میشه. 
بعد چرخید سمت ما و با انگشت اشاره کرد و گفت _این دوتا نخاله کی ان؟. 
بابای لیانا گفت _دخترم و دوستش. 
بلند شد و گفت _یا میتونم دخترا رو جای طلبم ببرم. 
روبرومون وایستاد و نگاهمون کرد و بعد به لیانا اشاره کرد و گفت _تو رو میخوام. 
بعد یکی از مردها رفت سمت لیانا و دستش و گرفت و خواست ببره لیانا هی داد میزد و میگفت_ولم کن.. دست کثیفت و بهم نزن... دست از سرم بردار. 
منم دست لیانا رو گرفتم و داد زدم :ولش کن عوضی.. میخوای چه غلطی بکنی؟من نمیزارم ببریش. 
ولی هیچکی گوش نمیکرد و فقط میکشوندش سمت در. بابای لیانا گفت _شما نمیتونیم اون هیچ جا ببرین. 
رئیسه گفت _میتونیم و میبریم. 
بابای لیانا گفت _اون دخترِ سهراب همتیه. 
با شنیدن اسم سهراب، سه تایی جا خوردن، حتی اونی که لیانا رو گرفته بود و میکشوند، وایستاده بود و نگاه می‌کرد. رئیس گفت _داری مزخرف میگی تو که گفتی دختر خودته. 
بابای لیانا گفت _دختر خوانده سهراب همتیِ، تو که نمیخوای باهاش سر شاخ شی. 
_میخوام.. خیلی وقته که منتظرشم. 
_اگه اون و ببری دوباره دعواتون از سر میگیره. 
_براش برنامه دارم چه بهتر که دخترش هم باشه. 
_ازت خواهش میکنم اون و نبر.
_با بردنش یه تیر و دو نشون میزنم هم طلبم و با تو صاف میکنم هم از سهراب انتقام میگیرم. 
_هرکار بگی میکنم فقط اون و نبر. 
رئیس دستش و کنار گوشش حرکت داد انگار که میخواد مگس مزاحم و از خودش دور کنه مردی که لیانا رو گرفته بود ولش کرد و لیانای طفلی خودش و چسبوند بهم، رنگش پریده بود با بغض گفت_خیلی خوشحالم که سهراب منو خرید تا هر روز با این صحنه روبرو نشم. 
بغلش کردم و گفتم :اروم باش  باید از اینجا بریم. 
بابای لیانا و رئيس داشتن باهم صحبت میکردن دستش و گرفتم و کشوندم سمت در و به مرده ی که وایستاده بود گفت _در و باز کن ما میخوایم بریم. 
مرده گفت _فقط با اجازه اقا وکیلی این در باز میشه. 
داد زدم :گور بابای تو و وکیلی، گفتم در و باز کن ما میخوایم بریم. 
رئیس گفت _اهای دختر. 
نگاهش کردم که پشت سرم با فاصله ی چند تا قدم وایستاده بود گفت _تو خیلی پرو و زبون درازی،.. دوستِ این دختره بودی دیگه نه؟. 
هیچی نگفتم که گفت _چطوره تو رو ببرم؟. 
لیانا گفت _نه، من اجازه نمیدم. 
رئیس اومد نزدیک و با یه دست لیانا رو هل داد دختره طفلی پخش زمین شد باباش اومد و گفت _داری چیکار میکنی مسلمون؟ دخترم و کشتی. 
کمک کرد تا لیانا بلند شه رئیس با سر به یکی اشاره کرد مردی که لیانا رو گرفته بود اومد سمتم و خواست دستم و بگیره که چادرم و تو دستم مچاله کردم  و رفتم عقب و داد زدم_به من دست نزن عوضی. 
 رئیس یه سیلی زد توگوشم و گفت _عین بچه آدم زبون به دهن بگیر واگرنه بعدی و محکم تر میزنم. 
اشکم ریخت لیانا باز اومد نزدیک و گفت _چی از جون ما میخوای؟ چرا راحتمون نمیزارین؟.
باباش دستش و کشید و گفت _تو دخالت نکن و برو خونه. 
لیانا گفت _یعنی چی؟ اونا میخوان دوستم و ببرن تو میگی برو خونه. 
اومد جلو و گفت _بابام و بکش دیه اش با طلبت تسویه میشه به نفع همه مونه. 
با نگرانی نگاهش کردم که هیچ حسی تو صورتش نبود رئیس گفت _این دختر و ببرین دیگه حوصله ام داره سر میره. 
بعد خودش رفت سمت در. لیانا گفت _اون زن سهرابه. 
رئیس وایستاد و نفسش و از حرص بيرون داد و گفت _چه بهتر... بریم. 
ولی هنوز چند قدم نرفته بودیم که گفت _اگه جون این دختر برات مهمه؟ سریعتر پولت و بیار واگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. 
بابای لیانا گفت _جونش برام مهم نیست ببرینش ازش کار بکشین و هر کار میخواین بکنین پولم با اون دختر بهتون تسویه میشه. 
داد زدم:  تو یه حیوونی، تو غیرت نداری چطور میتونی با من این کار و بکنی؟. 
مرده دستم و گرفت و کشید با عجله میرفت بیرون، داد میزدم  و تقلا میکردم تا ولم کنه ولی اون مثل خرس قوی بود منو پرت کرد تو ماشین، لحظه اخر لیانا رو دیدم که داشت میومد سمتم، ولی باباش نگهش داشت میخواستم پیاده شم که ماشین و حرکت دادن با ترس نگاهشون میکردم گفتم:  ولم کنین میخوام برم.. عوضیِ کثافت ماشین و نگه دار. 
مردی که کنارم بود با پشت دست کوبید تو صورتم از درد وادار شدم خم شم جلو و دستم و رو صورتم گرفتم دوباره موهام و کشید طوری که وادار شدم سرم تا جایی که میتونم عقب ببرم مرده کنار گوشم گفت _اگه دهنِ کثیفت و نبندی، همه شون و از ریشه درمیارم.
موهام داشت کنده میشد گفتم:  ولم کن حیوون.
محکم کشید و بعد ولم کرد سر درد شدم گفتم :منو کجا میبرین؟ با من چیکار دارین؟.
رئیس که جلو نشسته بود گفت _ تو واقعا زن سهراب همتی؟.
چی میگفتم تایید میکردم یا نه؟ کدومش به نفعم بود یاد زمانی افتادم که لیانا رو گرفته بودن وقتی باباش گفت دختر سهرابِ ولش کردن پس الان منفعت تو تایید کردنش بود. کسی که کنارم بود دوباره زد تو صورتم و گفت _مگه کری؟ اقا با تو بود.
گفتم :اره من زنشم.
رئیسه برگشت سمتم و گفت _خیلی خوب شد خیلی وقته که دنبالشم تا کاری که باهام کرد و تلافی کنم حالا زن عزیزش گیرمون افتاد.
از گفته ام پشیمون شدم و گفتم:  میخواین چیکار کنین؟.
گفت _دلم میخواد قیافه اون پست فطرت و ببینم زمانی که میفهمه زنش داره بهش خیانت میکنه.
وای به من، من چیکار کردم دستی دستی خودم و بدبخت کردم با ترس گفتم  نه.. نه... بهتون دروغ گفتم من زنش نیستم... توروخدا ماشین و نگهدارین... ولم کنین.
رئیسه عصبانی گفت _منظورت چیه؟ مگه ما مسخره توییم که یه دفعه میگی هستی باز پشیمون میشی... البته به نفعته که زنش باشی واگرنه تا شب نشده گوشت تنت و گرگ های بیابون تموم میکنن.
رنگم پریده بود از ترس، نمیتونستم حرفی بزنم نمیتونستم کاری کنم اگه زنش بودم منو بدنام میکردن و اگه نبودم منو میکشتن چه وضعی بود؟ مرده که کنارم بود گفت _خب حالا زنشی یا نه؟.
آب دهنم و جمع کردم و پرت کردم تو صورتش و بعد از این شیرین کاری، جایزه ام یه سیلی بود.... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.