... سهراب..
رفتم خونه و با دوتا بچه ی شیطون روبرو شدم که از این مبل رو اون میپریدن یا رو میز میرفتن و با گلدون ها ور میرفتن لیانا رو حسابی کلافه کرده بودن حواسم رفت سمت کیانا که اروم نشسته بود رو زمین و با یه عروسک بازی میکرد کنارش نشستم و نوازشش کردم و گفتم:نمیخوای با بچه ها بازی کنی؟.
کیانا فقط نگاه میکرد هیچی نمیگفت دوباره گفتم :دخترِ من، گشنه اش نیست؟.
بازم هیچ دستش و گرفتم مجبورش کردم بلند شه بعد بردمش تو آشپزخونه و رو صندلی نشوندمش عزیزخانم گفت _اقا این بچه ها کی ان؟.
از فریزر بستنی و دراوردم و دادم عزیزخانم تو ظرف بذاره. گفتم : اینا خواهر زاده های مهتان.
عزیزخانم همینطور که مشغول کارش بود گفت _اونا رو دیروز دیدم.
بعد به کیانا اشاره کرد و گفت _این کیه؟.
ظرف و گذاشت رو میز ازش برداشتم و بردم سمت دهن کیانا و گفتم: این دختر منه.
عزیزخانم نشست و گفت _دخترت؟.
با نگرانی به کیانا نگاه کرد و گفت _سهراب جان نکنه اینم سر قمار...
بهش نگاه کردم و باز مشغول بستنی دادن به کیانا شدم و گفتم :من قمار نمیکنم... این همون بچه است که میخواستم حضانتش و بگیرم اسمش کیاناست، خودم انتخابش کردم.. قشنگه؟.
لبخند زد و گفت _خیلی قشنگه، تو خوش سلیقه ای... لیانا و کیانا... ولی تو مطمئنی که میخوای نگهش داری تو الان لیانا رو داری و بچه ی مهتا.
نفس عمیق کشید و گفت _لیانا انقد درگیر بچه هاست که من نتونستم باهاش حرف بزنم.. چیشد عقد کردین؟.
سرم و به نشانه نه تکون دادم که گفت _چرا؟.
: نشد.
_اتفاقی افتاده پسرم، آخه چرا نشد؟ شما برای همین رفتین... ببینم اصلا مادرت کو؟.
: بیمارستان.
_چرا؟ اتفاقی افتاده؟.
: نمیدونم اون دختره به مهتا چی گفت که ناراحت شد و از محضر رفت بیرون، هنوز وسط خیابون نرسیده بود که ماشین زد بهش و بردنش بیمارستان.
عزیزخانم هینی کشید و گفت _الان... الان حالش چطوره؟.
: تا زمانی که من اونجا بودم بیهوش بود دکتر میگفت خودش و بچه خوبن، ولی باید وایستیم تا بهوش بیاد.
_سهراب، اون واقعا بچهی توِ؟.
جوابی نداشتم که بدم دوباره گفت _مهتا میگفت من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود راست میگه؟.
اروم گفتم: اره، رو سفیده.
_خوشحالم که تربیت شده ی اقا فرهاد ادم خوبیه، ولی باید قبول کنی که اشتباه کردی.
: اگه قبول نکرده بودم که نمیرفتم محضر برای عقد.
_سهراب، تو بخاطر بچه قبول کردی که عقدش کنی؟.
: نمیخواستمش...اون دختر خوبی و خوشگلی بود ولی نمیخواستمش... فقط میخواستم نجاتش بدم محرم خودم کردمش، وقتی بغلش کردم که از اون جهنم فرار کنیم تنش که به تنم خورد خواستمش، با تمام وجود تنش و میخواستم ولی با این فکر که اون پاکه خودم و نگهداشتم وقتی تو اتاق دیدمش خوابیده نتونستم جلوی قلبم و بگیرم مهرش به دلم نشست خیلی خودم و کنترل کردم نرم نزدیکش، ولی نتونستم... گفتم حالا که محرم تن و قلبمه، یه بغل که به جایی برنمیخوره ولی یه بغل تبدیل شد به اتفاقی که نباید میفتاد... هنوزم طعمش زیر دندونمه، اون انقد شیرین بود که تونست منو مشتاق خودش کنه... عزیزخانم میترسم نباشه.
_بد به دلت راه نده ایشالا خوب میشه دوباره میری محضر و عقدش میکنی بعد همه با هم زندگی میکنیم... فقط سهراب تو تنش و میخوای یا اون و برای زندگی میخوای؟.
نگاهش کردم جواب این سوال چی بود؟ من واقعا مهتا رو میخواستم یا نه؟ گفتم :میخوامش عزیزخانم .. میخوامش.
بستنی تموم شد ظرف و گذاشتم رو میز کیانا گفت _به به.
بهش خندیدم و گفتم : بازم میخوای؟.
دوباره گفت _بهبه.
خواستم بلند شم که عزیزخانم گفت _بشین من میارم.
بلند شد و همه ی بستنی و اورد ازش برداشتم و باز دادم به کیانا، با لذت میخورد و به به میکرد لیانا، ایناز و عماد و اروم کرده بود اورد تو آشپزخونه و رو صندلی نشوند و گفت _وای اینا خیلی شیطونن همش کار خطرناک میکنن.
براشون بستنی گذاشت تو ظرف و گذاشت جلوشون، بچه ها با به به و چه چه میخوردن شایان یالله گفت و وارد شد کیانا رو بغل کردم تا شایان هم جا بشه نشست و گفت _اولین روزِ بچه داری چطوره؟.
: تا اینجا که بد نبود.
_مهتا چطور بود؟.
: باید صبر کنیم تا بهوش بیاد بعد ببینیم چی میشه.
لیانا گفت _طفلکی خیلی دلم براش سوخت اون خیلی گناه داشت.. ببینم اصلا چیشد که یهو گذاشت و رفت؟.
: خواهرش انگار حرف بدی زد که ناراحت شد.. خیلی عصبانیه، ندیدی چقد بهم تیکه انداخت! فقط بخاطر مامانم حرفی نزدم.
شایان گفت _حق داره خب، خواهرش و فرستاده بود اینجا درس بخونه بعد داداش ما زد ته کار و دراورد.
لیانا گفت _اصلا باورم نمیشه که الان یه خواهر و برادر دارم.
با تعجب گفتم: برادر؟.
_اره بچه ی مهتا پسره، البته... اگه زنده باشه.
: زنده است... فقط امیدوارم بهوش بیاد واگرنه من خودم و هرگز نمیبخشم.. همش تقصير من بود که اینطور شد.
عزیز_خودت و ناراحت نکن پسرم ایشالا که بهوش میاد.
منم امیدوار بودم که حالش خوب بشه ...