محرمِ_قلبم : حورا

نویسنده: najafimahur

... مهتا...
خیلی دلم میخواست بنفشه رو ببینم میخواستم ببینم کیه که با این سن کم حاضر شده با کسی ازدواج کنه که دو تا بچه داره. 
از سهراب متنفر بودم چون داشت اذیتم میکرد میخواست منو بکشه فقط منتظر بودم بچه بدنیا بیاد تا با خودم ببرمش نمیذارم پیش سهراب و بنفشه خانم بمونه تا خودم زنده ام نوکریش و میکنم اصلا دلم نمیخواست به یه بچه، بگه مامان و اون دخترک، فردا پس فردا فحشم بده که بچه مو ول کردم رو کاناپه لم دادم و به اتفاقات گذشته فکر کردم به اینکه چیشد که به اینجا رسیدم ظهر شده بود ولی هنوز سهراب نیومده بود عزیزخانم گفت _ساعت یک شد ولی اقا هنوز نیومده.
با بداخلاقی گفتم : حالا که اقا نیومده ما باید از گشنگی بمیریم؟.
لیانا گفت _چقد بی‌اخلاق، خب آروم بگو گشنته دیگه.
عزیزخانم گفت _اشکال نداره عزیزم، درک میکنم مهتا الان تعادل روحی نداره... الان غذا میارم.. ولی خودمونیما، بچه‌ی شکمویی داری.
خندم گرفت از حرفش و معذرت خواهی کردم بخاطر تند حرف زدنم. غذا اورد و خوردیم رو کاناپه یه چرت نیم ساعته زدم و وقتی بیدار شدم دیدم لیانا و کیانا اروم نشسته بودن و بازی میکردن رفتم تو آشپزخونه و چای گذاشتم لیانا اومد و گفت _های های، داری چیکار میکنی؟.. خب به من میگفتی، میخوای مامان رعنا و عزیز خانم دعوامون کنن.
نشستم رو صندلی و گفتم :عزیزخانم کجاست؟.
_پسرش داره میاد، رفته برای خرید تا تدارک ببینه.
:پسرش؟... از کجا ؟.
_هوم.. سربازی.
:من نمیدونستم بچه داره.
اومد و روبروم نشست و گفت _سه تا بچه داره دوتا دختر و یه پسر... یکی از دخترا‌ش عروس شده و اون یکی دانشجوِ، اینجا نیستن.
حرفی نزدم بعد از یکم سکوت گفت _یه چیزی بهت بگم؟.
: اره بگو.
_اون روزای اول میومدی اینجا... عزیزخانم ازت خوشش اومده بود و تو رو لقمه گرفته بود برای شازده پسرش منتظر بود سربازیش تموم شه تا با تو حرف بزنه اونم که نشد.
حس بدی داشتم گفتم : بهم نگفته بودی.
_خیلی پاپیچش شدم تا فهمیدم ولی قسمم داد بهت نگم تا به موقعش، دیگه حالا هم که اهمیتی نداره... مهتا تو واقعا میخوای بچه تو بذاری و بری؟.
:نه با خودم میبرمش نمیذارم زیر دست بنفشه جووون بزرگ بشه.
_حسودیت شد، اره؟.
:اون خیلی بی رحمه.
کیانا هم اومد لیانا چای و دم کرد و ریخت تو دو لیوان و گذاشت رو میز برای کیانا تو لیوان نی دار مخصوص خودش ریخت و منتظر موندیم تا سرد بشه گفتم :لیانا... میگم به نظرت کیانا بزرگ بشه و واقعیت و بفهمه چه واکنشی نشون میده؟.
_نمیدونم، احتمالا ناراحت بشه که واقعیت و بهش نگفتیم یا بخواد دنبال خانواده اش بره ولی من نمیذارم، انقد از بدی های خانواده اش میگم تا بمونه.
خندم گرفت از بد بودنش. در باز شد لیانا گفت _عزیز خانم اومد ولی جانِ لیانا، بهش نگی که خودت چای گذاشتی ها، مخم و میخوره.
بازم خندیدم چایش و برداشت بخوره نگاهش افتاد پشت سرم چشماش گرد شد و لیوان از دستش افتاد و کل چایش ریخت رو میز و شلوارش و زمین تعجب کردم که چرا اینطوری کرد. برگشتم پشت سرم و نگاه کردم وکیلی وایستاده بود و ما رو تماشا میکرد از ترس بلند شدم و گفتم :تو اینجا چیکار میکنی؟ برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس.
اروم گفت _با شما کار ندارم، اومدم دخترم و ببینم.
نگاهش رفت سمت کیانا، که منم وادار شدم نگاهش کنم با اون پیراهن قرمز که پایینش چین داشت و اون موهای خرگوشی بسته شده نشسته بود و چای میخورد فارغ از همه چی، لیانا دستش و کشید و پشت سرش قایمش کرد و گفت _کی گفته این دختر توِ؟.
وکیلی گفت_تو یکی خفه شو.
اومد نزدیک جلوش وایستادم و گفتم : برو بیرون.. اون دختر تو نیست.
_رفیق اون سهرابِ کثافت، میگفت قراره حورای منو به سرپرستی بگیره با اون عکسی که امروز رها نشونم داد،شَکم به یقین تبدیل شد که اون دختر منه.
:میخوای چیکار کنی؟.
_دخترم و ببرم.
:برو بیرون.... سهراب نیست که بهت اجازه بده.
وکیلی رو یک زانو نشست و دستاش و از هم باز کرد و خطاب به کیانا گفت _بیا اینجا... بیا بغل بابا.
کیانا تکون نمیخورد وکیلی از جیبش شکلات چوبی دراورد و طرف کیانا گرفت و گفت_ بیا دختر قشنگم... دلم برات تنگ شده.. بیا بغلم.
کیانا حرکت کرد ولی لیانا دستش و کشید و گفت _بخاطر مامان رعنا از اینجا برو، سهراب بفهمه خیلی بد میشه.
_گفتم تو یکی خفه شو.
شکلات چوبی و تکون داد کیانا دستش و از دست لیانا کشید و رفت سمت وکیلی و شکلات و خواست بگیره که وکیلی کشیدش و بغلش کرد بعد بلند شد موهای کیانا رو بوسید لیانا حرکت کرد سمت در، وکیلی گفت _کجا به سلامتی؟.
لیانا گفت _میرم زنگ بزنم بابام.
وکیلی گفت _زنگ بزنی به منصور بیشرف که چیکار کنه؟.
لیانا با ناراحتی گفت _پدر من سهرابِ، نه منصور لعنتی... از جلوی راهم برو کنار.
وکیلی اومد سمت منو راه و باز کرد بعد از جیبش اسلحش و دراورد و گذاشت رو شکمم.ترسیدم از اینکه بلایی سر بچه بیاره ولی باید خودم و کنترل میکردم تا بچه نترسه، فقط نفس عمیق میکشیدم لیانا با عصبانیت گفت _چیکار میکنی حیوون؟ مگه وضعیتش و نمبینی؟.
وکیلی گفت _برو زنگ بزن، تا این مادر و فرزند و بفرستم اون دنیا.
لیانا دستهاش و به نشانه ی تسلیم بالا برد و گفت _خیلی خب نمیرم فقط اون اسلحه رو بیار پایین.
وکیلی گفت _برام چای بیار.
بعد نشست رو صندلی و کیانا رو نوازش می‌کرد و بوس میکرد لیانا از ترس رفت سراغ کتری و براش چای ریخت و گذاشت جلوش، منم با اینکه ترسیده بودم نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشه چایم و برداشتم و خوردم الان بیشتر از هر چیزی بهش نیاز داشتم لیانا گفت_چای تو بخور و هری.
وکیلی گفت _فعلا که کار دارم. 
:دخترت و که دیدی، دیگه چیکار داری؟.
وکیلی با یه نیشخند گفت _پس اعتراف میکنی که این حورای منه.
گند زدم لبم و گاز گرفتم و گفتم :منظورم این بود که.
_خفه شو، داری مزاحم خلوت پدر و دختری میشی.
ترس کل وجودم و گرفته بود یکم که گذشت وکیلی گفت _مدارک حورا کجاست؟... میخوام با خودم ببرم.
با ترس به لیانا نگاه کردم که دیدم اونم وضعیت خوبی نداره گفت _تو نمیتونی اون و ببری، من اجازه نمیدم.
_تو خیلی شجاعی، ولی بهت ربطی نداره، دخترمه هرجا بخوام میبرمش.... مدارک کجاست؟.
هیج کدوم جواب ندادیم گفت _نیازی به جواب شما نیست... تو اتاقِ اون بچه دزدِ نامرده، بلند شین باید بریم اونجا.
بعد خودش همینطور که کیانا بغلش بود بلند شد و با اسلحه ای که سمت ما نشونه رفته گفت _بلند شین تا یه گلوله حرومتون نکردم.
از ترس بلند شدیم و از آشپزخانه زدیم بیرون، کیانا رو گذاشت زمین و دستش و گرفت و با خودش همراهش کرد رسیدیم سمت راه پله ها گفت _برین بالا.
:من نمیتونم برم، پله برام خطرناکه.
تفنگش و گذاشت بین دوتا ابروهام و گفت _خطرناک تر از کاشتن یه خال هندی وسط پیشانیت!.
نرده رو گرفتم و لیانا اون دستم و گرفت و کمک کرد چند تا پله رو به سختی بالا رفتیم هنوز پله ها نصف نشده بود نفس نفس میزدم پاهام یاری نمیکرد که برم گفتم :دیگه نمیتونم برم.
وکیلی با عصبانیت گفت _گمشو بالا.
لیانا با نگرانی گفت _مهتا خوبی، میخوای بشینی؟. 
_بشینی مُردی. 
:نه بریم. 
باز پله ها رو رفتم شاید پنج دقیقه طول کشید وقتی رسیدیم بالا، یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :خدا لعنتت کنه. 
_خفه شو... برین تو اتاق اون بچه دزد.
جفتمون وایستادیم وکیلی گفت _نشنیدین چی گفتم؟.. برین اتاق سهراب خان، کار دارم باهاش.
_سهراب نیست.
وکیلی با دستی که اسلحه رو گرفته بود از پشت سر لیانا رو هل داد که دختره ی طفلی پخش زمین شد کیانا از ترس جیغ کشید و گریه کرد وکیلی بغلش کرد و خواست ارومش کنه ولی اون فقط گریه میکرد وکیلی دوباره اسلحه رو سمتمون گرفت و گفت _ منو ببر اتاق بابات.
لیانا بلند شد و رفت سمت اتاق سهراب، وکیلی در و باز کرد و خواست بریم تو، بی حرف رفتیم داخل به لیانا گفت _برو سراغ گاوصندوق.
لیانا گفت _نمیدونم کجاست.
انگار از قبل میدونست با سر به سمت راست اتاق اشاره کرد لیانا با ترس جلو رفت _در کمد و باز کن.
لیانا انجام داد و از دیدن گاوصندوق تو کمد، خیلی تعجب کردم وکیلی گفت _خب بازش کن.
_رمزشو نمیدونم.
_یعنی سهراب بهتون اعتماد نداره که رمزش و بهتون بده.
_من حتی نمیدونستم گاوصندوق کجاست.... دست از سرمون بردار دنبال چی میگردی؟.
_مدارک مربوط به دخترم و میخوام.
_کیانا دختر تو نیست.
حس میکردم کمرم درد میکنه نمیتونستم وایستم رفتم و رو تخت نشستم وکیلی اومد سمتم و گفت _رمز اون لعنتی چیه؟.
نفسم بالا نمیومد به سختی گفتم : نمیدونم.
داد زد_تو زنشی، رمز و نمیدونی.
اسلحه رو گذاشت رو سرم و گفت _رمزشو بگو و جون خودت و نجات بده.
:نم... یدو... نم.
لیانا اومد نزدیک و گفت _حالت خوبه؟ چرا انقد عرق کردی.
اروم گفتم : کیانا رو از.. دست.. این عوض.. ی نجات.. بده.
کیانا هنوز گریه میکرد لیانا رفت سمتش و خواست بغلش کنه وکیلی اجازه نداد و روش اسلحه کشید لیانا شروع کرد به سر و صدا کردن که شاید کیانا رو ول کنه ولی اون ول کن نبود و فقط میگفت _بچه مو ول کن.
لیانا انقد داد زد که به سرفه افتاده بود از پایین صدای عزیزخانم بود که میگفت _اونجا چه خبره؟.. چرا در و قفل کردین؟.
ولی صداش ضعیف بود خیلی حالم بد بود انقد گیج بودم که نفهمیدم کی بطری شیشه ای اب و کوبیدم تو سر وکیلی، وقتی به خودم اومد نشسته بودم کف اتاق و از درد به خودم می‌پیچید لیانا با بهت نگاهش میکرد و کیانا از ترس چسبیده بود به لیانا و فقط گریه میکرد دائم صدای عزیرخانم میومد با صدای عصبی که دست خودم نبود داد زدم :مگه کری؟ برو در و باز کن.
لیانا با بهت نگاهم کرد و گفت _تو کشتیش.
قبل از اینکه داد بزنم عزیزخانم و ماهان و سهراب با پسری که من نمیشناختم اومدن تو اتاق، همه ماتشون برده بود سهراب اومد نزدیک و گفت _این کار کدومتونه؟.
لیانا از جنازه چشم برنمیداشت دوباره گفت _تو اون و کُشتی.
پهلو درد، امانم و بریده بود سهراب انگشتاش و گذاشت رو شاهرگش و گفت _زنده است.
انقد گیج بودم که نفهمیدم کی عزیزخانم براش اب اورده و پاشیده تو صورتش ولی بهوش نیومد سهراب تلفنش و دراورد و زنگ زد و درخواست اورژانس کرد و گفت _اینجا چه خبره؟. 
هیچکدوم نمیتونستیم حرف بزنیم. عزیزخانم متوجه حال بدم شد و اومد نزدیک و گفت _تو حالت خوبه چرا انقد رنگت پریده.
وقتی جوابی نشنید گفت _نترس اون حالش خوبه،اتفاقی نیفتاده.
پهلو و کمرم درد میکرد خوابم میومد اصلا حالاتم دست خودم نبود... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.